سرداری که سرباز را فراموش نمی‌کرد

«سرباز» واژه پرمعنایی که سردار سلیمانی وصیت کرده بود روی قبرش آن را حک کنند. نگاه مکتب سازی که در آن انسان‌های میهن پرست و مسلمان پرورش پیدا کردند.
«سرباز» واژه پرمعنایی که سردار سلیمانی وصیت کرده بود روی قبرش آن را حک کنند. نگاه مکتب سازی که در آن انسان‌های میهن پرست و مسلمان پرورش پیدا کردند.
کد خبر: ۱۳۹۲۹۶۱

شاید در ظاهر دوران دو ساله سربازی، دوران گذاری باشد اما برخی رفتارهاست که می‌تواند مسیر خیلی از افراد را تغییر کند.

کاری که شهید سلیمانی استاد آن بود. سیروس دهقان که از سال‌های سربازی با حاج قاسم آشنا شده بود، هنوز با حلاوت از آن دوران نقل می‌کند. کتاب «هم‌راه» خاطرات اوست که در مورد شهید سلیمانی به چاپ رسیده است.

با آقای قاسم سلیمانی چگونه و از کجا آشنا شدید؟

سال ۱۳۷۵ عازم خدمت سربازی شدم. دوره‌ آموزشی سخت و فشرده‌ نظامی که ۹۰ روز طول می‌کشید، شروع شد و در همان دو هفته اول به‌صورت فشرده مشق رژه رفتن را آموختیم. معمول این بود که در هفته سوم دوره، تمام گروهان‌های آموزشی را برای شرکت در صبحگاه لشکر ۴۱ ثار‌ا... الان به محوطه اجرای صبحگاه آن لشکر که یگان‌های حاضر در آن متشکل از کارکنان رسمی و وظیفه بودند، می‌بردند. مراسمی به ظاهر عادی و معمولی که در هر دوره‌ای تکرار می‌شد و به نظر می‌رسید مانند یک روز عادی دیگر، با اندکی هیجان و شور و شوق بیشتر به پایان می‌رسد. با حضور و استقرار واحدهای آموزشی در پادگان، برنامه‌های رسمی آغاز شد و مراسم به آهستگی پیش می‌رفت. مراسمی که برای اولین‌بار در آن شرکت می‌کردم و با شنیدن خبر حضور سردار قاسم سلیمانی که در آن زمان فرماندهی (لشکر ۴۱ ثار‌ا... یا سپاه ثار‌ا... کرمان که از لشکرهای پیاده‌نظام سپاه‌پاسداران انقلاب اسلامی است و نیروهای آن از استان کرمان استان سیستان و بلوچستان و استان هرمزگان تأمین می‌شد.) و نیز فرمانده ارشد منطقه جنوب‌شرق ایران بودند، برایم هیجان و شور دیگری پیدا کرده‌بود. دستور رژه یگان‌ها در مقابل جایگاه صادر شد. در آن روز گروهانی که من هم در آن سازماندهی شده‌بودم، به‌واسطه رژه بسیار خوب و منظمی که در مقابل جایگاه و در حضور سردار سلیمانی اجرا کرده‌بودیم مورد تشویق قرار گرفت.

آن روزها جنوب شرق کشور درگیر ماجراهایی بود که حضور و آمادگی نیروهای نظامی و انتظامی را بیش از پیش می‌طلبید و از آنجا که لشکر ۴۱ ثار‌ا... مأموریت مبارزه با اشرار جنوب‌شرق را به‌عهده داشت، بعضی از یگان‌های آن مأموریت‌هایی را عهده‌دار شده و نمایندگان نظامی و انتظامی شهرهایی مثل زاهدان، سیرجان، کهنوج، جیرفت، رفسنجان و دیگر شهرهای منطقه بی‌صبرانه منتظر اعلام اسامی و دریافت سهمیه‌های مربوط بودند و سربازان حاضر نیز مشخص شدن یگان‌های خدمتی خود را انتظار می‌کشیدند.

با همه دلهره و اضطرابی که وجود سربازان را پر کرده‌بود، بالاخره نوبت من هم رسید و با قرار گرفتن مسئول تقسیم نیروی لشکر ۴۱ ثار‌ا... در جایگاه مخصوص و خواندن اسامی، مشخص شد که با تعدادی، حدود ۱۵۰نفر دیگر از سربازان به‌عنوان سهمیه در ستاد لشکر انتخاب شده‌ایم و بعد از گذشت یکی دو روز، محل خدمتم نیز در بخش خدمات پرسنلی لشکر تعیین و اعلام شد.

چند روزی از این ماجرا گذشته بود که متوجه شدم مسئول خدمات پرسنلی نیرو، به‌دنبال راننده‌ای می‌گردد که ضمن آشنایی با شهر تهران، فردی قابل اطمینان و مورد اعتماد باشد و بتواند وظایفی را که برای او در نظر گرفته‌اند به‌خوبی انجام دهد. من را برای این مأموریت انتخاب کردند. مأموریتی که با گرفتن حکم مربوط و دریافت آدرس مهمانسرای لشکر آغاز و به فوریت راهی تهران شدم. قرار بر این بود تا با تحویل گرفتن یک دستگاه خودروی رنو ۵ سفید رنگ مدل ۷۱ که تنها خودروی مهمانسرا بود، به همه امور ترابری مهمانسرا رسیدگی کنم. رنو ۵ مدل ۷۱ آن روزها در مهمانسرای لشکر برای خودش برو و بیایی داشت و تنها اتومبیل تشریفاتی بود. اهمیت و جایگاه این رنو ۵ وقتی بهتر روشن می‌شود که بدانید این اتومبیل ویژه، همان خودرویی بود که فرماندهی لشکر یعنی سردار حاج‌قاسم سلیمانی از آن استفاده می‌کردند و زمانی هم که مورد استفاده سردار نبود، بقیه کارکنان لشکر که برای مأموریت به تهران می‌آمدند، ترددهای‌شان در سطح شهر را با این اتومبیل انجام می‌دادند.

یک روز اعلام شد فرماندهی لشکر فردا صبح به تهران خواهند آمد و این حرف یعنی این‌که قرار بود برای اولین‌بار وظیفه جا‌به‌جایی فرماندهی لشکر را به‌عهده داشته‌باشم. دلهره‌ای شیرین و استرسی که زیر پوستم می‌دوید و سراسر وجودم را فرا می‌گرفت، همراه بود. روز موعود، رأس ساعت پنج‌و‌نیم صبح با همراهی مسئول مهمانسرا، آقای موسی اکبری، راهی فرودگاه مهرآباد شدیم و در محل ترمینال شماره ۴ به استقبال ایشان نشستیم. وقتی حاج آقا را دیدم، احترام نظامی به جای آوردم. جلوتر رفتم و قصد داشتم کیف و لباس نظامی سردار را (که درون کاور مخصوص قرار داشت) بگیرم اما حاج‌قاسم با نگاهی آکنده از مهر و محبت پدرانه مانع شدند و ضمن این‌که وسایل شخصی خود را در دستان‌شان جابه‌جا می‌کردند، گفتند: «بفرمایید؛ شما بروید کنار خودرو، من هم می‌آیم.»

به نزدیکی خودروی اختصاصی لشکر که رسید، جلو رفتم تا در خودرو رنو ۵ سازمانی را باز کنم و کمک کنم تا سوار شوند؛ ولی سردار در حالی که در خودرو را گرفته‌بود و مهربانانه نگاهم می‌کرد، گفت: «نه پسرم! نیازی به این کار نیست.»

از شدت استرس و اضطرابی که سراسر وجودم را فراگرفته‌بود به سرعت پشت فرمان ماشین نشستم و این در حالی بود که اصلا یادم نبود که قبل از نشستن پشت فرمان کلاه نظامی‌ام را بردارم. از نگاه خودم همه چیز مرتب بود و می‌رفتم که خیلی عادی کارم را انجام دهم اما هنوز در روی صندلی راننده ثابت نشده‌بودم که سردار با نگاهی محبت‌آمیز و با لبخندی که صورت‌شان را زیباتر کرده‌بود، گفتند: «ببینم مگر به شما یاد نداده‌اند که یک نظامی هنگام سوار شدن به خودرو و قبل از نشستن پشت فرمان، باید کلاه خود را بردارد؟» بعد خودشان مهربانانه کلاه را از روی سرم برداشتند و روی داشبورد جلوی خودرو گذاشتند.

با همه ماجراهایی که گذشته‌بود، سخت در تلاش بودم که بهترین رفتار را داشته‌باشم، به آرامی به راه افتادیم و تصورم این بود که باید ششدانگ حواسم به رانندگی باشد، ضمنا منتظر بودم که هر لحظه رفتار و عکس‌العمل‌هایم مورد قضاوت قرار گیرد اما هنوز فاصله زیادی را طی نکرده‌بودیم که سردار با همان نگاه محبت‌آمیز، مورد خطابم قرار داده و پرسیدند: «خب جوان! نگفتی اسم و فامیلت چیست؟ بچه کدام شهر هستی؟ خانواده‌ات در چه زمینه‌ای فعالیت می‌کنند؟ شغل پدرت چیست؟ کمی از خودت بگو.» وقتی توانستم چند کلمه‌ای با سردار سلیمانی صحبت کنم به آرامشی خاص رسیدم. سردار بعد از رسیدن به مهمانسرای لشکر و تجدید وضو، لباس‌هایش را تعویض و لباس نظامی‌اش را پوشید. پس از آماده شدن ایشان به اتفاق به ستاد نیروی زمینی رفتیم.

به محل دژبانی ستاد نیروی زمینی که رسیدیم شیشه سمت خودم را کمی پایین آوردم تا بتوانم صدای دژبان را بشنوم و به سؤالاتی که می‌پرسد، پاسخ دهم اما هنوز صحبتی بین من و دژبان حاضر در محل صورت نگرفته‌بود که سردار فرمودند: «شیشه را کامل پایین بیاورید. یادتان باشد که باید همیشه به دیگران احترام بگذارید و ضمنا جواب دژبان را کامل بده. کارت تردد را واضح و به‌خوبی به این همکار نشان بده.»

آقای سلیمانی اهل تبعیض و تشریفات بود؟

حاجی برای خودش اصول و پایه‌های مستحکم اخلاقی و انسانی داشت که به هیچ وجه از آنها نیز عدول نمی‌کرد. چند سال پیش سردار سلیمانی برای شرکت در همایش فرماندهان نیروی زمینی سپاه، به همراه شورای فرماندهی و تعدادی از مسئولان لشکر ۴۱ ثار‌ا... به تهران آمده‌بودند و مسئول خدمات پرسنلی لشکر، برخلاف رویه و شیوه مرسوم ایشان، دستور داده‌بود برای حاج‌قاسم مرغ و ماهی طبخ کنند. موقع صرف غذا فرارسید. همه حاضران برای صرف ناهار آماده شده‌بودند و سفره‌ای برای همه پرسنل لشکر پهن شده‌بود. غذای موجود در آن خورش بادمجان بود و برای سرو غذای سردار در اتاق ایشان سفره پهن شد و مرغ و ماهی به اندازه سردار سرو شده‌بود. وقتی سردار متوجه شدند غذای بقیه افراد، خورش بادمجان است و مقابل ایشان مرغ و ماهی قرار دارد، با عصبانیتی که در رفتارشان مشخص بود و در عین حال سعی می‌کردند رعایت سفره را بکنند، بدون درنگ بابت این پذیرایی خاص به مسئول مهمانسرا تذکر و بلافاصله دستور دادند از این غذای خاص طبخ شده برای ناهار سربازان نیز سرو شود و بدون هیچ تظاهری و تکبری مشغول صرف غذای خورش بادمجان که برای پرسنل لشکر و سربازان تهیه شده‌بود، شدند. فضای سنگین ناشی از این اقدام مهمانسرا که جو سنگینی را به وجود آورده‌بود، با لبخند و تبسم سردار و رفتار بی‌ریا و پدرانه ایشان شکست و همه با مهر و صفا غذایی را که یکدست و یک شکل شده‌بود، میل کردند.

در مدت خدمت سربازی که برخی روزها کنار حاج‌قاسم حضور داشتید، کدام رفتار ایشان بیشتر نظر شما را جلب کرد؟

توجه و پیگیری مسائل مربوط به ایثارگران یکی از برنامه‌های تعطیل ناشدنی حاج‌قاسم بود. خاطرم هست جانباز ایثارگری به نام «حاج محب فارسی» برای درمان به تهران آمده‌بودند و در مهمانسرای لشکر اقامت داشتند. سردار سلیمانی زمانی که از این موضوع خبردار و متوجه شدند درمان این جانباز عزیز از نظر زمانی و طول درمان به درازا خواهدکشید، با اصرار زیاد خانواده ایشان را از شهر زابل به تهران آوردند و در طبقه دوم مهمانسرا اسکان دادند. این در حالی بود که مداوای آن برادر طولانی شد و ضرورت داشت مدت بیشتری در تهران اقامت داشته‌باشند. در سال دوم اقامت حاج محب، سردار دستور دادند آپارتمانی برایشان اجاره کردند تا کار مداوای آن عزیز راحت‌تر دنبال شود. از آنجا که توجه به این موضوع و مداومت در توجه به درمان آن جانباز ایثارگر، برای حفظ و ترمیم روحیه و گرمی و توسعه روابط خانواده ایشان بسیار مفید بود، حاج‌قاسم شخصا پیگیر امور درمان و زندگی همرزم ایثارگر خود در دوران دفاع‌مقدس بودند.

بعد از پایان دوره خدمت سربازی چه کردید؟

 وقتی برای تسویه حساب و دریافت کارت پایان‌خدمت به کرمان برگشتم، یکی از شانس‌های بزرگ زندگی‌ام این بود که سردار اطلاع پیدا کردند در حال تسویه حساب هستم و خدمتم به پایان رسیده‌است. ایشان پیغام دادند به مهمانسرای لشکر در کرمان بروم. به دفترشان رفتم و کمی منتظر ماندم. ایشان بعد از جلسه‌ای که با فرماندهان تیپ‌ها داشتند، صدایم زدند و با مهری آمیخته به بزرگواری و محبت گفتند: «آقای دهقان مدت خدمت سربازی شما به خوبی و با رضایت مسئولان تمام شده‌است؛ تمایل دارید وارد سپاه شوید؟» از خود بیخود شده‌بودم به واسطه محبت‌ها و رفتار پدرانه و محبت‌آمیزی که در دوران سربازی از ایشان دیده و سخت مجذوب شخصیت سردار شده‌بودم، بدون درنگ پاسخ دادم: «بله سردار» صدایم کمی می‌لرزید و انگار کنترلی بر رفتارم نداشتم؛ اما لحظه‌ای نگذشته‌بود که سردار با همان مهربانی و نگاهی آکنده از مهر و صفا گفتند: «خوب است! برو چند روزی فکر کن و اگر تصمیم گرفتی که در سپاه استخدام شوی، خبرش را به آقای جهانشاهی (محافظ وقت سردار) بده و بعد هم مراجعه کن تا دستور بدهم مقدمات جذب و گزینش شما انجام شود.» همان لحظه هم به آقای جهانشاهی گفتند: «اگر آقای دهقان خواست در سپاه استخدام شود، مقدمات گزینش‌شان را فراهم کنید. ضمنا به مسئول گزینش لشکر هم بگویید من معرفش هستم.»در نهایت و برخلاف تردیدهایی که گاه با هجوم آنها خلع سلاحم می‌کردند، بالاخره تصمیم خودم را گرفتم و به کرمان، شهر آرزوهایم برگشتم. تصمیم گرفته‌بودم وارد سپاه شوم.
 
حاج‌قاسم زمانی که به تهران آمدند، بعد از مدتی مجبور شدند خانواده خودشان راهم به تهران بیاورند. یادتان هست برای اسکان خانواده چه کار کردند؟

در همان ایام که به دنبال منزلی مناسب برای اسکان خانواده حاج‌قاسم بودیم، به پیشنهاد یکی از آشنایان و هماهنگی انجام شده از سوی دفتر، برای دیدن منزلی به اتفاق سردار به آدرسی که در خیابان دولت مشخص شده‌بود، رفتیم. نزدیک غروب آفتاب و زمان فضیلت نماز بود و چون می‌خواستیم زمان را از دست ندهیم با عجله همه کارها را هماهنگ کردیم؛ اما چون خانواده در آن واحد ساختمانی زندگی می‌کردند، سردار برای مراعات حال آنها به تنهایی وارد منزل شدند. منزل را دیدند و به سمت خودرو برگشتند. به محض این‌که داخل خودرو نشستند، رو به من کردند و گفتند: «آدم‌ها را نمی‌شود فقط از ظاهرشان شناخت. خوش به حال این خانواده. با این‌که پدر خانواده صورتش را تراشیده‌بود و ظاهر خیلی شرعی نداشت اما این آقا، دو فرزندشان که یک پسر و دختر جوان بودند و همسر ایشان، با رسیدن زمان فضیلت نماز و همان اول اذان، سجاده‌های‌شان را پهن کرده و در حال خواندن نماز اول وقت بودند و ما متأسفانه به چنین خانواده‌هایی، نگاه دیگری داریم.»

از نوع رابطه حاج‌قاسم با فرزندان شهدا برایمان بگویید.

اگر اجازه بدهید این سؤال را با یک خاطره پاسخ بدهم. حاج‌قاسم اوایل سال ۱۳۷۹ چند روزی را برای ادای احترام به شهدای کرمان و دیدار با پدر و مادر عزیزشان به این شهر رفتند. روز سوم یا چهارم فروردین بود که به اتفاق فرزند ارشد دخترشان و پنج یا شش نفر از فرزندان دختر شهدا به تهران برگشتند. یک روز در تهران بودند که من را خواستند و با توضیحی کوتاه فرمودند: «یک خودروی ون تدارک ببینید و با محلی در جنگل‌های حومه آمل - که مقر سپاه بود- نیز هماهنگ کنید.» با هماهنگی‌های انجام شده یک دستگاه خودروی ون تحویل گرفتم و به اتفاق ایشان، فرزندشان و آن چند دختر خانم فرزند شهید به محلی که برای گشت و گذار و تفریح بچه‌ها آماده شده‌بود، رفتیم. افسوس که حاج‌قاسم در هیچ شرایطی اجازه فیلمبرداری و تهیه گزارش نمی‌دادند و به خصوص در چنین مواقعی می‌خواستند به دور از هر حاشیه و مزاحمتی برای مهمانان عزیز ایشان، بچه‌ها در محیطی آرام، صمیمی و جذاب لحظات خوب و خوشی را تجربه کنند. سفر آغاز شده‌بود و اگر کسی حاج‌قاسم را نمی‌شناخت، واقعا تصورش این بود پدری که خیلی هم گرفتاری و مشغله کاری ندارد، برای سفر و تفریح با دخترانش به گردش می‌رود. حالا سردار، عمو قاسم شده‌بود و واقعا در آن سفر دو یا سه‌روزه آن چنان صمیمی و گرم و با محبت رفتار می‌کرد که با اطمینان می‌توان گفت جای خالی پدران شهید این فرزندان با محبت ایشان پر می‌شد. این در حالی بود که من به دلیل آشنایی و اطلاع کلی از برنامه‌ها و مشغله‌های کاری سردار، به خوبی می‌دانستم هر لحظه و دقیقه عمر ایشان با هزاران دغدغه و فکرهایی می‌گذرد که در حوزه‌های مختلف به ایشان سپرده شده‌است اما حاج‌قاسم با مهربانی و مهر فراوان طوری با بچه‌های شهدا که دختر خودشان هم در کنار آنان حضور داشت، رفتار می‌کرد که انگار همه وجود و هستی او وقف بچه‌هاست و هیچ کار دیگری در دنیا ندارد.

نوع رفتار حاج‌قاسم با اقشار مستضعف و ضعیف جامعه چگونه بود؟

حاج‌قاسم هیچ زمان نسبت به این طیف از جامعه و دستفروشانی که سر چهارراه‌ها دیده می‌شدند، بی‌اعتنا یا نامهربان نبودند. در همه موارد، حتی اگر در یک روز چند بار تکرار می‌شد، سردار بلا استثنا نسبت به وجود چنین وضعیت و دیدن این افراد که آنها را همنوع و به شکلی اعضای خانواده بزرگ اجتماعی خود می‌دیدند، ناراحت شده و حتی اگر فرصت و موقعیت ایستادن و دلجویی از آنان را نداشتند، به لحاظ روحی و عاطفی، مهر و محبت خودشان را نسبت به آنان نشان می‌دادند و غم و ناراحتی در چهره مهربان سردار به خوبی احساس می‌شد. وقتی هم فرصتی بود، این افراد را صدا می‌زدند و ( مثلا اگر آن فرد زن بود) با مهربانی و لبخند می‌گفتند: «مادر! قیمت این جوراب‌ها و لیف‌ها چند است؟ ببینم چند تا از اینها همراه‌تان دارید؟»

بارها شاهد بودم از آنها خرید می‌کردند و اگر احیانا مبلغ پولی که همراه داشتند کم بود، مبلغی را هم از من می‌گرفتند. همچنین بچه‌های کار را با لفظ عمو صدا می‌کردند و می‌گفتند: «عمو! عزیز دلم، قیمت این وسایل چند است؟» و باز هم بارها شاهد بودم که گاهی تمام وسایل آن بچه را می‌خریدند تا آن کودکان حداقل آن روز را بیشتر از زمانی که تا آن لحظه گذشته‌بود در خیابان نمانند و همیشه هم نسبت به وضعیت آنها ابراز ناراحتی کرده و می‌گفتند: «چرا ما مسئولان، درست عمل نمی‌کنیم تا این مناظر به وجود نیاید؟»

این موضوع واقعا یکی از اموری بود که به سادگی از کنار آنها عبور نمی‌کردند وبا وجود مسئولیت‌ها و مشغله‌های سنگین کاری که بر دوش داشتند، هرگاه با آن روبه‌رو می‌شدند، نسبت به آن واکنش نشان داده و با تأسف و غمی که در چهره ایشان به وضوح موج می‌زد، می‌گفتند: «چرا ما مسئولان به گونه‌ای عمل نمی‌کنیم تا شاهد چنین صحنه‌هایی در شهرهای کشور نباشیم؟»
 
یکی از بهترین دوستان حاج‌قاسم، سردار شهید حاج احمد کاظمی بودند. از دوستی این دو شهید خاطره‌ای دارید؟

در تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۸۴، سردار حاج احمد کاظمی به فرماندهی نیروی زمینی سپاه منصوب شدند. سردارسلیمانی از این انتصاب آن قدر خوشحال بودند که در لحظات حضور در کنار سردار کاظمی در پوست خود نمی‌گنجیدند و انگار به یکی از آرزوهای خود دست یافته‌بودند. بعد از مراسم تودیع و معارفه آقای کاظمی در مجتمع غدیر نیروی زمینی سپاه، تمام فرماندهان جمع بودند. قبل از جلسه، ناهار تدارک دیده شده‌بود. سردارکاظمی به اتفاق سردار سلیمانی بدون صرف غذا، به دفتر نیروی زمینی مراجعه کردند و سردار حاج احمد کاظمی کار را از همان لحظه و با حضور سردار سلیمانی شروع کرد.

با نزدیک شدن دفتر کار این دو یار قدیمی و صمیمی به هنگام بازگشت به منزل و بیشتر اوقات در پایان شب یا پایان جلسات فرماندهی کل با همدیگر و در یک خودرو سوار می‌شدند و من هر دوی آن عزیزان را به منزل می‌رساندم. یک ماه قبل از شهادت سردار کاظمی، زمانی که بعد از جلسه شورای فرماندهی از مجموعه جهان‌آرا بیرون آمدند، داخل ماشین سردار کاظمی کنار محسن‌اسدی -راننده ایشان- مشغول صحبت بودم. ما به صورت دائم با هم بودیم و زمانی که سردار کاظمی زودتر از سردار سلیمانی جلسات را ترک می‌کردند آقای محسن اسدی با خودرو جلوتر می‌آمدند و من هم جلو می‌رفتم و به ایشان ادای احترام و احوالپرسی می‌کردم. یک روز سردار حاج احمد کاظمی از من پرسیدند: «ببینم! حاجی بعد از جلسه به منزل می‌روند؟» من گفتم: «نه حاج آقا! ایشان در محل نیرو جلسه دارند.» حاج احمد نزدیک یک ربع در محوطه قدم زدند و منتظر سردار سلیمانی ماندند. وقتی سردار سلیمانی آمدند، سردار حاج احمد کاظمی به من گفتند: «شما ماشینت را بیاور» و به محسن اسدی هم گفتند پشت سر ماشین دهقان بیا. بعد هم  رو به حاج‌قاسم کردند و گفتند: «قاسم! بنشین تا با هم به سمت منزل برویم، می‌خواهم با شما صحبت کنم. سردار‌سلیمانی به احترام حرف ایشان، جلسه آخر را به جانشین خودشان واگذار کردند و به اتفاق سردار کاظمی در صندلی عقب خودرو نشستند. حرکت کردیم و بعد از خروج از ستاد مشترک، آن دو بزرگمرد با هم شروع به صحبت کردند. مسافت زیادی را طی نکرده‌بودم که متوجه شدم در صندلی عقب خودرو غوغایی است. سردار کاظمی به واسطه دلتنگی برای یاران شهید خویش، حال خاصی پیدا کرده و انگار آن دو یار دیرین از خود بیخود شده به هم دل داده‌بودند و اشک می‌ریختند. به گونه‌ای که من هم پشت فرمان حالم منقلب شد و با دیدن آن صحنه متوجه شدم آنها گر چه روی زمین قدم می‌زنند و در کنار ما نفس می‌کشند، اما واقعا دل در گرو مسائل زمینی ندارند.حاج احمد رو به سردار سلیمانی کردند و گفتند: «حاجی! مزد چندین سال جهاد ما این است؟ می‌ترسم در بستر بیماری بمیریم و شهادت نصیب ما نشود. و با حزن و اندوه تکرار کردند به خدا قسم مزد من و شما و مرتضی و باقر این درجات و این مسئولیت‌ها نیست! ما از این پست و مقام‌ها چی می‌خواهیم قاسم؟»با گفتن این حرف‌ها، دوباره هر دو گریه کردند و وقتی به محل منزل ایشان رسیدیم فورا از خودرو پیاده شدم تا آن دو یار صمیمی با همدیگر راحت‌تر باشند. زمان گذشت و آن عزیزان بعد از گذشت یک ربع ساعت از خودرو پیاده شدند. واقعا چه تماشایی بود خداحافظی این دو یار جان و دل کندن‌شان از یکدیگر چقدر سخت بود. فاصله منزل سردار کاظمی با منزل سردار سلیمانی به فاصله یک‌کوچه بود و به نحوی بود که دیوارهای منزل آنها از حیاط به هم متصل بود. وقتی به مقصد می‌رسیدیم و به منزل سردار کاظمی نزدیک می‌شدیم، ایشان، سردار سلیمانی را تا درب منزل مشایعت می‌کردند و بارها اتفاق افتاده‌بود که سردار سلیمانی نسبت به سردار کاظمی همین رفتار را انجام داده‌بودند و به حق تماشایی بود رفاقت آنها.

نوع نگاه حاج‌ قاسم سلیمانی به سربازها چگونه بود؟

من و همه همکارانی که در خدمت سردار بودیم به عینه می‌دیدیم که ایشان در عین وجود گرفتاری‌ها و مشغله‌های فراوان هیچ گاه از اطرافیان و همراهان خود غافل نیست. به شکلی که در اکثر اوقات وقتی به همراه ایشان به ستاد نیروی زمینی (دفتر سردار عزیز جعفری) می‌رفتیم و جلسات مربوطه گاه تا زمان ناهار و نماز طول می‌کشید، شک نداشتم که برخلاف همه گرفتاری‌های کاری و ساعت‌های متمادی بحث و گفت‌و‌گو درباره حساس‌ترین موضوعات کشور حواس‌شان به من نیز هست. معمولا در فرصت و زمان‌های تعیین شده برای نماز و صرف ناهار، بدون استثنا و حتما یک نفر را می‌فرستادند و من را برای خواندن نماز و صرف ناهار دعوت می‌کردند. موضوعی که منحصر به شخص من نبود و بارها شاهد بودم حتی یک سرباز را که به طور معمول، مشغول انجام وظیفه بود نیز فراموش نمی‌کردند. توجه به شخصیت و شأن انسانی افراد در هر لباس و منصبی برایشان مهم بود.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها