یک مدتی هست که هر اتفاقی میافتد «الحمد ...» گفتن از سر زبانم نمیافتد، هر اتفاق به ظاهر خوشایند یا ناخوشایندی میافتد نخودی میخندم و میگویم عشق است الحمد ... دلیلش هم یک ذره ادای آدم خوبها را در بیاورم هم اینکه بالاخره اسمی که بابا ننهمان برایمان انتخاب کردهاند پرت نشود و هرز نرود.
حالا نه اینکه فکر کنید دارم عرفان میترکانم و دائم معتذرا نادما منکسرا مستقیلا روی لب دارم و دور، برم داشته که جانور خاصی هستم، فیالواقع از لحاظ ارزشگذاری و عیارسنجی بنده میتوان به ضرس قاطع عرض کرد بنده آن فضله گنجشک روی شیشه خودروی شما فردای کارواش رفتنتان هم نیستم که به کار خدا و خلق خدا بیایم ( به به، خیلی وقت بود میخواستم این عبارت باکلاس و پرطمطراق ضرس قاطع را یک جایی توی یادداشتهای گهربارم خرج کنم که توفیق حاصل شد فلذا الحمد ...)(بفرما این طمطراق هم همینطور این را هم دوست داشتم استفاده کنم که این هم شد فلذا الحمد ... پلاس) عرض میکردم، یکی از سختترین الحمد ...های عمر سی وچندسالهای که دارم یا دیگر ندارم همین آلرژی فصلی است که مسلمان نشنود کافر نبیند، اسمش خیلی باکلاس است ( کلا چیزهایی که توی اسمشان ژ دارد یک جورهایی کلمههای باکلاسی هستند مثلا شما بین همین نژاد ژرمن خودمان یا مثلا فیلم دکتر ژیواگو یا مثلا خود ژله که در دهه هفتاد اوج باکلاسی سفره ایرانی بود وحتی نقل است که آقای کارل بنز موسس شرکت بنز هم کارل بنژ بوده و کارمند ثبت احوال آلمانی جوهر خودنویسش تمام شده و نتوانسته بنویسد کارل بنژ و شده کارل بنز) از اصل حرفمان دور نشویم که همان حساسیت یا آلرژی است ، بنده اصولا از فصل زیبای بهار لذتی که شما میبرید را نمیبرم، اصولا از وقتی که دست و سایر اعضای چپ و راست بدنم را شناختم توی نوروز و اوایل پاییزهم به نوعی با این نقصان کوفتی دست و پنجول نرم میکردهام، سیتریزین، آنتی هیستامین، لوراتادین، کتوتیفن، زادیتن و مشت مشت قرص واسپری وکپسول بوده استعمال کردهام اگر بشقاب استیل از فلسفه چیزی یادگرفته روی من هم این داروها تاثیر گذاشته است. چشمهایی همیشه سرخ، سینهای همیشه سنگین و کلهای که فکر میکنی پر از آب است و حفرههای بینیام هم تجری من تحتهاالانهار و به همه اینها اضافه کنید روزی هزارتا عطسه خشتک پارهکن، عیدانهای است که مادر طبیعت عید به عید به من تقدیم میکند، اکثر داروهایی هم که استفاده میکنم منگی میآورد و عین مار بیل خورده چشمهایم آلبالوگیلاس میچیند، حالا شما فکر کنید که اردیبهشت لبریز از عطر بهارنارنج و قدم زدن در یونجه کاری باغمان یا در فصل گردهافشانی نخلها و عطر کرشکوها برای من جهنم است، شما میتوانید در اردیبشت دستهای من را ببندید روی یک صندلی بنشانید و فقط با یک شکوفه بهار نارنج که زیر بینی من میگیرید کاری کنید که من به آتش زدن همه سطل آشغالها در سال 88 سراسر کشور اعتراف کنم.
اولین بهار زندگی مشترکمان بود، دو فروند کبوتر عاشق تازه رفته بودیم توی لانه پنجاه متریمان توی کوچه لادن خیابان ستارخان. توی تهران خبری از عطربهار نارنج نبود ولی سرکوچهمان یک ساندویچ ترکی بود که بوی روغن سوخته و ادویههایش تا خانه ما ومستقیم توی بینی من... غروب بود که با پنج تا عطسه شروع شد، بعد سرفه و بعد آبریزش بینی به صورت لیتری، مدام هم فِخ فِخ بینی بالا میکشیدم و چشمتان روز بد نبیند، برای اینکه فوشفوش بینی بالا کشیدنم وقت خواب همسرم را اذیت نکند رفتم توی پذیرایی خوابیدم، سر درد هم حالا اضافه شده بود، از بینیهایم عین یک لوله هشت اینچی که ترکیده باشد سونامی جاری بود، سرم را با یکی از شالهایش بستم، روی چشمهایم را هم بسته بودم، توی هر کدام از سوراخهای بینیام یک برگه دستمال کاغذی لوله کرده بودم وچپانده بودم تا جلوی ترکیدگی لوله را بگیرم، منگی داروها حالا اثر کرده بود و کم کم خوابم برد، دم دمای اذان صبح بود که چراغ پذیرایی روشن شد و برای اولینبار صدای جیغ همسرم را شنیدم، جیغ طوری بود که همسایهها هم پیجو شدند که چی شده، چیز خاصی نبود، شما فکر کنید از خواب بیدار شدهای، چراغ را روشن کنی ببینی یک مرد گنده یک شال مشکی زنانه به کلهاش پیچیده و دوتا زائده بیست سانتی از بینیاش عین دوتاعاج فیل زده بیرون وچون نمیشده با بینی تنفس کند با دهان کاملا باز دارد خرناسه میکشد. شما جیغ نمیکشید؟
حامد عسکری / روزنامه جام جم