کتاب ««مالک زمان» روایت‌هایی است از مالک اشتر و شهید حاج قاسم سلیمانی که نقشش برای رهبری و نظام مانند مالک بود.
کد خبر: ۱۲۹۸۹۰۷

به گزارش سرویس فرهنگی جام جم آنلاین ، کتاب ««مالک زمان» روایت بیش از 50 داستان زیبا از زندگی و مجاهدت‌های سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی از زبان نزدیکان و همرزمان وی و همچنین داستانهایی از مالک اشتر را می باشد. در ادامه  سه خاطره از حاج قاسم را این کتاب را می خوانیم :

آرامش در چهره

خیلی اصرار کردم بماند تا ما این کار را انجام دهیم،انگار او زاده شده بود تا کار های خطرناک و پر استرس را خودش انجام دهد.حاجی می‌خواست به منطقه‌ای برود که هم در آنجا داعش حضور داشت و هم مزدوران آمریکایی وقتی می خواستیم وارد بالگرد شویم.باز از او خواهش کردم ، التماسش کردم این کار را بر عهده ما بگذارد اما گوش شنوایی برای حرف‌های ما نداشت.بیشتر کارهای شناسایی و ارزیابی را خودش انجام می‌داد ، وارد بالگرد شدیم و طبق معمول مطابق پنجره نشستیم می خواستم به او بگویم که حداقل بین ما بنشیند که گفتم بی فایده است ، کسی نمی تواند مقابل خواسته اش به ایستد. بالگرد از زمین بلند شد و شروع به طی مسیر کرد.
یک چشمم به سردار بود و چشم دیگر اوضاع را بررسی می کرد ، گاهی اوقات قرآن می خواند و گاهی در دفترچه اش یادداشت ‌برداری می‌کرد.به منطقه حنف عراق نزدیک می شدیم که چند بالگرد اطرافمان دیدیم از وحشت مو به تنم سیخ شد ایستادم تا ببینم برای چه کشوری است تا دیدم پرچم آمریکا روی آنها نقش بسته از استرس بدنم بی حال شد ، مدام به خلبان ما بیسیم می زدند که این منطقه را ترک کنید ، اما حاجی دستور داد به راهتان ادامه دهید.
صدای آزار دهنده بالگرد از یک طرف و ترس از صدمه دیدن سردار از طرف دیگر به استرسم اضافه می کرد در این حال و احوال که من از استرس چیزی نمی فهمیدم ، نگاهم به سردار خورد، انگار نه انگار خبری شده ، آرام آرام در حال یادداشت برداری بود ، اگر صورتش را مشاهده می کردید ، گمان می‌کردید در بیت رهبری مشغول قرآن خواندن است.مثل شخصی که در خانه اش تلویزیون نگاه می کند به صحرا و بالگردها نگاه می کرد.از این آرامشی که داشت من هم آرام شدم و خدا را شکر بالگردهای آمریکایی رهایمان کردند ، به منطقه ای که برای شناسایی می خواستیم رسیدیم.
همه با سردار پیاده شدیم ، نقشه کامل آنجا را ترسیم کرد و شروع کرد به ارزیابی . کارش که تمام شد رو به من کرد و گفت : آب در بالگرد دارید ؟گفتم بله ، گفت بیاورید می خواهم دو رکعت نماز شکر بخوانم. آب را آوردیم و حاجی نماز را خواند ، در راه بازگشت مخفیانه نگاهش می کردم و در دلم می گفتم:إِنَّ أَوْلِيَاءَ اللَّهِ لَا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَلَا هُمْ يَحْزَنُونَ _(اولیای خدا نه خوفی بر آنهاست و نه ترسی)مصداق بارز سردار است و بس.امیرالمومنین علیه السلام در نامه اش به مالک اشتر می فرماید:ثُمَّ الْصَقْ بِذَوِي الْمُرُوءَاتِ وَالاَْحْسَابِ، وَأَهْلِ الْبُيُوتَاتِ الصَّالِحَةِ، وَالسَّوَابِقِ الْحَسَنَةِ; ثُمَّ أَهْلِ النَّجْدَةِ وَالشَّجَاعَةِ، وَالسَّخَاءِ وَالسَّمَاحَةِ; فَإِنَّهُمْ جِمَاعٌ مِنَ الْكَرَمِ.
دیگر آنکه با بزرگان معرفت و آنان که از خانواده‌های شریف و شایسته هستند و پیشینه‌های نیکو دارند و سپس با کسانیکه دلاور و شجاع و بخشنده و گشاده دستند همنشین باش که اینان معدن کرم و بزرگواری هستند.
نقل قول از فرمانده فاطمیون.

خاطرات جذاب سردار سلیمانی در کتاب «مالک زمان»


نامزد انتخابات

او را به عنوان پرمخاطب ترین و با افتخار ترین مقام ایرانی میشناختم ، هیچکس را در ایران نمی‌شناسم که ایرانی باشد و علیه او حرف بزند ، همه مردم او را به عنوان غرور ملی می‌شناختند و در دل همه جای داشت . از سالیان گذشته سردار سلیمانی را می‌شناختم و با ایشان مراوده کاری داشتم. در زمان انتخابات بود که کاری پیش آمد و قرارشد محضر ایشان شرفیاب شوم. بدون معطلی لباسم را پوشیدم و سوار ماشین شدم. خیابان را پوسترهای تبلیغاتی مختلف پر کرده بود، هرجا چشم می انداختی عکس یکی از نامزدهای انتخاباتی را زده بودند ، در ستادهای انتخاباتی هرشخص مشغول طرفداری از کاندیدش بود.
خیابان به خیابان حواسم به شور و شوق انتخابات بود که به دفتر سردار رسیدم.از ماشین پیاده شدم و با هماهنگی‌های صورت گرفته وارد دفتر سردار شدم ، مثل همیشه با آغوش گرمی که داشت مرا در بغل گرفت و حال و احوال کرد.روی صندلی نشستیم و مشغول صحبت شدیم اندکی که گذشت برایمان چای آوردند.
چای را از سینی برداشتم و درحال خوردن چای شدم ، ناگهان مطلبی به ذهنم خطور کرد ، به سردار گفتم:شما با این محبوبیتی که دارید چرا رئیس‌جمهور نمی شوید؟! همه مردم ایران شما را دوست دارند و با رأی بالایی نفر اول میشوید.سردار لبخندی محبوبانه زد و سرش را زیر انداخت ، اندکی تامل کرد و گفت : ببین من نامزد گلوله ها و خمپاره هام ؛ بگذار قدرت به دست اهلش برسد . من نامزد شهادت هستم...امیرالمومنین علیه السلام در قسمتی از نامه اش به مالک می فرماید:وَلْيَکُنْ أَحَبَّ الاُْمُورِ إِلَيْکَ أَوْسَطُهَا فِي الْحَقِّ، وَأَعَمُّهَا فِي الْعَدْلِ، وَأَجْمَعُهَا لِرِضَى الرَّعِيَّةِ، فَإِنَّ سُخْطَ الْعَامَّةِ يُجْحِفُ بِرِضَى الْخَاصَّةِ، وَإِنَّ سُخْطَ الْخَاصَّةِ يُغْتَفَرُ مَعَ رِضَى الْعَامَّةِ
باید که محبوب ترین کارها نزد تو ، کارهایی باشد که با میانه روی سازگارتر بوده و با عدالت دمساز تر و خشنودی مردم عادی را در پی داشته باشد.زیرا (برخی مواقع) خشم توده‌های مردم ، خوشنودی بزرگان را دارد و حال آن که ، خشم بزرگان ، اگر توده های مردم از تو خشنود باشند، ناچیز است.
راوی محمد جواد حاج علی اکبری

خاطرات جذاب سردار سلیمانی در کتاب «مالک زمان»

احضاریه از دادگاه

قبل از فرماندهی سپاه قدس ، مأموریتش تامین امنیت شرق کشور بود ، مبارزه با اشرار ، مبارزه با قاچاقچی ها و... کارهای برجسته ای بود که حاجی در آن دوران انجام داد.یکبار در مقرمان که نزدیک مرز بود در حال استراحت بودیم که یکباره چند آرپی‌جی اطرافمان اصابت کرد ، سریع از تخت بلند شدیم و به اسلحه خانه رفتیم، سلاح ها را که تحویل گرفتیم به چند دسته تقسیم شدیم.یک دسته بالای پشت بام؛ دسته دیگر داخل حیاط ، و دسته دیگر داخل ساختمان ، من داخل ساختمان بودم و از آنجا با قناصه شلیک می کردم ، در انثنای جنگ ، یادم آمد حاجی هم در طبقه بالایی مشغول استراحت بود.
با خودم گفتم نکند اتفاقی افتاده ، سراسیمه پله ها را دویدم و خودم را به طبقه بالا رساندم ، اما او را ندیدم ، سرم را برگرداندم و دیدم پشت پنجره سنگر گرفته و مشغول تیراندازی است. داد زدم حاجی سالمین ؟! گفت بیا اینجا ، رفتم کنارش.خوشبختانه چیزی نشده بود. به من گفت: امروز کار اینها را به پایان می رسانیم ، چند دقیقه بعد صدای تیرها قطع شد و فهمیدیم فرار کردند.
حاجی دستور داد هر چه نیرو هست به خط کنیم و به تعقیب آنها مشغول شویم . نیروها را به خط کردیم و سوار ماشین شدیم، در ماشین با خودم میگفتم: یعنی چه چیزی در سر دارد؟!به نقطه صفر مرزی رسیدیم از ماشین پیاده شدم و کنار او رفتم و گفتم اگر از مرز گذر کنیم برایمان شر می شود ، با دستش عرق پیشانی را پاک کرد و گفت باید شر اینها امروز کنده شود ، وگرنه باز هم تلفات میدهیم.
نگاهی به افق کرد و دستور داد که سوار ماشین شویم، سوار ماشین شدیم و تا چند کیلومتر داخل کشور همسایه رفتیم، چیزی به مقرر شان نمانده بود که دستور داد از ماشین پیاده شویم.طوری قدم می‌گذاشتیم که صدای کفش هایمان معلوم نبود ، یکی از اتاق‌های اشرار که از دور پیدا بود را انبار مهمات کرده بودند، حاجی دست آرپیجی زن را گرفت و گفت:اگر اینجا را بزنی قطعاً پیروز می‌شویم . آرپیجی را پر کرد و بر شانه اش گذاشت ، با ذکر الله اکبر صحرا را برایشان جهنم کرد و نبرد آغاز شد.
در عرض چند دقیقه تمام آنها را به خاک و خون کشاندیم و برگشتیم ، چند ماه هیچ خبری در آن منطقه نبود و همه چیز امن و امان شد. با خود گفتم سری به شهر بزنم و حاجی را ببینم.رفتم داخل شهر و دفترش را پیدا کردم، وارد شدم و با سلام و علیکی گرم مرا مهمان کرد، اما چیز عجیبی روی میزش گذاشت!کمی جلوتر رفتم و دیدم احضاریه از دادگاه است .بدون مقدمه گفتم حاجی شما و دادگاه؟!با خنده گفت: یادت هست آن روز گفتی اگر از مرز رد شویم برایمان شر میشود؟ گفتم: آره یادم هست.
لبخندی زد و گفت : شر شد دیگه. پرسیدم حالا چه می کنید؟ گفت بعد از ظهر باید به دادگاه بروم.با تعجب گفتم: شما چرا ؟ وکیلی بگیرید تا همه ماجرا را تعریف کند ، حاجی گفت خودم انجام می‌دهم و با دلایل هم خودم را تبرئه می کنم. با اینکه می توانست بی محلی کند اما او مرد قانون بود.امیرالمومنین علیه السلام در قسمتی از نامه اش به مالک اشتر می فرماید:وَ أَلْزِمِ الْحَقَّ مَنْ لَزِمَهُ مِنَ الْقَرِيبِ وَ الْبَعِيدِ وَ كُنْ فِي ذَلِكَ صَابِراً مُحْتَسِباً وَاقِعاً ذَلِكَ مِنْ قَرَابَتِكَ وَ خَاصَّتِكَ حَيْثُ وَقَعَ وَ ابْتَغِ عَاقِبَتَهُ بِمَا يَثْقُلُ عَلَيْكَ مِنْهُ فَإِنَّ مَغَبَّةَ ذَلِكَ مَحْمُودَةٌ.
حق را نسبت به هر که لازم است از نزدیک و دور رعایت کن، و در این زمینه شکیبا و صبور باش، گرچه این برنامه به زیان نزدیکانت باشد،و در این مورد، نسبت به آنچه بر تو سخت است جویای عاقبتش باش ،که سر انجامِ رعایت حق نیکوست.
راوی امیر عبدالهیان

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها