آنقدر عکس را دوست داشت که حتی بوی آتلیه عکاسی را به یاد داشت. حالا سی سال از آن روزها میگذشت و این همه سال چقدر او را عوض کرده بود، دستش را کشید روی صورتش، انگشتانش را گذاشت روی خط اندوهی که دور لبانش عمیق شده بود. لبخند از روی لبانش محو شد. چقدر عمر کرده بود؛ تاریخ تولدش روی شناسنامه پررنگ بود. چهل و هفت ساله بود، اما باورش نمیشد انگار هزار سال از تاریخ تولدش میگذشت. دوباره به عکس شناسنامهاش خیره شد.
چقدر دوست داشت برگردد به دوران بچگی. همه چیز صفر شود و او دوباره زندگی را شروع کند. نشست روی لبه تخت، اندوه به دلش چنگ زد، چقدر زندگی نکرده داشت! چشمانش از اشک سوخت! زنگ تلفن از جا پراندش... اشکهایش را پاک کرد و ته گلویش را صاف کرد و گوشی را برداشت. خواهرش بود؛ مهری که تند گفت: معلوم هست تو کجایی چرا موبایلتو جواب نمیدی؟
شکوه از عصبانیت مهری جا خورد و تا بیاید خودش را جمع و جور کند و جوابش را بدهد ته دلش خالی شد؛ یعنی چی شده؟ الان چه وقت عصبانیته؟
شکوه، شکوه! چیزی شده؟ چرا جواب نمیدی؟
مهری بود آن طرف خط که اینها را میگفت. شکوه لبش را به دندان گزید و با خنده گفت: چه با نمک من فکر میکنم تو چیزیت شده تو میپرسی من چهام شده! موبایلم توی کیفم باید باشه، صدای زنگشو نشنیدم... خب چی شده الان؟ این که عصبانیت نداره خواهر من.
کارات تموم شد؟ همه چیز مرتبه؟ کم و کسری نداری؟
نه! شناسنامه مو بذارم توی کیفم راه میافتم سمت خونه شما! اگه باهام میای خرید که بیام
با هم بریم وگرنه سر راه خودم خرید کنم و... .
شکوه ! گوش کن... .
دوباره آشوب افتاد به دل شکوه! نشست روی مبل و ضرب گرفت روی دسته مبل
چی شده... دارا حالش خوبه، آقا عماد خوبه... .
صنم بهم زنگ زد... .
شکوه آب دهانش را محکم قورت داد و بدون اینکه بداند چرا از روی مبل بلند شد.
خب! حالش چطور بود؟ بعد این همه سال چرا بهت زنگ زد؟
شمارهتو میخواست، باهات کار داره... .
شکوه مکث کرد، شناسنامه هنوز توی دستش بود و به این فکر کرد که صنم الان چه شکلیه؟ ده سالی میشد، ندیده بودش. صنم صمیمیترین دوستش بود و باهم رفته بودند آتلیه پَر و عکس انداخته بودند برای تعویض شناسنامه. هفده سالشان بود و سه سال بود که از سپهر، برادر صنم خبری نبود. یادش آمد که عکاس به صنم گفته بود لبخند بزن، اما صنم مات به لنز دوربین نگاه کرده بود و خودش را به نشنیدن زده بود، دو سال بود که از برادر دوقلویش خبری نبود و او دو سال بود که از بودن خودش زجر میکشید و با همه روح و روانش سپهر را جستوجو میکرد. شکوه اینجور حس گمشدگی را نمیفهمید و از درکش خارج بود، اما یادش آمد وقتی عکاس به عادت همیشگی به شکوه گفت، لبخند بزن! شکوه دلش پر کشید برای سپهر. سپهری که بازیگوش بود و وقتی شکوه به خانه آنها میرفت تا با صنم درس بخواند همه تقلایش را میکرد تا آنها را بخنداند و وقتی شکوه میخندید، سپهر نگاهش را میدزدید تا چشم در چشم شکوه نشود و به قول صنم، صدای عشقش درنیاید... .
مهری داشت میگفت: شماره موبایلتو دادم حتما تا الان زنگ زده و تو نشنیدی... .
شکوه لیوان را از شیر آب پر کرد و سر کشید. آخرین بار شکوه را در مراسم تشیع جنازه مادرش دید. پنج سالی بود که شکوه به تهران آمده بود، وقتی که خواهرش مهری، دارا را به دنیا آورده بود و شکوه همان بار اول که نوزاد را دید، انگار عاشقش شد. دست دارا را که گرفت انگار پرت شد به زندگی انگار یک نفر از خیلی دورها آوردش به زمان حال و گفت زندگی کن. شکوه همه زندگیاش در محلات را جمع و جور کرد و هر چی برایش از پدر و مادرش مانده بود را فروخت و آمد تهران که با دارا بزرگ شود؛ با دارا زندگی کند. پنج سال از آمدنش گذشته بود که یک روز صنم زنگ زد و با صدایی یخ و مبهوت گفت مادرش تمام کرد!
شکوه دوباره رفت نشست روی مبل! الان برای چی صنم سراغش را گرفته بود؟ آن هم درست امروز! روزی که شکوه فکر میکرد آخرین روز از گذشته است و او از فردا قرار است زندگیهای ناکرده را زندگی کند! یاد مادر صنم بدنش را کرخت کرد، آن زن زیبا که صورتی سفید داشت و موهایی بور و چشمانی به رنگ عسل و وقتی سپهر رفت و دیگر برنگشت چطور ذره ذره آب شد و از هم پاشید.
شکوه دوباره پرت شد به سالها دور، به روزی که صنم آمد نشست کنار شکوه و آرام گفت: سپهر میخواد بره جبهه!
شکوه یکه خورد و گفت: چی جبهه!؟ بعد هُل شد و گفت: فقط مونده سپهر بره جبهه! بچه را چه به جبهه!؟
اشکهای صنم گوله گوله از چشمش ریخت روی صورتش، خودش را مچاله کرد توی بغل شکوه گفت: فردا اعزام میشه!
شکوه با خودش فکر کرد الان چند سال دارد؟ هزار سال؟ از روزی که سپهر رفت برای آموزش تا روزی که به مرخصی آمد چند هزار سال طول کشید و وقتی آمد شکوه چقدر خوشحال شد و چقدر خندید! یادش آمد از آن روز تا الان هیچ وقت آنقدر عمیق نخندیده بود. سپهر بعد از چند روز رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت. انگار چیزی دل شکوه را چنگ میزد. سپهر که برنگشت، مادرش چشم دوخت به شکوه! انگار امیدوار بود که سپهر برای شکوه هم که شده برمیگردد. شکوه خجالت میکشید از نگاه مادر سپهر فرار میکرد، یعنی او ته دل شکوه و سپهر را میخوانده! ته نگاهشان را میفهمیده!
شکوه دوباره بلند شد و یک لیوان دیگر آب خورد، همه این سالها انتظار ته دلش خانه کرده بود و
یک جا نگهاش داشته بود در یک نقطه، نقطهای که امید نام داشت، امید به بازگشت سپهر. یادش آمد وقتی خبر دادند مادر سپهر مُرده چند روز گیج و ناامید بود؛ سپهر دیگر نخواهد آمد که اگر میخواست بیاید مادرش زنده میماند!
موبایلش را از کیفش بیرون آورد، از یک شماره سه بار بهش زنگ زده بودند شماره ناشناس بود، شکوه فهمید شماره صنم است و از یک شماره آشنا ده بار زنگ زده بودند! شمارهای که تا همین یک ساعت قبل هر وقت آن را روی گوشیاش میدید خون میدوید توی صورتش و قلبش تندتر میزد. حسی که سالهای سال تجربهاش نکرده بود و حالا دوباره داشت در روحاش زنده میشد.
دوباره برگشت روی مبل نشست، گوشی را محکم در دستش نگه داشت، لبانش را به دندان گرفت و ته ذهنش مدام از خودش پرسید: صنم چی کار داری؟ ته دلش میلرزید، یعنی سپهر برگشته! آب دهانش را نمیتوانست قورت بدهد! سالهای زیادی بود که شکوه در این برزخ زندگی کرده بود، انتظار برای او و صنم انگار تمامی نداشت انگار در یک زمان متوقف شده بودند صنم منتظر بود برادرش دوقلویش برگردد و شکوه منتظر بازگشت تنها عشقاش بود!
اما امروز، روز دیگری بود! قرار بود انتظار به پایان برسد. شکوه آمده بود تا شناشنامهاش را بردارد و فردا وارد زندگی دیگری شود... .
صدای صنم انگار از دورها میآمد. بعد از مرگ مادرش از همه دور شد حتی از شکوه. او دارا نداشت که زندگی را به او برگرداند. دور و برش خالی بود و حالا انگار صدایش زنگ خاصی داشت: اگر دوستداشتی بیا ببینش. فردا صبح میبرمش محلات... .
تلفن خانه مدام زنگ میخورد، موبایلش مدام زنگ میخورد و شکوه نشسته بود روی مبل خیره به گلهای قالی... قرار بود شناسنامهاش را بردارد و برود خانه خواهرش. بعد بروند خرید کنند و ببرند یخچال خانه عطا را پر کنند، پر از خوراکیهای خوشمزه. قرار محضر ساعت 12 بود. فردا قرار بود شکوه برگ دیگری از زندگی را ورق بزند. با خودش میگفت یعنی سپهر از کجا فهمید؟ بعد با خودش میگفت: دستت درد نکنه آقا سپهر اومدی شاهد عقد باشی... ته دلش میخندید، گریه میکرد، ته ذهنش سوالات خودش را جواب میداد... .
مانتوی مشکی پوشید و شال مشکی. در خانه را باز کرد. مهری و آقا عطا پشت در بودند... .
شکوه لیوان آب را از مهری گرفت و جرعه جرعه آن را خورد و آرام آرام صحبت کرد: منو ببخشید آقا عطا، اما باید امشب برم ببینمش. فردا با صنم ببرمش محلات... دستش را که گذاشتم توی دست مادرش، برمیگردم... .
طاهره آشیانی - روزنامه نگار / ضمیمه چمدان جام جم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد