سید حسن نصرالله در ساختن نیروی مقاومت نقش رهبری داشت
نماینده جنبش جهاد اسلامی فلسطین در تهران اعلام کرد؛

سید حسن نصرالله در ساختن نیروی مقاومت نقش رهبری داشت

تصمیم

سرشو بالا گرفت و به ردیف آدم‌هایی که روی مبل‌های روبه‌رویش نشسته بودند نگاه کرد!‌ سه‌برادر و یک داماد کنار هم نشسته بودند و از کسب و کار بازار صحبت می‌کردند؛ از خرید و فروش سنگ مرمر بگیر تا آهن و آن طرف ضرر و سود کارخانه روغن.
کد خبر: ۱۱۰۷۵۱۷
تصمیم

حاج‌بابا هم نشسته بود روی مبل راحتی که همیشه می‌نشست و دل داده بود به حرف‌های پسرهایش و حتما توی دلش از انتخاب دامادش راضی بود که حالا داشت توضیح می‌داد چه سودی از فروش طلای دست دوم نصیبش شده است.

عزیز خانم با چادر نماز سفیدش از اتاق بیرون آمد و نگاهی به دور و بر انداخت و سرش را جوری چرخاند که بتواند آشپزخانه را بهتر ببیند، نگاهش از آشپزخانه که عبور کرد رسید به مهتاب که نشسته بود روی مبل راحتی!‌ مهتاب حواسش بود که عزیز‌خانم از اتاق بیرون آمده، اما خودش را زد به ندیدن. دوست داشت هیچ چیز نشنود و هیچ چیز نبیند بخصوص شادمان و شایان را که داشتند با تاب و سرسره گوشه هال بازی می‌کردند و گاهی سر این‌که کی اول برود داخل چادر بازی باهم دعوایشان می‌شد. دلش آشوب بود. نگاهش از لباس‌های رنگارنگی که تن بچه‌‌ها بود سر می‌خورد روی پنج مردی که روبه‌رویش نشسته بودند و اصلا دوست نداشت نگاهش به نگاه علی گره بخورد که ساکت بود و فقط سر تکان می‌داد و پوست پرتقال‌ خلال می‌کرد. علی هم انگار از سنگینی نگاه مهتاب گریزان بود و انگار او را نمی‌دید، شاید هم می‌ترسید که نگاهش بیفتد به نگاه مهتاب و ببیند که او چطور از دستش لیز می‌خورد و می‌رود و... مثل ماهی... دل هر دوتایشان آشوبی بود.

مهتاب نشسته بود روی مبل و انگار در فضای خانه نبود. گوش‌هایش نمی‌شنید صداهای مبهمی که از آشپرخانه می‌آمد، جاری‌هایش داشتند غذ‌اها را وارسی می‌کردند و سالاد درست می‌کردند. الان حتما مهین داشت کشمش می‌ریخت داخل ماست که سردی آن را بگیرد. زهره هم حواسش به زرشک‌ها بود که خوش‌رنگ بمانند و زعفران هم خوب دم بکشد! دل مهتاب، اما بیشتر پیش سهیلا بود.تنها دختر خانواده که توی اتاق خودش بود و حتما الان دراز کشیده بود روی تخت و ملافه را کشیده بود روی سرش یا دماغش را گرفته بود که بوها اذیتش نکند که باز عق بزند و دلش آشوب شود. مهتاب دلش می‌خواست جای سهیلا بود!

نور دیده حاج‌بابا و تنها دختر خانواده. آنقدر دوستش داشت که بعد از ازدواجش بهش گفت اتاقش را بهم نزند و همان طور که بود نگه دارد. حاج‌بابا گاهی می‌رفت روی تخت سهیلا می‌خوابید و گاهی همان‌جا نماز می‌خواند.

مهتاب با خودش گفت شاید حاج‌بابا برای سهیلا خیلی دعا می‌کند که الان سه تا بچه دارد. بعد فکری قدیمی خیمه زد توی سرش، شاید پسرهایش را نفرین کرده! مگر می‌شود هیچ کدامشان بچه‌دار نشوند! اصلا مگر می‌شود، پدر چهار تا بچه داشته باشد و سه پسرش عقیم باشند. یادش آمد به علی گفته بود که برود شجره‌نامه‌اش را دربیاورد و مردهای عقیم خاندانش را پیدا کند! ‌یک روز با گریه به علی گفته بود سه تا عمه داری و عمو نداری! اصلا تیر و طایفه شما مشکل دارند!

یادش آمد همان روز که دکتر جواب قطعی به آنها داد و گفت علی عقیم است، مهتاب 24 ساعت مدام گریه کرد و به علی گفت چرا حواسم نبود که دو تا برادر بزرگت بچه‌دار نشده‌اند! شاید مشکلی هست... .

یادش آمد علی آن روز خیلی با او مدارا کرد و چیزی نگفت فقط هی راه رفت داخل اتاق و آشپزخانه، هی قدم زد، از خانه رفت بیرون، اما دوباره برگشت، اما حرف نزد هیچی نگفت حتی به مهتاب نگفت گریه نکن! کنارش ننشست، آب برایش نیاورد انگار علی نبود مثل سایه او بود سایه‌ای تاریک که مهتاب را نمی‌دید و فقط حضور داشت تا اذیتش کند.

عزیز خانم آمد کنار مهتاب نشست، مهتاب به خودش آمد و تکانی خورد، نفسش بند آمد، عرق نشست به پیشانی‌اش. نفسش را حبس کرد و با آه بلندی بیرونش داد. عزیز خانم دست مهتاب را گرفت، مهتاب خودش را کنار کشید. نفس نفس می‌زد... صدای عزیز خانم را محو شنید.

حالت خوبه مادر... علی آقا...

مهتاب که چشم باز کرد روی مبل دراز کشیده بود اولین کسی را که دید علی بود کنارش نشسته و دستش را گرفته بود. بعد چهره بقیه واضح شد مهین، عزیز خانم، سهیلا و آخر سر حاج‌بابا... صداها هنوز مبهم بودند یا مهتاب دوست داشت چیزی نشنود. تمام قوتش را جمع کرد و گفت: بریم خونه... .

روی تخت از این شانه به آن شانه می‌شد. علی برایش آب قند آورد و کنارش نشست. این چندمین لیوان آب قند و بیدمشک بود که برایش آورده بود. هر بار پرسید: می‌خوای بریم خونه مادرت؟ و مهتاب گفت: نه!

از آن 24 ساعتی که مهتاب گریه کرد و علی سکوت، انگار بینشان کوه یخی جا خوش کرده بود که نمی‌گذاشت صدای آنها به هم برسد. مثل دو روح در خانه رفت و آمد می‌کردند. هر دو ترسیده بودند، اگر یکدیگر را از دست بدهند بقیه عمرشان را چگونه بگذرانند؟ اما مهتاب دوست داشت مادر شود، ذره‌ذره بدنش بچه می‌خواست و علی وحشت‌زده بود؛ نمی‌توانست این خواسته مهتاب را برآورده کند! تا حالا در این پنج سال مهتاب هر چه خواسته علی نه نگفته بود، اما حالا کاری از دستش برنمی‌آمد.یک چیزی درون علی شکسته بود که صدایش را هیچ کس نشنید، اما صدا آنقدر مهیب بود که زبان علی را بسته و سرگردانش کرده، مثل کوه یخ وسط اقیانوس.

مهتاب میز صبحانه را چید، چند بار دور آن چرخید که چیزی کم و کسر نباشد. ترکیب رنگ‌ها زیبا بود؛ از ظرف‌ها بگیر تا مرباهای سرخ و زرد تا تخم‌مرغ نیمرو شده تا عسل و شیر و بقیه چیزها. علی که ساعت 7 از طبقه بالا آمد پایین مهتاب را در لباس گل‌بهی با گل‌های ریز قرمز دید، مهتاب سلام کرد زنگ صدایش قلب علی را لرزاند. یادش آمد وقتی برای اولین بار در دانشکده مهتاب سلامش کرد زنگ صدایش دل علی را لرزاند و علی شد مجنون مهتاب. قلب علی لرزید؛ چه شده؟ مغزش گفت: مهتاب میره... مهتاب نمی‌مونه با یک اجاق کور... .

صدای مهتاب علی را به پای میز کشاند:

بفرمایید سرورم... صبحانه آماده است...

علی پنج سال بود به این دلبری‌های مهتاب عادت کرده بود همین‌ها بود که رفتن و از دست‌دادن مهتاب را برایش شبیه مرگ کرده بود.

علی تمام مسیر خانه تا کارخانه را بهت زده به جلو خیره شده بود، آهسته می‌رفت از لاین کندرو... چنان آرام که راننده‌های دیگر با احتیاط از کنارش رد می‌شدند به این خیال که ماشینش خراب است... .

هنوز منگ پیشنهاد مهتاب بود... .

به همه می‌گوییم من حامله هستم! بعد می‌گوییم حال من خیلی بد است و امکان سقط بچه هست باید برای درمان و نگهداشتن بچه برویم خارج... خارج خارج که نه... به خانواده‌ها و فامیل الکی می‌گیم... بعد به جای کانادا می‌ریم ویلای شمال... بعد یه نوزاد به فرزندی قبول می‌کنیم و سه چهار ماهه که شد برمی‌گردیم سر خونه، زندگیمون... مثل فیلم هندیا... .

مهتاب همه نقشه‌اش را با خنده و شوخی برای علی تعریف کرد... بعد جدی شد و گفت:

این طوری من مادر می‌شم، تو پدر... هیچ کس هم نمی‌فهمه ماجرا چی به چی شد... نه، حاج‌بابا می‌گه نه، من نمی‌خوام بچه‌ای که نمی‌دونم از خون کی هست بیاد توی زندگیم... نه، عزیز خانم می‌زنه زیر گریه که‌ای وای مردم چی می‌گن؟ خوبیت نداره... پس اون دو تا عروس دیگم چی... .

دل علی به زنگ صدای مهتاب گیر کرده بود، اگر مهتاب تلخ می‌شد و ساکت یا اگر می‌رفت برای همیشه علی دیوانه می‌شد. علی عادت نداشت به مهتاب نه بگوید... .

طاهره آشیانی - روزنامه نگار

ضمیمه چمدان جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها