شیما نادری - صفحه 2

برچسب ها - شیما نادری

به‌دقت چشم به آینه دوخته‌ و تمام تمرکزش روی جوش قرمزی بود که کنار لبش بالا آمده بود! همان‌طور که دو تا انگشتش را دو طرف آن جوش تنظیم می‌کرد، روبه خواهرش کرد و گفت: جوش‌های صورت من به یک سیستم هوشمند متصل است و منتظرند نزدیک یک مهمانی یا عروسی بشود که خودشان را نشان دهند، این هم شانس من است!
کد خبر: ۷۳۹۶۳۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۸/۲۷

اگر بعضی‌ها با شروع پاییز حالشان بهتر می‌شود و یک دقیقه قدم زدن زیر نم‌نم باران را با دنیا عوض نمی‌کنند، برخی دیگر با رسیدن پاییز دچار غم و اندوه و افسردگی می‌شوند؛ اختلالی که با کوتاه شدن روز و ابری شدن هوا در پاییز و زمستان خودش را نشان می‌دهد و تا اوایل بهار مهمان اجباری جان و روان می‌شود.
کد خبر: ۷۲۰۲۲۳   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۷/۰۱

«من که چیزی نگفتم، چرا اینقدر داد می‌زنی، اصلا من و احترام مادر بودنم را بگذار کنار، به خودت رحم کن، هیچ‌کس جرات ندارد با تو همکلام شود که مبادا عصبانی شوی. این رفتار برایت دردسرساز می‌شود، فکر کردی همه پدر و مادر می‌شوند که صبوری کنند، معلم و استاد و رئیس که مثل ما این همه داد و هوارت را تحمل نمی‌کند، حالا می‌بینی...»
کد خبر: ۷۱۲۳۶۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۱۱

دیگر آن کل‌کل‌های دوران کودکی هم نخ‌نما شده و از اعتبار افتاده است. یادم هست وقتی کوچک بودم کافی بود چند پسربچه شیطان دور هم جمع شوند تا دم بگیرند که «دخترا موشن مثل خرگوشن، پسرا شیرن مثل شمشیرن...»، آن زمان حضور دختران کمرنگ بود، درصد کمتری از آنان به دانشگاه می‌رفتند، به مسابقات علمی و ورزشی بین‌المللی راه پیدا نمی‌کردند، تعداد کمتری شاغل بودند و همین کمرنگ بودن باعث می‌شد،جامعه دختران را جدی نگیرد.
کد خبر: ۷۰۹۶۰۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۰۴

یک سال را تصور کن، 365 روز، روزهایی که هر صبح بیدار شده‌ام و کوله‌پشتی به دوش مسیر کتابخانه را پیش گرفته‌ام. من حتی روزهای تعطیل کتابخانه را هم به خودم استراحت ندادم و از سپیده‌دم صبح تا تاریکی شام درس خواندم.
کد خبر: ۷۰۷۲۰۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۵/۲۸

تصور کنید در دنیایی زندگی کنیم که همدلی در آن معنایی نداشته باشد، آن وقت باید عطای خیلی از کارها را به لقایش بخشید، می‌گویید کدام کارها؟
کد خبر: ۷۰۰۴۷۶   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۵/۰۷

باید خودش را ببینی و با خودش حرف بزنی، زمین تا آسمان با خانواده‌اش فرق دارد، نه این که فکر کنی چون دوستش دارم این را می‌گویم، واقعا فرق دارد. اصلا خانواده‌اش با من چه صنمی دارند؟! من قرار است با خودش زندگی کنم.
کد خبر: ۷۰۰۴۷۵   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۵/۰۷

از راه که می‌رسد کیفش را به گوشه‌ای می‌اندازد و به اتاقش پناه می‌برد، پس از چند دقیقه صدای موسیقی از اتاقش بلند می‌شود و او که حالا پای رایانه نشسته است اصلا صدای شما را نمی‌شنود! حق دارید که نگران شوید اما به نظرتان کنترل‌کردن کیف و موبایل و رایانه راه‌حل درستی است؟ اگر شما هم یک نوجوان دارید که حسابی از شما فاصله گرفته و با رایانه‌اش مانوس شده چه راهی را برای برداشتن این دیوار مجازی می‌شناسید تا به او نزدیک‌تر شوید؟
کد خبر: ۶۹۸۲۳۴   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۴/۳۱

«جوانی کجایی که یادت به خیر» این جمله معروف پدربزرگم بود که گاه و بیگاه به زبان می‌آورد و از دوران جوانی پرشور و نشاطش می‌گفت. هر وقت از اوضاع کار و تحصیلم گله و شکایتی داشتم می‌گفت تو جوانی و این بزرگ‌ترین سرمایه است، در مسیر درست که باشی کار و تحصیلت هم نتیجه می‌دهد؛ قدر این جوانی را بدان، نکند به سن من برسی و آن وقت دلت برای فرصت‌های سوخته و روزهای از دست رفته بسوزد، بعد از خودش می‌گفت که چطور یک تنه به پایتخت آمده، درس خوانده و کار کرده و برای خودش کسی شده.
کد خبر: ۶۹۶۰۶۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۴/۲۴

وقتی تازه به سن تکلیف رسیده بودم ماه مبارک، در چله زمستان بود، روزها کوتاه بود، آنقدری که من تازه مکلف شده‌ با کلی افتخار روزه کامل می‌گرفتم، اما تا می‌آمدم کمی ذوق کنم، پدرم که همیشه دنبال بهانه‌ای بود تا سر به سرم بگذارد، می‌گفت «الان که روزه گرفتن کاری ندارد وقتی در سن تو بودم، ماه رمضان در تابستان بود، سال‌ها گذشت و گذشت تا دوباره ماه رحمت الهی سر از تابستان درآورد، حالا پدرم به رحمت خدا رفته است و نوبتی هم که باشد نوبت من است تا ماه رمضان‌های تابستانی را تجربه کنم و شکرگزار خداوندی باشم که در این ماه جان و توان روزه‌داری و عبادتم بخشیده است.
کد خبر: ۶۹۰۶۱۰   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۴/۱۰

خانه از تمیزی برق می‌زد، ظرف میوه روی میز بود و عطر چای تازه دم، خانه را فراگرفته بود، اعضای خانواده لباس‌های رسمی‌شان را پوشیده بودند و هر کس خودش را سرگرم کاری نشان می‌داد، هرچند اندکی اضطراب در چهره میزبانان موج می‌زد. از همه بدتر زهرا بود که در اتاقش نشسته بود و به این فکر می‌کرد که چه بپرسد و چه پاسخ دهد.
کد خبر: ۶۸۴۹۲۹   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۳/۲۷

می‌خواهم با فرزندم دوست باشم، اما آنقدر از هم فاصله داریم که دریغ از یک ساعت حرف مشترک بین ما. کمتر پیش می‌آید حرف‌هایمان به مشاجره ختم نشود؛ شاید به همین دلیل باشد که او همیشه در اتاقش با رایانه، تلفن و کتاب‌هایش مشغول است و من همیشه با روزنامه، جدول و تلویزیون.
کد خبر: ۶۷۳۰۴۸   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۲/۲۳

بابات رو بیشتر دوست داری یا مامانت رو؟ این سوال سخت دوران کودکی ما بود، با یک پاسخ تکراری: هردو. وقتی کسی سمج‌بازی می‌کرد تا از ته دلمان خبردار شود، دوروبرمان را نگاه می‌کردیم و مِن مِن کنان می‌گفتیم: مامانم رو. شاید چون مادر همیشه نقش اول قصه‌های چاردیواری ما بود.
کد خبر: ۶۷۳۰۳۷   تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۲/۲۳

مادربزرگم هر وقت می‌خواهد ارتباط با جنس مخالف را نهی کند با کلی افتخار می‌گوید: «من پدربزرگت را اولین بار سر سفره عقد دیدم، اصلا کسی از من نظری نپرسید، یک شب خوابیدم و فردا صبح که بیدار شدم خواهرم گفت: دیشب شوهرت دادند»! به او می‌گویم اگر پدربزرگ را دوست نداشتی و بعد از ازدواج به او انس و الفت پیدا نمی‌کردی چه؟ آن‌وقت همین‌قدر با افتخار از این‌که چشم‌بسته شوهرت دادند یاد می‌کردی؟ او هم می‌خندد و می‌گوید زمانه با زمانه فرق می‌کند، زمان ما وقتی حرف از خواستگار می‌شد دختران از شرم تا بناگوش سرخ می‌شدند.
کد خبر: ۶۴۷۳۲۱   تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۱۱/۲۹

دیگر نه دعوایتان را کسی جدی می‌گیرد و نه آشتی‌تان کسی را دلخوش می‌کند. این چاردیواری هر روز شاهد دعوا و آشتی‌های بی‌دوامی است که تنها سوغاتی‌اش ایجاد فاصله است؛ اگر به دنبال راهکاری جادویی هستید که کلا دعواها را از بیخ و بن ریشه‌کن کند، بهتر است خودتان را خسته نکنید! شاید باورش کمی سخت باشد که​ خوشبخت‌ترین همسران هم گاهی با هم دعوا می‌کنند و این یعنی دعواهای گهگاهی که می‌توانید آنها را مدیریت کنید نگران‌کننده نیست.
کد خبر: ۵۸۵۷۵۲   تاریخ انتشار : ۱۳۹۲/۰۵/۱۴

نیازمندی ها