شوخ طبعی جزو شخصیت داوود است. حتی سلام و علیک کردنش هم بامزه است. اتفاقات زندگی‌اش را طوری تعریف می‌کند که محال است خنده روی لبهایت نیاید. ترکیب بامزه چهره، نوک زبانی حرف زدن، نگاه کردن و لباس پوشیدنش، شیرینی گفتارش را چند برابر کرده است و یادت می‌رود این مرد روزی اعتیاد داشته است. قصه اعتیاد داوود را باز هم یک رفیق رقم زد. رفیقی که زیر پایش نشست و باعث شد 18 سال با مواد مخدر دمخور باشد. ماجرا از روزی شروع شد که دوست داوود که مشغول کشیدن حشیش بود، به او تعارف کرد و گفت تو هم بیا یک دود بگیر ببین چه مزه‌ای دارد. داوود هم نه نگفت.
کد خبر: ۹۷۸۱۰۰

«کشیدم خیلی مزه داد. آن هم در حالی که من قبل از حشیش کشیدنم، سیگار می‌کشیدم؛ اما هیچوقت به احترام خانواده‌ام جلوی آنها سیگار نکشیدم. سرکار که رفتم، باز همین داستان بود. صاحب کارم بساز بفروش بود، خودش نماند و برادر زنش را فرستاد جای خودش که عملی بود و تریاک می‌کشید. تا یک سال و نیم این مرد رفقایش را جمع می‌کرد و دسته جمعی با هم تریاک می‌کشیدند. خب آدم است خوشش می‌آید دیگر. من هم به هوای آنها رفتم و خلاصه تریاک کشیدم. بعد از مدتی دیدم تریاک حالم را خوب نمی‌کند و دوباره رفتم سراغ حشیش. آن موقع جوان بودم و خیلی نشان نمی‌داد که مواد مصرف می‌کنم. خلاصه مردی که با او کار می‌کردم، نتوانست کار کند و بعد از مدتی بیکار شدم و دوباره نزد خانواده‌ام برگشتم.»

داوود به امید پیدا کردن کار به شهر خودش رفت، اما آنجا هم خبری از کار نبود. تا این‌که از طریق یکی از آشنایانش مزرعه‌ای پیدا کرد که صاحبش در آن «گراس» می‌کاشت.

«صاحب کارم گفت کمکم کن، قبول کردم و در ازای کاری که می‌کردم، به من تریاک و حشیش و گراس می‌داد.پسر صاحب مزرعه هم شیشه می‌کشید. یک روز به من هم تعارف کرد و من هم رد نکردم. بعد از کشیدن شیشه به طرز عجیبی قدرتم زیاد شده بود و احساس می‌کردم زورم چند برابر شده است. صاحب مزرعه ماهی یکبار شیشه می‌داد تا بکشم و تا سرماه بیاید، جان به لب می‌شدم.»

بعد از مدتی صاحب مزرعه بی‌دلیل عذر او را خواست و داوود ماند و اعتیادی که نسبت به قبل شدیدتر شده بود.همسرش هم که شستش خبردار شده بود، شوهرش مواد می‌کشد، دست پسرش را گرفت و به خانه پدرش رفت. داوود که نمی‌خواست همسرش را از دست بدهد، منتظرش ماند. سه ماه، چهار ماه، پنج ماه، شش ماه هم گذشت؛ اما خبری از او نشد. داوود که تنها شده بود قید خانه و زندگی و همسرش را زد و به یکی از شهرهای حاشیه‌ای تهران رفت و در یک کابیت‌سازی مشغول کار شد. باز هم بساط مصرف حشیش و گراس و شیشه‌اش به راه بود. اما مراقب بود صاحب کارش بویی از ماجرا نبرد.

«با مردی که او هم مصرف‌کننده بود آشنا شدم. با هم پای بساط نشستیم و به او هم سفارش کردم چیزی به صاحب کارمان نگوید.»

تن صدای داوود بالا می‌رود. سفیدی چشم‌هایش نمایان می‌شود و با کمی عصبانیت که رد بذله‌گویی باز هم از آن پیداست، ادامه می‌دهد. «این آقا رفت و کل ماجرا را به همه گفت که من(داوود) مواد می‌زنم. حتی موضوع را به صاحب کارم هم گفت، اما او قبول نکرده بود.

یک روز در اتاق نشسته بودم که همین رفیق نامردم که آبرویم را پیش همه برده بود، گفت داوود بیا برایت جنس آورده‌ام. با خودم فکر کردم شاید صاحب کارم هم کنارش باشد.»

داوود انگار که دارد فیلم بازی می‌کند، تمام اتفاقات آن روز را عملی نشان می‌دهد. «در اتاق دریچه کوچکی وجود داشت. رفیقم مواد را گرفته بود سمتم و هی می‌گفت بیا بگیر. من هم دستم را بردم سمت دریچه و با صدای بلند گفتم نمی‌خواهم، بعد دستم را تکان می‌دادم که بیا و بگذار کف دستم.» با صدای بلندی قهقهه می‌زند و ادامه می‌دهد: «خلاصه گرفتم و کشیدم.»

نفس عمیق می‌کشد و می‌گوید.«یک مدت دنبال شیشه گشتم و پیدا نکردم. رفتم سراغ هروئین و بدجور به آن وابسته شدم. هروئین خیلی زود مرا از پا درآورد. قیافه‌ام تابلو شده بود و هر کسی مرا می‌دید، می‌فهمید چکاره هستم. لاغر و سیاه شده بودم و حتی توان کار کردن نداشتم. روزی هزار تومان پول سیگار می‌دادم و پنج هزار تومان مواد می‌خریدم. غذا هم که اصلا نمی‌خوردم.

سه روز یکبار یک نصفه نان کل غذای من بود. نظافتم را که به کل فراموش کرده بودم و شاید چهار ماه یکبار حمام می‌کردم. صاحب کارم پول زیادی نمی‌داد. چون خودش در گذشته مصرف‌کننده بود، خوب می‌دانست که اگر پول اضافه بدهد خرج مواد می‌کنم. وضعیتم روز به روز خراب‌تر می‌شد و از دست خودم خسته شده بودم. وقتی حسابی از پا افتادم و دیگر توانی برایم نمانده بود، به صاحب کارم گفتم آقا من مواد می‌کشم. هر کسی به شما گفته من مواد می‌کشم، درست گفته است. از وضعیتم خسته شده بودم. زنم رفته بود و فشار عصبی شدیدی تحمل می‌کردم. به خاطر مواد روزی هزاربار آرزوی مرگ می‌کردم و روزی نبود که گریه نکنم. مدام از خدا می‌خواستم کمکم کند و راهی پیش پایم بگذارد تا از مواد لعنتی دل بکنم.»

داوود یکدفعه ساکت می‌شود و زل می‌زند به زمین. بی‌این‌که سکوتش را بشکنم، خودش دوباره به حرف می‌آید. «بعضی وقت‌ها از شدت گرسنگی هر چه گیرم می‌آمد می‌خوردم. شش ماه تمام کارتن مقوا جمع می‌کردم و می‌فروختم. از توی سطل‌های زباله هر چه که پیدا می‌کردم می‌خوردم. میوه گندیده و له شده، سبزی، برنج، شیرینی و حتی پنیری که تاریخ مصرفش گذشته.»

می‌پرسم حالت بد نمی‌شد؟ با خنده تلخی می‌گوید: «گرسنه باشی این چیزها را فراموش می‌کنی. تاریخ پنیر گذشته بود، اما از بس گرسنه بودم، با ولع می‌خوردم. یکبار سم سوسک خوردم تا خودکشی کنم، اما زنده ماندم. روی زمینی می‌خوابیدم که پر از خاک و آلودگی بود و موش‌ها و سوسک‌ها جلوی چشمم رژه می‌رفتند. با موش‌ها از بس اخت شده بودم که بچه موش‌ها و مادرانشان را شناخته بودم. بگذریم. وقتی صاحب کارم فهمید مصرف کننده هستم، خدا خیرش دهد، بدون این‌که چیزی بگوید، به دوستش که او هم قبلا مصرف کننده بود، زنگ زد و با هم قرار گذاشتند تا برای ترک به او مراجعه کنم. 15 روز در خانه‌اش بودم و مثل برادرش به من رسیدگی کرد. حمام می‌برد و برایم شام و ناهار درست می‌کرد. 15 روز بعد که پاک شدم، گفتم می‌خواهم برگردم سرکار.»

عباس طهماسبی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها