غم اول راه گلویشان را میگیرد میشود بغضی سنگین؛ نه بالا میرود نه پایین. بعد حرف که به جای خالی هادی میرسد، چشم که به قاب عکسش روی دیوار میافتد، غم خودش را بالاتر میکشد، میرساند به چشمها. آنوقت روزهای نبودن هادی، اشک میشود و از چشمها میآید پایین. خانواده هادی دو سال است که لحظههایشان را اینطوری میگذرانند. با یاد و خاطره جوانی که بهخاطر حادثه چهارشنبه سوری سال 92 از دست دادهاند شهید هادی جواندلاور.
جای خالی هادی
هادی، حالا دو سال است که رفته حاجیه خانم مرواید ریواری اما این رفتن را هنوز باور ندارد. هنوز هم هر وقت دلش هوای هادی را میکند، خودش را میرساند سر وسایل او، لباسهایش، عکسهایش. بعد میبیند ساعتها گذشته و او فقط با هادی حرف زده و درددل کرده. این درددلها را حاجرسول جواندلاور هم میشنود، میشنود و غصههایش بیشتر میشود؛ هم برای خودش، هم برای همسرش.
مخصوصا وقتی روزها تند و تند پشتسر هم میگذرند و به آخرین سهشنبه سال نزدیک میشوند؛آنوقت انگار در و دیوار این خانه، نفس تنگ میکنند. آنوقت آقا رسول و مروارید خانم دوست دارند، هر چه زودتر از شهری که جان جوانشان را گرفت بزنند بیرون. بروند جایی که دیگر صدای ترقه و نارنجک دستی شنیده نشود، دیگر از صدای جیغ و فریاد و گریه خبری نباشد. جایی که چهارشنبهسوری، هنوز هم همان از روی آتش پریدنهای قدیم باشد نه مثل امروز، نه مثل این سالها پر از سروصدا و ترس و وحشت از حادثههای پیشبینی نشدهای که میتواند اتفاق بیفتد.
عضویت در پلیس بهخاطر علاقه به مردم
«هادی دیپلمش را که گرفت به سربازی رفت و بعد از تمام شدن دوران خدمتش، بهخاطر علاقه زیادی که به خدمت به مردم و جامعه داشت، به استخدام نیروی انتظامی درآمد. همزمان در کنار فعالیت شغلیاش، در رشته علوم قضایی هم ادامه تحصیل داد و بعد از فارغالتحصیلی از دانشگاه موفق به اخذ درجه افسری شد.»
این را جعفر میگوید، برادر بزرگتر هادی. نگاهش روی قاب عکس هادی میچرخد، میرسد روی صورت پدر و مادرش که انگار ده سال پیرتر شدهاند در این دو سال و بعد ادامه میدهد: «برادرم یکی از نیروهای سرکلانتری هشتم پایتخت بود. مدتی بود که در این مکان انجام وظیفه میکرد و علاقه بسیاری زیادی هم به کارش داشت. شب چهارشنبه سوری سال 92، او و چند نفر دیگر از ماموران با همدیگر شیفت بودند و طبق نوبت، اگر اتفاقی میافتاد برای رسیدگی به موضوع راهی محل حادثه میشدند.»
«خودش هم میدانست آن روز سرشان شلوغتر از همیشه است؛ بالاخره چهارشنبهسوری بود، از صبح مردم شروع کرده بودند به ترکاندن ترقه و نارنجک و...» این را هم مروارید خانم میگوید در ادامه حرفهای جعفر و بعد نوبت آقا رسول است که از روز حادثه بگوید: «موقع رفتن ما فقط سفارش کردیم که هادی مواظب خودت باش. این سفارش همیشگیمان بود. حرفی بود که همیشه به او میزدیم و دعا میکردیم که سلامت برود و برگردد.»
نارنجکی که ناغافل از راه رسید
دعای خیر پدر و مادر آن سهشنبه یعنی بیست و هفتم اسفند ماه سال 92 هم بدرقه راه ستوان سوم هادی جواندلاور شد. او خودش را به سرکلانتری هشتم پایتخت رساند و به انجام وظیفهاش مشغول شد. هر قدر هوا تاریکتر میشد و روز به انتها نزدیکتر، سروصدای ترقه و نارنجک و بمب هم در خیابانهای اطراف کلانتری بلندتر میشد. همه میدانستند که پشت همین سروصداها و انفجارهای بلند و کوتاه، هزار حادثه میتواند نهفته باشد؛ حادثههایی تلخ که آتش یکی از آنها دامن این خانواده را گرفت.
آن هم وقتی که گزارش یک درگیری به سر کلانتری هشتم پایتخت رسید؛ گزارشی که خبر از درگیری چند شرور در یکی از خیابانهای نواب داشت. هادی به همراه فرماندهاش برای رسیدگی به این موضوع با موتورسیکلت عازم محدوده درگیری شد. تا رسیدن به محل درگیری فاصله زیادی نمانده بود که ناگهان یک نارنجک دستساز، به سمت موتورسیکلتی که هادی و فرماندهاش سوار آن بودند پرتاب شد. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد؛ نارنجک، با کلاه کاسکت هادی برخورد کرد و آن را شکافت.
خانواده جواندلاور، بارها و بارها این صحنه را مرور کردهاند. بارها و بارها فکر کرده اند چرا آن نارنجک چند ثانیه قبلتر، چند ثانیه بعدتر پرتاب نشد... این چراها اما جوابی ندارند.
جعفر حادثه را بارها پیش خودش مرور کرده؛ هنوز هم نمیداند که چرا باید یک نفر به سمت نیرویهای پلیس نارنجک بیندازد؟! بدون اینکه به عاقبت کاری که میکند فکر کند: «وقتی حادثه اتفاق افتاده بود فرمانده برادرم که در آن لحظه همراهش بود، او را با کمک خودروهای عبوری به بیمارستان لقمان رساندند. ما از این حادثه خبر نداشتیم تا اینکه ساعت حدود 10 و 30 دقیقه یکی از همکاران هادی با ما تماس گرفت و گفت هادی در یک حادثه، آسیبدیده و در بیمارستان بستری است. من دلم میخواست با او صحبت کنم، چند بار اصرار کردم که گوشی را به برادرم بدهید، اما گفتند که پرستارها مشغول مداوای او هستند. اما همانجا و همان لحظه من فهمیدم که حتما اتفاق بدتری افتاده چون هادی حتی اگر در حادثهای دچار آسیب هم میشد باز برای اینکه ما نگران نشویم خودش با ما تماس میگرفت و خبر سلامتیاش را میداد.»
روزهای بیمارستان؛ روزهای انتظار
جعفر و پدر و مادرش هراسان خودشان را به بیمارستان لقمان رساندند، همانجا بود که حقیقت ماجرا آوار شد روی سرشان.
اینکه هادی مورد اصابت نارنجک دستساز قرار گرفته و حال مساعدی ندارد: «لباسهایش را همانجا تحویل گرفتیم، پر از خون. هادی بهخاطر اینکه خیلی باایمان بود همیشه یک جلد قرآن جیبی کوچک و یک کتاب دعا همراهش بود، آن شب وقتی لباسهای خونآلودش را تحویل ما دادند، بجز کارت شناسایی، این قرآن و کتاب دعا هم همراهش بود. بعد به ما گفتند که هادی ممکن است تا صبح بیشتر زنده نماند.»
هادی اما زنده ماند، آن شب تلخ را گذراند، لحظه تحویل سال 93 را اما ندید، به هوش نبود. خانوادهاش، اما پشت در اتاق به امید به هوش آمدنش نشسته بودند. به این امید که یک بار دیگر هادی با آنها حرف بزند. «در تمام روزهای عید وقتی همه مشغول دید و بازدید بودند، ما برای سلامتی هادی دعا میکردیم. دلمان میخواست یکبار دیگر با هادی حرف بزنیم و او حرفهایمان را بشنود.»
این آرزو، این فرصت دوباره شب هجدهم فروردین ماه 93 به خانواده هادی داده شد: «انگار هادی به هوش آمده بود که این آرزوی ما را برآورده کند، شاید میخواست با همه ما خداحافظی کند و بعد از دنیا برود. با اینکه بهخاطر شدت حادثه، قدرت تکلمش را از دست داده بود و فقط با اشاره چشم با ما حرف میزد و نسبت به حرفهای ما واکنش نشان میداد، اما همان پنج روزی که هادی از کما بیرون آمده بود، برای من و خانوادهام، به خاطرهای ارزشمند تبدیل شدهاند.»
هادی آسمانی شد
بیست و چهارم اردیبهشتماه بود که هادی بعد از ده روز بستری بودن، آسمانی شد؛ دل از زمین و زمینیها کند و سوار بر بال فرشتهها رفت تا آسمان: «وقتی خبر شهادت هادی را شنیدم آنقدر ناراحت شدم که زانوهایم خم شد. همانجا نشستم روی زمین. با خودم میگفتم جعفر چطور میخواهی این خبر را به پدر بدهی... اما وقتی خبر را به پدرم دادم، او سرش را بالا گرفت و گفت: «انالله و اناالیه راجعون» میدانستم پدر معتقد است که هادی امانتی بوده که خدا به ما داده و حالا خودش هم گرفته است. با این حال برای من و خانوادهام، چهارشنبه سوری خاطره یک روز تلخ است.
نمیدانم چرا مردم اینطوری شادی خودشان را نشان میدهند. چرا به فکر جان بقیه مردم نیستند؟ آنقدر بمب و نارنجک و... در این روز در خیابان منفجر میکنند که خیابانهای شهر شبیه میدان جنگ میشوند. این چهجور شادی کردن است؟! چرا خانواده ما و خانوادههایی مثل ما باید تاوان این شادیها و هیجانهای کاذب را بدهیم؟ ما از همه مردم میخواهیم که در این سهشنبه آخر سال مراعات دیگران را بکنند. شادی چهارشنبه سوری قبلا این شکلی نبود، قبلا ترقه و مواد آتشزا و بمب و نارنجک در این مراسم راهی نداشت.»
بعد از شهادت هادی، اهالی محله سیمتری جی، بهخاطر همراهی با خانواده آنها استفاده از مواد منفجره در شب چهارشنبه سوری را تحریم کردهاند. کمپینی که به گفته جعفر جواندلاور، حالا بیش از 200 عضو دارد: «ما دوست داریم مردم شادیشان را در امنیت کامل نشان بدهند، حرفمان هم همین است که میتوان بدون استفاده از مواد محترقه،این مراسم سنتی و قدیمی را برگزار کرد. میدانیم که هادی دیگر زنده نمیشود، اما حداقل خانوادههای دیگری بهخاطر این اتفاق عزیزشان را از دست نمیدهند.»
مینا مولایی
جامعه
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد