هانس پریگنیتز از دوستان برادرم بود. او آکروباتباز حرفهای بوده و همچون ما در سالهای جنگ در برلین بزرگ شده بود. زمانی که جنگ تمام شد، همگی ما به هامبورگ رفتیم و هانس شروع به انجام کارهای آکروباتیک در یکی از باشگاههای شبانه کرد. او در تمام آن سالن و حتی هنگام بالا رفتن و پایین آمدن از پلهها، روی دستهایش راه میرفت. کارهایش واقعا باورنکردنی بود.
من این عکس را می 1948 و زمانی که هفده ساله بودم گرفتم، هنگامی که به عنوان یک کارآموز در آژانس خبری آلمان کار میکردم. من به آنجا رفتم تا از هانس فقط برای تفریح عکس بگیرم. آن روزها عکس گرفتن با لامپ فلاش بسیار دشوار بود، بنابراین من از یک تابه با پودر مخصوص فلش استفاده کردم. من دوربینم را روی دستهایم بلند کرده و پودر مخصوص را روشن کردم. نتیجهاش یک فلاش بزرگ با صدایی بلند بود. دود سیاهرنگی تمام اطرافم را دربر گرفت. بالای سر من بالکنی بود که افراد زیادی حضور داشتند؛ این عکس گرفتن باعث شد صورت همه آنها با دوده سیاه شود.
من توانستم عکسی فوقالعاده از حرکات هانس بگیرم و به او بدهم. در ادامه از او خواستم تا یک عکس از حرکات او در بالای کلیسای سنت میشل بگیرم. او بسیار خوشحال شد. با هم به بالای کلیسا رفتیم و او روی دستهایش ایستاد. هانس این حرکت را روی لبه دیواری انجام داد که یک متر بیشتر پهنا نداشت، اما هیچ نشانهای از نگرانی در چهرهاش دیده نمیشد. او بسیار قوی بود و میشد اطمینان را در صورتش بهوضوح دید.
آن کلیسا جنگ را نجات داده بود. از بالای برج آن میشد تمام هامبورگ را زیر نظر داشت؛ شهری که آتش و بمباران باعث ویرانی بخشهای زیادی از آن شده بود. روز بارانی خاصی بود. هامبورگ بیشتر مواقع هوای نامناسبی دارد، باران در بیشتر فصول و حتی تابستان نیز در این شهر میبارد. زندگی در آن شرایط بسیار سخت بود. به عنوان یک کارآموز به قدری کم پول میگرفتم که حتی قدرت خرید غذا را نیز نداشتم، اما جوان بودم و زندگی شادی داشتم. معمولا پس از عکس گرفتن به دریا میرفتم.
یک روز مدیر آژانس خبری صدایم کرد و گفت: تو را در سالن غذاخوری دیدم، اما فقط آب مینوشیدی. این روزها خیلی لاغر شدهای. به او گفتم پولی برای خرید غذا ندارم و او هم به عنوان راهکار پیشنهاد کرد اواخر هفته از مسابقات فوتبال عکس بگیرم. اگر عکسهایم کار میشد، 20 فرانک میگرفتم و همین مبلغ برای خرید یک وعده غذا کافی بود. این کار از مهربانی او بود، اما ایستادن در آن سرمای شدید باعث شد من در تمام طول عمرم از فوتبال زده شوم.
در زمان کودکیام در برلین، همیشه از مادرم میپرسیدم: آن مردی که در رادیو صحبت میکند و همیشه عصبانی به نظر میرسد، کیست؟ او به من میگفت ساکت باشم؛ زیرا گفتن این حرفها باعث ایجاد دردسر میشد. من در شرایط سختی بزرگ شدم و حتی پس از پایان جنگ، نازیهای زیادی اطرافمان بودند. فضای زندگی در آنجا بسیار بد بود. نیاز به تجربیات جدید داشتم، به همین دلیل عازم آفریقای جنوبی شدم. با این سفر انگار از چاله به چاه افتادم؛ زیرا سفر من به آن کشور با آغاز آپارتاید همزمان شد. البته با توجه به اینکه فاشیسم در اروپا شکست خورده بود، هیچکس اعتقادی به دوام آپارتاید در آفریقای جنوبی نداشت. بعدها خبردار شدم هانس به استخدام یک سیرک درآمده و در سراسر اروپا و خاورمیانه نمایش اجرا میکند. او حدود یک سال و نیم پیش درگذشت. بتازگی نمایشگاهی از عکسهایم در هامبورگ برگزار کردم. نکته جالب این بود که دختر هانس به آنجا آمد و از دیدن عکس پدرش احساس غرور میکرد.
درباره عکاس
تولد: سال 1931 در برلین، کشور آلمان
الگو: هنری کارتیهبرسون، سباستیانو سالگادو، یوگن اسمیت
فراز: عکس گرفتن از نلسون ماندلا، رهبر فقید آفریقای جنوبی و موسیقیدانان سیاهپوست آفریقایی
فرود: آپارتاید. زمانی که در روزنامه «درام» در آفریقای جنوبی کار میکردم، گاهی اتفاق میافتاد تعدادی از همکاران سیاهپوستم در حالی که بشدت کتک خورده بودند، به دفتر روزنامه میآمدند.
بهترین نصیحت: هیچ وقت تسلیم نشوید!
راوی: کارین اندرسون ـ گاردین
مترجم: حسین خلیلی / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد