جام جم سرا:
روی دست پدر ماندن
رقیه دختر زشت مشهدیرحمان، همان که میترسیدند روی دستشان بماند، همان که روز و شب سرکوفتش میزدند؛ برکت خانه بود. این را بابا رحمان وقتی فهمید که رقیه را شوهر داد و خانه سوت و کور ماند.
ننه رحمان هم که سنی از او گذشته بود از پس رفت و روب حیاط بزرگ و پر خس و خاشاک برنمیآمد.
بعد از رفتن رقیه دیوارها با اولین باران پاییزی پایین سریدند و کسی نبود دنبال کاهگل مال و آوردن خاک رس باشد.
بعد از رفتن رقیه حیاط خانه را علف گرفت، آنقدر خس و خاشاک زیاد شده بود که ننه رحمان فقط میتوانست یک باریکه راه که پلکان خانه را به دست به آب وصل میکرد برای رفت و آمد خالی نگه دارد.
بابا رحمان چوپانش را از دست داده بود. دیگر چه کسی میخواست گوسفندها را خرم و خوش ببرد تا علف بخورند و تنگ غروب توی آغل کند و شیرشان را بدوشد؟
دیگر کسی این دست و پا را نداشت که کمر و پاهایش را با موم و روغن بمالد و اگر دردهای ننه رحمان مجال میداد، فقط غذایش را جلویش میگذاشت و خانه را سروسامان میداد.وقتی رقیه دختر زشت بابا رحمان رفت، تازه فهمید قشنگترین هنرهای خانه مال او بوده است.
عروسی رقیه
تبعیضها و زخمزبانها دل آدم را میشکند. چه کسی دلش میخواهد همه به او بگویند روی دست پدر و مادرت میمانی و تا کی باید خرجیات را بدهیم؟
این حرفها دل رقیه را هم شکسته بود. رقیه داستان عروسیاش را چنین تعریف میکند:
بختم باز شد. همانطور که دعا کرده بودم. همانطور که از خدا خواسته بودم، یک طوری رفتم که پشت سرم را هم نگاه نکنم. با خودم میگفتم: شوهرم پیر است و فقط خدمتکارش میشوم، ولی مگر خدمتکار مادر و پدرم نبودم؟ تازه قدرم را هم نمیدانستند. دستکم این مرد قدرم را میداند. دیگر نمیگویند شوهر نکرده است و زشت بوده و ترشیده، هرچه بادا باد.
نمیدانم باد از کجا خبر من را به خانواده حاجی رسانده بود که یکی از روزهای سی سالگی بخت من هم باز شد. بخت من به بخت دوم مردی هفتاد ساله پیوند خورده بود.
وقتی ریش سفیدش را دیدم که حنا بسته، گریهام گرفت. شاید زشت بودم اما مثل هر دختر دیگری آرزوهایی داشتم، اما خواستگار را که دیدم بغضم را خوردم. ننه و آقام خوشحال بودند. پیشپیش خط و نشان کشیده بودند که نه نیاورم. من هم نیاوردم. وقتی چای تعارف میکردم لبخندی از سر رضایت نشان پیرمرد دادم که دست و دلش باز شد.
وقتی پا به خانهاش گذاشتم، یک سر زندگی را من میکشیدم و یک سر را بچههایش که هر کدام از من بزرگتر بودند. هر روز یک چیزی از خانه کم میشد. اما پیرمرد خوشرو و مهربان بود و تا بخواهی هوایم را داشت. من هم هرچه از خانهداری و مال جمعکنی در خانه آقام یاد گرفته بودم خرج خانه او کردم.
اما میترسیدم که بمیرد و توی خانوادهاش تنها بمانم آنوقت نه راه پس داشتم و نه راه پیش. حاجی مالدار نبود. هرچه بود را هم بعد از فوت زنش قسمت کرده بود که بچههایش پرو بال بگیرند. سر کوه قاف یک تکه زمین داشت و توی ده یک تکه دیگر که میشد خانه ساخت.
خانه جدیدمان را آنجا ساختیم و خانه قدیمی را به پسرش بخشید و زندگی ما هم مستقل شد. از او خواستم هرچه زودتر بچهدار شویم که تنها نمانم.
زیبایی از زبان دختر رقیه
بهترین زیبایی آن است که دیگران از بودن با ما سیر نشوند. اما این زیبایی وقتی پایدار و ابدی است که در طینت ما باشد. زیبایی هر کسی با دیگری فرق دارد و هر کس زیبایی را طوری توصیف میکند. در داستان دختر رقیه زیبایی را طور دیگری مییابید:
آقام که به رحمت خدا رفت، من هفت سالم بود. یک پیرمرد روحانی و مهربانی بود که نگو. جای ما همیشه سر زانوهایش بود و به مامان کمتر از خانم نمیگفت. من و برادرهایم مدتها جایمان سر قبرستان بود. خیلی دلتنگ او میشدیم.
بعد از آقام فقط مامان بود که زحمت میکشید و نمیگذاشت آب توی دلمان تکان بخورد. برادرها و خواهرهای ناتنی مان فقط به زبان دلسوزی میکردند. آن هم لابد از ترس مردم بود. زمینهایمان دست آنها بود. حلال و حرامش را خودشان میدانند که سهممان را میدادند یا نه اما همه چیزی که میدادند، خرج یک ماه خانه هم نمیشد.
مامان میرفت چغندر میچید، سیبزمینی خرد میکرد برای کاشت، جوجههای مردم را بزرگ میکرد و مرغ که میشدند به او سهم میدادند. برههایشان را میچراند و گوسفند که میشدند به او سهم میدادند.
توی ده غریبه کار کردن برایش سخت بود. کار اول مال همولایتیها بود بعد غریبهها. من و دو برادرم هم کاری از دستمان برنمیآمد.
اما امروز همه آن روزهای سخت تمام شده است. من سال آخر پزشکی هستم و از دوران دانشجویی کار میکنم و نمیگذارم دیگر مامان سر زمین برود.
یکی از برادرهایم مهندسی کامپیوتر میخواند و توی ده کامپیوترهای مردم را درست میکند و سی دی و برنامه میفروشد و خرجش را در میآورد.
برادر دیگرم هم هجده ساله است و دارد برای دانشگاه حاضر میشود بزودی زندگیمان خیلی بهتر میشود اما هیچ وقت نمیتوانیم زحمات یک تنه مادرم را جبران کنیم.
هر وقت به تنهایی او فکر میکنم گریهام میگیرد. مادرم، رقیه، دختر زشت خانواده که همه مسخرهاش میکردند الان از همه خواهر و برادرهایش سربلندتر است. او قشنگترین فرشتهای است که خدا آفریده است.
زیبایی همه جا هست
داستانی وجود دارد که میگویند: « به یکی از پیامبران خدا گفته شد که برو و زشتترین موجودی را که پیدا میکنی بیاور.
او همه جا را گشت. هرکس و هر چیز را که فکر میکرد زشت است و میخواست او را انتخاب کند، چیزهای قشنگی داشت که مانع انتخابش میشد، همانطور که به دنبال زشتترین موجود میگشت، سگ مرده و زخمی را در راه دید که بوی تعفنش همه جا را پر کرده بود.
خواست دم سگ را بگیرد و کشان کشان ببرد که چشمش به دندان سگ افتاد. حیوان عجب دندانهای زیبا، سفید و کارآمدی داشت!
با خود گفت: این هم نمیتواند زشتترین موجود باشد.
پس دست خالی به وعدهگاه رفت و گفت: که هرچه گشتم چیزی نیافتم که هیچ زیبایی نداشته باشد.
و پاسخ شنید که اگر چیزی به همراه میآوردی از نبوت تو را خلع میکردم. زیرا زیبایی در وجود همه چیز هست.»
چه کسی زشت است و چه کسی زیبا؟ چطور میتوانیم خود را در مسند قضاوتی بنشانیم که با دو کلمه زیبا و زشت فرصت زندگی را به یکی بدهیم و از دیگری بگیریم؟
بله! یک کلمه ساده «زشت» میتواند در حد کشتن یک طفل کارآمد باشد. او را گوشهگیر، خجالتی و ناکارآمد جلوه دهد و توقع او را از زندگی به کمترین حد ممکن تنزل دهد و آیندهای سخت و دردناک برایش رقم بزند.
در حالی که اگر به نیکی نگاه کنیم سرشت خداگونه انسان که از دمیده شدن روح او ناشی میشود، این ظرفیت را دارد که تمام زیباییهای آفرینش را ـ بدون هیچ عمل جراحی بلکه با کردار زیبا ـ جلوهگر سازد!
حتما شما هم آدمهای بسیار زیبایی را دیدهاید که رفتار و گفتار ناپسندشان همه را از اطرافشان میراند و در مقابل آدمهایی که در نظر اول زشت هستند ولی زیبایی کردارشان رفته رفته آنها را زیبا و دوستداشتنی مینمایاند. همه میدانیم مادر ترزا ملکه زیبایی نبود و دلیل محبت مردم به مهاتما گاندی زیباییش نبود. نمونههایی از این قبیل بسیار است. بد نیست یک بار دیگر به قضاوتهایمان فکر کنیم و از روی چهره قضاوت نکنیم.
ماندانا ملاعلی / چاردیواری (ضمیمه دوشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد