سوگنامه عاشورا

امان از اسیری

اشراق

دعوت

از چند ماه قبل که کار جدیدش را شروع کرده بود، شب‌ها تا به خانه برسد ساعت حدود 10 می‌شد. به قدری خسته از کار بود که شام را خورده و نخورده به اتاقش می‌رفت تا بخوابد و فردا روز از نو، روزی از نو.
کد خبر: ۷۳۵۳۲۷
دعوت

با این روندی که زندگی‌اش پیدا کرده بود، مشکلی نداشت، اما از چند روز قبل بود که کل شهر داشت سیاه‌پوش می‌شد و جوان‌ها در حال برپا کردن بساط چای و اسپند بودند تا شب‌ها پذیرای مردم عزادار باشند، این دغدغه ذهنی‌اش شده بود که امسال با این همه خستگی که با خود به خانه می‌آورد، تکلیف هیات رفتنش چه می‌شود؟ روزهای اول و دوم تصمیم گرفت تا به‌جای مترو از تاکسی استفاده کند بلکه یک ساعتی زودتر به خانه برسد.

این تصمیم را هم عملی کرد، اما تنها نتیجه‌ای که گرفت چند هزار تومان پول خرج کرده بود که بابت کرایه روی دستش ماند چون ترافیک‌ خیابان عملا باعث شد تا باز زودتر از ساعت 9 و 30 دقیقه به خانه نرسد. باید فکر دیگری می‌کرد اما چه می‌توانست بکند؟ او که تازه سر این کار رفته بود و نمی‌شد از مدیر بخواهد اجازه دهد یک هفته‌ای دو ساعتی زودتر برود اما آن‌وقت با دلش چه می‌کرد که مثل خیلی‌های دیگر، به زلف محرم گره خورده بود و می‌خواست در این چند شب با شرکت در مراسم عزاداری اباعبدالله الحسین، استخوانی سبک کند. باید راهی پیدا می‌کرد، باید کاری می‌کرد...

***

هشتم محرم از راه رسید و او هنوز نتوانسته بود کاری کند که شب‌ها حس خستگی از کار تمام وجودش را نگیرد؛ خستگی که اجازه بازماندن چشم‌هایش را به او بدهد و بگذارد بدون دلواپسی یا لحظه‌شماری به ساعت نگاه کند و دقایق را برای تمام شدن برنامه و رفتن به خانه و خوابیدن نشمارد.

اما هیچ چاره‌ای پیدا نکرد و به همین خاطر غمی بزرگ بر دلش نشسته بود چون احساس می‌کرد امسال لیاقت حضور در مراسم عزاداری اباعبدالله الحسین را پیدا نکرده وگرنه حتما راهی جلوی پایش گشوده می‌شد تا او در دنج‌ترین جایی که در هیات برای خود پیدا کرده بود برای حسین (ع) عزاداری کند...

***

از پله‌های مترو که بالا آمد کوچه‌ها را شلوغ‌تر از هر شب دید؛ شب تاسوعا بود و همه هیاتی‌ها در تکاپوی تدارک برنامه‌های دو سه شب آخر بودند.

نوحه‌ها سوزناک‌تر شده بود و مداحان به روایت ظهر عاشورا نزدیک‌تر شده بودند. دیگر دلش طاقت نیاورد و همین‌طور که به خانه نزدیک‌تر می‌شد مطمئن‌تر بود که دیگر نمی‌خواهد این شب‌های آخر را از دست بدهد.

در خانه آبی به دست و صورت زد و ترجیح داد از خیر شام بگذرد بلکه هم زودتر به هیات برسد و هم سبک بودن معده حال بهتری به او بدهد.

از خانه بیرون زد. دلش پر می‌زد برای رسیدن به همان هیاتی که هر ساله در دنج‌ترین گوشه‌اش می‌نشست و بر مصیبت آل یاسین اشک می‌ریخت البته خوب می‌دانست که این بار حتما خبری از آن جای اختصاصی‌اش نخواهد بود چون برنامه هیات یک ساعتی بود که شروع شده بود، اما حسرت جاماندن از برنامه شب‌های قبل، به قدری در او شدید بود که به تنها چیزی که فکر نمی‌کرد جای نشستن‌اش بود.

او امسال از همه این چیزها گذشته بود و فقط به بودن در مراسم فکر می‌کرد؛ آخر دلش برای عزاداری و سر دادن «بر مشامم می‌رسد هر لحظه بوی کربلا‌/‌ بر دلم ترسم بماند آرزوی کربلا» پرمی‌زد.

از چند قدمی در ورودی هیات و انبوه جمعیتی که در حال ورود بودند، فهمید که حدس‌اش درست بوده و اگر جایی برای نشستن پیدا کند یعنی خیلی خوش‌شانس بوده است.

کفش‌هایش را درون کیسه نایلونی گذاشت که همراه داشت. صدای یا حسین یا حسین کل هیات را پرکرده بود.

جز یک لامپ کوچک بقیه چراغ‌ها خاموش بودند و آن لامپ هم برای این بود که هر کسی به هر دلیلی قصد خارج شدن دارد یا افرادی که مثل او دیر می‌آیند، بتوانند راه را پیدا کرده و دست و پایی را لگد نکنند البته او به‌قدری به این محیط آشنا بود که چشم بسته هم می‌توانست آنجا راه برود و به جای همیشگی‌اش برسد.

از دور چشمش به جای همیشگی‌اش افتاد و با آن که تاریک بود خیلی خوب تشخیص داد که یک زن با پسر کوچکش آنجا نشسته‌اند.

همین‌طور که نزدیک‌تر می‌شد همزمان به این‌طرف و آن‌طرف هم نگاه می‌کرد بلکه جایی برای نشستن پیدا کند.

هر چه بیشتر چشم می‌چرخاند ناامیدتر می‌شد؛ دیگر داشت تسلیم آن حسی می‌شد که در چند روز اخیر و پس از آن‌که نتوانسته بود راهی برای زودتر برگشتن به خانه بیابد، تمام ذهنش را پر کرده بود و می‌گفت او امسال لایق عزاداری پسر فاطمه نیست... بغض گلویش را گرفته و پرده شفافی جلوی چشمانش در حال سایه انداختن بود که دید یکی گوشه مانتویش را می‌کشد. ترسید! فکر کرد پای کسی را لگد کرده است.

به خودش مسلط شد و سریع خواست عذرخواهی کند که همان زنی که مانتویش را کشیده بود، گفت: «هر چه صدایت کردم متوجه نشدی! بیا جای من بنشین؛ دارم می‌روم، بچه‌ام ناآرامی می‌کند.»

به صورت پسرک نگاه کرد که در آغوش زن گریه می‌کرد؛ نتوانست بغضش را فرودهد و اشک صورتش را پرکرد. زن در حالی که کودکش را زیر چادر می‌گرفت به دختر گفت: «التماس دعا خانم، حاجت روا باشی ان‌شاالله.»

مریم جمشیدی - جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها