جام جم سرا به نقل از ایران:
من یک دخترم:
از نگاه سنگین فامیل خسته شدهام. هر کسی میآید، چیزی میگوید و میرود. خب، شرایط برای ازدواجم مهیا نبوده. نتوانستم مرد زندگی ام را پیدا کنم... گناه که نکردهام.
هنوز که هنوز است در خانه پدرم زندگی میکنم، باز هم خطایی نکردهام. خانه، خانه پدری است و از بچگی اینجا بزرگ شدهام. حرف و حدیث فامیل هم که دیوانه ام کرده، همین دیروز خاله نرگس بعد از مدتها آمده بود دیدن پدر و مادرم. خاله نرگس خیلی سال پیش برای تنها پسرش از من خواستگاری کرد اما خوب مگر میشود زن پسری شد که نه تحصیل کرده بود و نه دنیاهایمان به هم نزدیک؛ آن هم نه زیاد نزدیک.
مگر میشود زن پسرخاله ای شد که مثل برادر خودم دوستش داشتم. خاله وقتی جواب منفی ام را شنید پکر شد. الان چند سالی است که با من سرسنگین است و هر کجا که باشم نیش و کنایه میزند. دیروز هم بلند بلند به مادرم میگفت: «این دختر دیگر از وقت ازدواجش خیلی گذشته...حالا دیگر کسی نیست در این خانه را بزند... مگر پسر من بد بود. گفت میخوام درس بخونم، کار کنم، حالا به کجا رسید؟ الان تک و تنها در این خونه مانده. نه خواستگاری نه شوهری. انگار پرستار شما شده.»
مادر فقط گوش کرد. البته گاهی وقتها با خاله همراهی میکند: «ما هم از این موضوع ناراحتیم خواهر جان. چه کنم دخترم است. از پیری و کوری این بچه میترسم. نمیدانم چه کنم.»
این حرفها مثل پتک هر روز هر لحظه روی سرم محکم کوبیده میشود. اما چاره ای ندارم. خیلی وقتها نمیشنوم. نمیبینم. خیلی وقتها غمگین میشوم و فقط گریه میکنم. خودم هم خوب میدانم هر چیزی سن و سالی دارد اما باز هم میگویم برای ازدواج هیچ وقت دیر نیست. اما حرف مادر یک کلام است: «دختر یک نفر را انتخاب کن و برو سر خانه و زندگیات تا من با خیال راحت سر روی زمین بگذارم.»
بارها و بارها به مادرم گفتهام: گریه نکن؛ اگر با شما زندگی میکنم دلیلش فقط عشقم به شماست. اگر باعث خجالت شما شدهام، از این خانه میروم... اما تا موضوع رفتن از خانه پیش میآید، مادر به هم میریزد و میگوید: «خدا مرگم بده من جواب در و همسایه، دوست و آشنا را چی بدم. بگم دخترم شوهر نکرده و رفته خانه گرفته. نتیجه درس خوندنت همین بود؟»
برایش میگویم: «درست است که تنهایی و تجرد سخت و گاهی غیر قابل تحمل است، اما تنهایی من و امثال من، آخر دنیا نیست و...» اما انگار مادرم گوشش به این حرفها بدهکار نیست.
درکشان میکنم و بهخاطر این احساسات مادرم از آیندهام میترسم. ترس های زیادی به سراغم میآید. سنم بالا رفته است. اطرافیانم احساس بدی را ناخواسته منتقل میکنند. دیگر حوصله چند سال پیشم را ندارم. سر کوچکترین موضوعی تلخ میشوم. استقلالی در خانه پدری ندارم. هر کجا میروم باید به پدر و مادر و خواهر و برادر جواب پس دهم. یک دقیقه دیر به خانه میآیم هزار نفر به گوشی همراهم زنگ میزنند که کجایی و چرا دیر کردی؟ این که نشد زندگی.
مادر حرفهای مرا نمیفهمد. مادر دغدغههای مرا نمیداند. تقریباً برای هر موضوعی با او چالش دارم. همین دیروز بود که مهمان یکی از دوستانم بودم و کمی دیر به خانه آمدم. داد و فریادش کل خانه را برداشته بود: «شوهر کن بعد هر کاری دوست داری انجام بده.»
در 37 سالگی اول و آخر هر کاری که میخواهم در خانه انجام دهم مساوی میشود با ازدواج.
من یک پسرم:
بیکار نیستم. از وقتی هم که خیر و شر را فهمیدهام، هیچ وقت بیکار نبودهام. هنگام تحصیل، تابستانها به نحوی پول تو جیبیام را درمیآوردم. تا از سربازی برگشتم، دانشگاه قبول شدم. چند سالی درس خواندم و بعد از فارغ التحصیلی مدتی گذشت که به سختی شغلی دست و پا کردم.
چند سال اول حقوقم کم بود. آن زمان دختری را دوست داشتم. چون پول کافی نداشتم، این وصلت مبارک نشد. حالا چند سالی هست که حقوقم کفاف زندگیام را میدهد؛ نه این که خیلی باشد، به هرحال خرج زندگیام را درمیآورم. اما دیگر علاقهای به ازدواج ندارم.
نه این که نخواهم ازدواج کنم، بعضی اوقات بشدت هوای ازدواج به سرم میزند اما شش و بش که میکنم، با این هزینههای کمرشکن و خرجهای وحشتناک و... مو به تنم سیخ میشود. همین هم هست که در خانه پدرم زمان میخرم و روزگار میگذرانم. تا چه پیش آید.
فعلاً که اموراتم میگذرد. غذا آماده و شرایط هم برایم همه جوره مهیاست. مادر همیشه برایم به دنبال یک دختر زیبا و کدبانوست. همیشه هم با پدرم، درباره زن گرفتنم مشکل دارد. مادر معتقد است: «پسرم باید زنی نصیبش بشه که همه کمالات رو با هم داشته باشه» اما پدر این نظر را ندارد. اصلاً این پدر سر سازگاری با من را ندارد.
هیچ وقت حرف هم را نفهمیدیم. پدر همیشه با صدای بلند میگوید که : «من همسن تو بودم زن و دو فرزند داشتم و خرج دو خانواده را میدادم. عمو فرهادت همسن تو که بود یک بازار روی اسمش قسم میخورد. اما حالا تو مفت مفت میخوری و تمام فکر و ذهنت این است که با دوستانت بگردی و امروز را فردا کنی و... آخر پسر! این شد زندگی؟»
در جواب پدر این مادر است که محکم میگویـد: «خیـلی خب. بچههای دیروز با امروز خیلی فرق میکنن. این جوانها به اندازه کافی مشکلات دارند حالا تو نمیخواد هر چند وقت یکبار براش مرور کنی.»
مادر از همان بچگی حامیام بوده. وقتی پدر مرا دعوا میکرد این مادر بود که جلوی پدر میایستاد و از من دفاع میکرد. حالا هم همین طور است. یک وقتهایی که پدرم از دستم عصبانی و آتشی است، اوست که آتشاش را خاموش میکند.
مادر همیشه هوای من را دارد. وقتهایی که با دوستانم بیرون هستم و یا میخواهم سفرهای مجردی بروم، کافیست به او اطلاع دهم اگر 10 روز هم خانه نیایم آب از آب تکان نمیخورد. تفکرم با خانواده فرق میکند. یک وقتهایی هم بحث میکنیم. اما حالا خانه شده برای من خوابگاه. حالا تا فردا...! اگر غرغرهای پدر و توقع بالایش نبود شاید شرایط خانه پدری برایم بهتر از حالا بود.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد