البته شاید بهتر باشد بگوییم آنا نعمتی در وهله اول مادری است که همه صحبتهایش در همه زمینهها ناخودآگاه به دخترش رایکا ختم میشود و او را بزرگترین انگیزه زندگی خود میداند. حالا هم که قرار است با دخترش در یک تئاتر همبازی شود، اما موضوع اصلی این گفتوگو نه درباره کار هنرپیشگی و فعالیتهایش در این حوزه بود و نه درباره علاقهاش به دکوراسیون داخلی که به نوعی شغل دوماش محسوب میشود. این حاصل گپوگفت مفصلی است با آنا نعمتی در دفتر کارش که حول شخصیت و روحیاتش، زندگی خانوادگی و... میچرخد.
*با توجه به چهرهای که در این مدت از شما دیده شده اینطور به نظر میآید که «آنا نعمتی» خیلی علاقه به شرکت در مراسم و برنامههای تلویزیونی مثل «شام ایرانی» یا «رالی ایرانی» ندارد و به نوعی سعی میکند زندگی خود را بستهتر نگه دارد. از ابتدا اینطور بودهاید و چنین روحیهای داشتهاید یا برای فرار از حواشی به این سمت کشیده شدهاید؟
حواشی برای افرادی که از لحاظ چهره در جامعه قابل شناسایی هستند وجود دارد و نمیتوان منکر آن شد. زمانی که پرکارتر باشی این حواشی بیشتر است و زمانی که کم کار باشی، کمتر در دید هستی و خب، شاید کمتر در یادها باشی. اما کلا زندگی من تعریف خاص خودش را دارد. زندگی من یک زندگی خانوادگی با حضور دخترم و خانوادهام است، چون ما همگی در کنار هم زندگی میکنیم. ناخودآگاه وقتی در کنار خانواده و مسائل روزمره، یک مسئولیت بزرگ (که برای من دخترم هست) را به عهدهداری، اینکه فکر کنی میتوانی برنامههای متفاوت داشته باشی، به نوعی در زندگی کمرنگتر میشود، مگر اینکه یک موضوع یا سوژه جذاب باشد. من همیشه از ایدههای جدید و نو، حتی سوژههایی که برای فیلمها جدید است استقبال میکنم و همیشه دوست داشتم اولین نفری باشم که در یک اتفاق ویژه که راجع به آن فکر شده و در آن تفکر هست، حضور داشته باشم. همیشه هم در این مسائل پیش قدم بودهام. اما خب، درباره مسائل دیگر، شرایط محیط و زندگی و مسئولیتهایی که به عنوان یک مادر، به عنوان یک زن خانه، یک جاهایی به عنوان یک پدر و... روی دوش شما قرار میگیردش، باعث میشود خیلی نتوانی برنامهها و تفریحات دیگر را به زندگیات اضافه کنی.
*پس با این حساب مسئولیتهایی که به عنوان یک مادر و یک زن خانه شمردید باید دلیل پررنگتری برای محدود کردن زندگیتان باشد تا چهره بودن شما...
من اینطور نگاه نمیکنم که چون یک نفر چهره است باید بسته باشد. برعکس، من آنقدرها هم بسته نیستم، مثلا ما نمایشگاههای مختلف خصوصی میگذاریم یا مثلا گروههای جوان را برای کارهای دستی که خودشان انجام میدهند حمایت میکنیم و با عموم مردم مدام سر و کار داریم. یعنی اینطور نیست که بگویم من اصلا هیچجا نمیروم و مدام در خانه هستم، نه من تمام کارم از صبح تا شب بیرون از خانه با مردم و جامعه است؛ به طور مثال با بچههای مدرسه دخترم و برنامههایی که با خانوادهها و دوستانشان میگذاریم، بیرون میرویم.
*فکر میکنم شما باید خیلی اهل سفر باشید. این سفر کردن برای شما حکم آرامش و جدا شدن و کوتاه مدت از زندگی روزمره را دارد یا دوست دارید فرهنگهای مختلف را تجربه کنید و با آنها آشنا شوید؟
من از بچگی در خانوادهای بزرگ شدم که پدر و مادرم حتی برای آخر هفتههای ما خواهر برادرها (که از لحاظ سنی هم خیلی به هم نزدیک بودیم)، همیشه برنامه داشتند. اکثرا آخر هفتهها ما خارج از شهر بودیم و یک مکان جدید را تجربه میکردیم. همیشه به پیکنیک میرفتیم و مدام در سفرها و جادههای مختلف به سر میبردیم و شهرهای مختلف ایران را میگشتیم. این موضوع که یک جا ثابت نباشم، همیشه در خون من بود و اصلا من این باور را دارم که سفر آدم را پخته میکند. اینکه تو یک کولهپشتی برداری و تقسیمبندی کنی که اول آسیای میانه را ببینی بعد مثلا به غرب بروی و فرهنگ غربیها را ببینی و به کشورهای مختلف سفر کنی و تفاوت آنها را ببینی، قطعا میتواند خیلی جذاب باشد. من همیشه به سفر خیلی علاقه داشتهام و سعی کردهام شرایط آن را به وجود بیاورم تا بتوانم گاهی اوقات سفر کردن را جزو برنامههایم داشته باشم.
در حال حاضر بچهای در زندگی من وجود دارد که شاید من را به سمت تشکیل یک زندگی جدید سوق ندهد. من این حرف را به جوانهایی میزنم که فکر میکنند زندگی یک جای دیگر است و باید جای دیگری دنبال آن بگردند اما آخرِ آخرش احتیاج به یک همدم دارند. |
*آدمها با هر روحیهای که باشند ممکن است روزهایی در زندگی خود داشته باشند که نتوانند از آن لذت ببرند. شما هم قطعا چنین روزهایی داشتهاید. معمولا چطور با آن روزها برخورد میکنید تا بتوانید دوباره به روزهای عادی برگردید؟
این موضوع که همیشه بوده و هست و جزو مسایل جدا نشدنی زندگی است. من معمولا دنبال راهکار خاصی نبودهام اما هیچوقت آنطور نبوده که مثلا به دکتر بروم. یک زمان آدم گریهاش میآید و گریه میکند یا خیلی کارهای دیگر، اینها چیزهایی است که در روزمرگی زندگی وجود دارد و فکر میکنم اگر نباشند و صبح که از خواب بیدار میشوی همه چیز عادی و نرمال باشد، زندگی جذابیت خودش را از دست میدهد. اینکه از صبح با خودت فکر کنی کاش امروز روز خوبی باشد، باعث میشود آن روز تلاش کنی تا آن را به دست آوری. به نظر من اگر به این موضوع فکر کنی که باید تلاش کنم تا چیزی که برای من بهترین است و باعث خوشحالیام میشود را به دست بیاورم و برنامه آن را در طول روز بچینی، موضوع جذابتری است تا اینکه به این فکر کنم که اگر الان حالم بد شود گریه میکنم یا مینشینم و توی سرم میزنم و خانواده و بچهام را هم درگیر این ماجرا میکنم! فکر میکنم اگر آرام باشی و برای خودت برنامهریزی کنی، شاید بتوانی راحتتر با آن کنار بیایی.
*تقریبا در مورد هر موضوعی که صحبت کردیم شما به وجود دخترتان و مسئولیتی که در این زمینه دارید اشاره کردید که به نظر میرسد قسمت خیلی مهمی از ذهنتان را مشغول خودش کرده. علاوه بر آن گفتید که در کنار پدر و مادر خود زندگی میکنید. این دو موضوع میتواند به هم مرتبط باشد؟ اینکه یک نگرانی از تنهایی بزرگ کردن دخترتان دارید دوست دارید در کنار پدر و مادر و به اصطلاح خانواده این کار را انجام دهید؟
من اصولا همیشه بچه لوس خانواده بودهام و همیشه بین ما خواهر و برادرها یک حس متقابل دوست داشتن وجود داشته است. من خیلی آدم تنها زندگی کردن نیستم. غیر از اینکه خانوادهام همیشه با من هستند، دوستانم هم همیشه در کنارم هستند که آنها هم بعد از مدتی جزو خانواده من میشوند. همانطور که من بچه پدر و مادرم هستم، بعضی وقتها میبینم که «رایکا» هم دختر آنهاست و اگر من خواهر و برادری دارم که در کار هم زندگی میکنیم، احساس میکنم خواهر و برادر «رایکا» هم هستند. فکر میکنم در حال حاضر این موضوع که من بخواهم زندگی در کنار خانواده را از دست بدهم و از آن دور باشم، میتواند بزرگترین غصه و ناراحتی من در زندگی باشد. حضور خانواده برای من به گونهایست که شاید اگر من دختری به اسم «رایکا» هم نداشتم، باز هم با خانوادهام بودم همانطور که همیشه اینگونه بوده و هیچوقت به برنامه مجردی حتی فکر هم نکردهام.
*گفتید پیشنهاد شما همیشه تشکیل خانواده بوده و دیگران را هم به آن تشویق میکنید اما در مورد خودتان ترجیح دادهاید این تشکیل خانواده در کنار پدر و مادرتان باشد تا اینکه به تشکیل یک خانواده جدید فکر کنید؟
خیلی به این موضوع فکر نکردهام و فعلا هم شرایط اینگونه ایجاب کرده است. در حال حاضر بچهای در زندگی من وجود دارد که شاید من را به سمت تشکیل یک زندگی جدید سوق ندهد. من این حرف را به جوانهایی میزنم که فکر میکنند زندگی یک جای دیگر است و باید جای دیگری دنبال آن بگردند اما آخرِ آخرش احتیاج به یک همدم دارند.
*با وجود همه چیزهایی که درباره مسئولیت زندگی و فرزندتان گفتید، به نظر میرسد شما جزو آن مادرانی هستید که میتوان گفت با «رایکا» به اصلاح دوست و هم بازی هستید و انگار بنا را بر آن گذشتهاید که دو تایی با هم بزرگ شوید!
رایکا الان مثل خواهر کوچک من میماند، با این تفاوت که شاید یک مقدار بیشتر روی من نفوذ و تاثیر دارد (خنده). مخصوصا الان که احساس میکند بزرگ شده است؛ نصیحت میکند، انتقاد میکند...
حواشی برای افرادی که از لحاظ چهره در جامعه قابل شناسایی هستند وجود دارد و نمیتوان منکر آن شد. زمانی که پرکارتر باشی این حواشی بیشتر است و زمانی که کم کار باشی، کمتر در دید هستی و خب، شاید کمتر در یادها باشی. |
*رایکا الان چند ساله است؟
12 سال. سن کمی داشتم که خدا «رایکا» را به من داد و اختلاف سنی کمی با هم داریم. برای همین رابطه ما خیلی مثل رابطه مادر و دختر نیست. البته یک جاهایی بالاخره من مادر هستم، چون بچه باید احساس کند که یک بزرگتر دارد و کنترل میشود. اما خب خیلی با هم مسافرت میرویم؛ من همیشه آرزو داشتم «رایکا» را به دیزنی لند ببرم و اولین بازی که به دیزنیلند رفتیم، خود من آنقدر هیجان زده شده بودم و آنجا جیغ میزدم که «رایکا» به من میگفت مامان خودت را کنترل کن مردم دارند نگاهت میکنند. مثل اینکه تو بیشتر دوست داشتی خودت به اینجا بیایی تا من را بیاوری (خنده) حتی خیلی وقتها «رایکا» به من مامان نمیگوید و اسمم را صدا میکند. خیلی با هم دوست هستیم و با همدیگر به ورزش میرویم. رایکا یک جورهایی مثل خودم است؛ چیزهایی که در زندگی میبیند را خیلی خوب درک میکند و با آنها کنار میآید. سعی میکند خیلی از غصهها را کنار بگذارد و بگوید اینها چیزهای مهمی نیستند و موضوعات مهمتری هم در زندگی وجود دارند. شاید شرایطی که داشتیم او را هم کمی پختهتر از سن و سالش کرده باشد.
*شما جزو آن دسته افرادی هستید که آرامش جسمتان هم خیلی برایتان مهم است؛ ورزش میکنید، به ظاهرتان میرسید...
از زمانی که من کودک بودم، پدرم مربی ورزش بود و خیلی به سلامت غذا اهمیت میداد. به یاد دارم که تا ده، دوازده سالگی شاید ما سه ماه یکبار میتوانستیم یک لیوان نوشابه بخوریم! ورزش همیشه چیزی بود که در خانه ما خیلی مهم بود. ما یک حیاط بزرگ داشتیم و مدام در آن در حال دویدن و دوچرخهسواری بودیم. حتی بچه بودم که با پدر و مادرم به کوه میرفتم و هیجوقت هم کم نمیآوردم. فکرمیکنم این موضوع از کودکی برای من درخانه فرهنگسازی شد. البته من یک دوره مجبور به خوردن داروهای کورتون شدم که اضافه وزن پیدا کردم و پف کردم. آن زمان دورهای بود که من بعد از به دنیا آمدن رایکا دوباره شروع به کار کرده بودم. نمیدانم چرا همه فکر میکنند که وقتی یک زن مادر میشود باید یک شکل دیگر شود باید پیر و داغون شود و گوشه خانه بنشیند و فقط بشورد و بپزد؟!! این مادر بودن و خانهداری در زندگی من وجود دارد اما الان که 37 ساله هستم فکر نمیکنم باید خودم را ول کنم. اصولا یکی از نکات مهم برای بدن که تغذیه سالم است را بسیار مدنظر قرار میدهم. این مراقبت را برای پوستم هم دارم و زیرنظر متخصص از آن مراقبت میکنم. همه به من میگویند که تو نمیخواهی پیر شوی؟! (زندگی مثبت)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد