داستان کوتاه

هوشنگ دیوونه

داستان نوستالژیک

روزهای اوایل خرداد

«بدو گوش‌فیل تازه بدم... گوش‌فیل تازه...» به پسربچه که رسیدم، گفتم: یه دونه خوبشو بده. یه تومنی رو که از من گرفت، نگاهی به سطل پلاستیکی‌اش انداختم. ظهر تابستان بود و گرمای هوا باعث شده بود گوش‌فیل‌های درون سطل قرمز رنگ شکل اصلی‌شان را از دست بدهند. شق و رق نبودند دیگر. له شده به نظر می‌آمدند.
کد خبر: ۶۷۸۱۹۳

جام جم سرا:

همه‌شان انگار در شیره طلایی رنگ شکر در ظهر گرم تابستانی شنا می‌کردند. یکی را صید کردم آن را کشیدم به میان گوش‌فیل‌ها که شیره بیشتری به جان گوش‌فیل بنشیند. پرسیدم: «راستی اینا رو از کجا می‌خری؟» پسربچه هم که انگار از آمدن رقیبی برای خود کمی ترسیده بود، گفت:«من نمی‌خرم. آقام می‌ره از بازار می‌خره. می‌دونی که خیلی دوره. اصلا نمی‌تونی بری اونجا.» دیگر مطمئن شدم که نمی‌خواهد در این بازار رقیبی برایش پیدا شود. حق هم داشت. دمپایی‌های پاره‌اش نشان می‌داد که روزگار خوبی نمی‌گذراند.

آجان (آقاجان) گفته بود به ازای هر 20 کارنامه‌ات پنج تومان به تو می‌دهم. پنج تا بیست و لامصب انضباط که شده بودم 19. سر جمع می‌کرد 25 تومان. 25 تومانی که می‌خواستم به جای یک تابستان یکروزه خرجش کنم. و تا حالا پنج تومنش را خرج کرده بودم. یک آدامس خرسی. یک آلوچه و یک گوش‌فیل.

تابستان بود اما فصل جنگ. روزهای جنگ را می‌شد از حجله‌های برپا شده بر سر هر کوچه‌ای بخوبی درک کرد. شهر جنگی، شهر نمادهای جنگ است حتی اگر پایتخت باشد. آثار موشک‌ها... بمب‌ها... یا رادیو‌های دو موج آویخته به دیوار کوچه‌ها و پیرمردی که زیر سایه دیوار روی نمدی نیمدار، لم داده بود و اخبار جنگ را رصد می‌کرد، همه و همه دلت را هری پایین می‌ریخت که حواست جمع باشد اکنون وقت جنگ است حتی اگر هفت سال بیشتر نداشته باشی.

شیره گوش‌فیل گلویم را خاراند. از دیگی که کنار حجله‌ای در ظهر تابستان علم شده بود. لیوانی آب کشیدم. هرم لامپ‌های 100 که هر کدامشان رنگی بود، صورتم را سوزاند. دیگ رنگ و رو رفته شده بود، سقاخانه حجله شهیدی که چند روزی بیشتر از شهادتش نمی‌گذشت. تصویر جوانی که درون حجله خیره به من نگاه می‌کرد خیلی معصوم بود. می‌شناختمش. برادر بزرگ‌تر احمد یکی از همکلاسی هایم بود. اسمش رضا بود و از همه بچه‌های محل قد بلندتر.

یادم می‌آید رضا با بقیه فرق داشت. حرف‌هایش، کارهایش، حرف زدنش. حتی وصیت کردنش. وصیت کرده بود جنازه‌اش را تا محل قدیمی‌اش بیاورند. بدون هیچ تشریفات. گریه و زاری نکنند برایش. حتی سیاه نپوشند. وقتی آوردندش پیرمرد‌های محل در گوشی با هم حرف زدند و گفتند در وصیت نوشته شده باید جنازه بدون هیچ شلوغی ساعتی در اتاقش بماند و تنها یکی بالای سرش زیارت عاشورا بخواند. احمد همکلاسی​ام این کار را کرده بود. برادر کوچک‌ترش. اما مگر می‌شود کودکی هفت ساله... باورش هم سخت بود. اما این کار را کرده بود. حتی محمدرضا هم که رفته بود تو شلوغی خانه‌شان از سوراخ در نگاه کند، دیده بود احمد چهارزانو نشسته بالا سر برادرش و دعا می‌خواند. می‌گفتند احمد بعدش زیاد حرف نمی‌زند.دیگر گلویم تازه شده بود. اما لیوان دیگری آب سر کشیدم و هنوز جرعه آخرش مانده، چشمم به احمد افتاد. درست هفت روز بود که ندیده بودمش. دقیقا از روزی که جنازه برادرش را به محل آورده بودند. نمی‌دانستم چرا از این‌که در چشمانش نگاه کنم خجالت می‌کشم. آن هم درست زیر حجله برادرش پرسیدم: خوبی؟ سری به نشانه تائید تکان داد. برای این‌که حرفمان نیمه‌تمام نماند ادامه دادم: کارنامه‌ات رو گرفتی؟ چند تا 20 داشتی؟ سرش را برگرداند و آرام رفت لب جوی آب چمباتمه نشست. گفتم راستی... ببین شبا که می‌رم پشت‌بوم رو آب بپاشم خنکه شه، می‌بینمت که تو هم اومدی یعنی سایه‌ات می‌افته روی پرده دور پشت‌بومتون...

باز چیزی نگفت. کف دستم هنوز نوچ گوش‌فیل بود که دلمو به دریا زدم و پرسیدم: راستی تو زیارت عاشورا خوندی بالا سر داداشت؟ سری به نشانه منفی تکون داد و من هم حاضر جوابی کردم و گفتم: آره بابا می‌دونستم خیلی سخته. البته ترسم که داره....

نذاشت حرفم تموم بشه که پرید تو حرفم و بلند گفت: ترس چی؟ گفتم هیچی... یعنی.... نگاهش را رو به من برگرداند و گفت: من خوندم. ولی تا یه جاهاییش. همیشه صفحه پنجمش گیر می‌کنم.

این بار هم.... پریدم وسط حرفش و گفتم: یعنی نخوندی؟ پس وصیت داداشت چی؟ خیلی مصمم و جدی گفت: بقیه‌شو خودش خوند. لحظه‌ای جا خوردم. آخه مگر باورپذیر بود. اما نگاه مطمئن احمد منو از هر ذهنیتی دور کرد. هیچ وقت دروغ نمی‌گفت. نمی‌خواستم در این مورد قضاوتی کنم. سریع از جا بلند شدم و لیوان آب دیگری نوشیدم. خورشید یکی از روزهای اوایل خرداد دیگر رمق‌های آخرش را می‌کشید. صدای مناجات قبل اذان مغرب از مسجد محل فضا را پر کرده بود. (چاردیواری / مهدی نورعلیشاهی)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۲
محبوبه
Armenia
۱۰:۴۹ - ۱۳۹۳/۰۳/۰۷
۰
۰
خوب بود.اشك در دیدگانم سرازیر شد. خدایا....
سمیه اصلان پور
Iran, Islamic Republic of
۱۵:۴۹ - ۱۳۹۳/۰۳/۰۹
۰
۰
خیلی دلم گرفت...ممنون كه ان روزها را به یادمان می اورید

نیازمندی ها