جام جم سرا: شاید هنوز هم خیلیها از اینکه چرا به زعم او مشکی رنگ عشق است سر درنیاوردهاند اما خودش چنان پایبند قطعه شعر مشهورش است که از قرار روز عروسیاش هم مشکی به تن کرده. اما اکنون دیگر ورق زندگیاش برگشته است و این همان طرف دیگر زندگی است که انگار روح بخشیده به تنهایی او.
یک چیزی که برای من جالب است این است که در بین ستارههای سینمای فعلی تقریبا اغلبشان ازدواج نکردهاند اما ستارههای موسیقی بالعکس همه ازدواج کردهاند.
به نظرم ستارههای سینمایی چهرههایی هستند که دیده میشوند، صدا نیستند. بیشتر آنها هم اهل تفکر نیستند یعنی چیزی را میگویند که به آنها گفته میشود و حرکتی را دارند که از آنها خواسته میشود. خب طبیعی است که مخاطبان هم خودشان را به آنها نزدیک میدانند چون تصویرشان را دارند، خم شدن، ایستادن، خوابیدن و نشستن آنها را میبینند. اما ما صداییم. برخلاف اینکه تماشاچیهای حضوریمان خیلی بیشتر از سینماییهاست اما به دلیل شرایط دنیاییمان تنها ماندهایم. مسائل حواشی تنهایی برای ما کمکم افسردگی میآورد و نتیجه پیر شدن و در نهایت مرگ تدریجی است. مرگ فقط این نیست که صدای الله اکبر از زیر جسدت بلند شود، نه، مرگ این است که تو در خانه بمانی و احساس کنی که در و دیوار لحظه به لحظه به تو نزدیکتر میشوند و خفهات میکنند. هر آدمی در زندگیاش اتفاقات عاطفی زیاد داشته، همه ما داشتهایم، هرکس بگوید نه دروغ گفته ولی من احساس میکنم که یکی از اتفاقات عاطفی من همین قضیه بود که بعد از سالها احساس میکردم که لازم نیست دیگرجستوجو کنم و شریک زندگیام را پیدا کردهام و آنچه روبهروی من است همانی است که باید باشد. من همیشه خودم بودم یعنی احساس نکردم باید چیز دیگری باشم که کسی از من خوشش بیاید، من همینم کم یا زیاد، خوب یا بد همین هستم و خدا را شکر که همسر من هم اینطور است. او هم کم یا زیاد، خوب یا بد همانی است که میبینمش و این برای من خیلی ارزش دارد.
وقتی من میخوانم، مردم میگویند باید رفت و این تفکر را دید، باید رفت و شنید. اما همین خوانندهها یکبار، دو بار، سه بار، چهار بار جواب سلام بزرگتر را هم دیگر نمیدهند. من منت سرم بود روزی که افتخار داشتم و به کنسرت آقای اصفهانی رفتم به دلیل اینکه وقتی در کنسرت نشسته بودم مثل یک بچه ذوق میکردم. چرا؟ چون کسی بود که یک روز با آلبومهایش زندگی میکردم و الان روبهروی او نشستهام و اسم من را میآورد. لذت میبرم اتفاقا به جای اینکه در حضور او روی صندلی راحت بنشینم باید جمع و جور بنشینم ولی الان این تفکر با باد به غبغب انداختن آدمها جایگزین شده است. چرا ما برهه برهه خواننده داریم. یک خواننده با یک ملودی میآید و میرود. چه اتفاقی میافتد که عدهای میروند و چه اتفاقی میافتد که یک عده میمانند؟ برای اینکه یک عده از اهل جراید بزرگوار، بیدلیل رضا صادقی و امثال رضا صادقی را بزرگ میکنند. مردم فکر میکنند که تمام هنرمندان همینهایی هستند که درباره آنها نوشته میشود و به اشتباه طرفدار وی میشوند.
خودت دوست داری با چه کسی بخوانی؟
از بین خوانندههای خارجی حتما دوست دارم روزی با استیوی واندر بخوانم. کنارش یک «اهم» بگویم برایم کافی است. به نظر من رؤیا نیست، اتفاق شقالقمری نیست، از خوانندههای داخل ایران هم خیلی دوست دارم با احسان خواجهامیری بخوانم و این اتفاق هم روزیش میافتد.
من سرزمینم را دوست دارم. بارها و بارها به کانادا و استرالیا رفتهام و مدت زیادی ماندهام اما نمیتوانم در غربت زندگی کنم. اینکه از خانه بیرون بیایم و به جای «سلام» بگویم «های» برایم خندهدار است |
با بابک جهانبخش دوست داشتم بخوانم و خواندم. چون جنس صدایش را از همان زمان که تازه شروع به کار کرده بود، دوست داشتم. آن زمان کارهای او خیلی قدرتمند نبود، خودش هم به این قضیه اذعان دارد ولی جنس صدایش به دل مینشیند و این جنس صدا را میپسندم. همیشه فکر میکردم اگر با هم بخوانیم اتفاق خوبی خواهد افتاد. خدا را شکر مردم کار بابک را که من مهمانش بودم، دوست داشتند. چون بعضیها به من میگویند چقدر کار جالبی است آهنگی که بابک با شما خوانده است و من میگویم، نه! من مهمان بابک بودم.
احسان میگوید، دوست دارد آهنگ وایسا دنیای تو را بخواند، تو کدام آهنگ او را دوست داری؟
من همیشه دوست دارم آهنگ «کوچه» احسان را بخوانم. در کل زندگیام فقط به این آهنگ احسان حسادت کردم و میگویم ای کاش من زودتر به آن آهنگ رسیده بودم، اتفاقا احسان چقدر هم خوب آهنگ را خوانده، راستش بیشتر از اینکه خوب خوانده لجم گرفت و میگویم ای کاش من آن آهنگ را میخواندم.
مسئلهای که برای من جای سؤال دارد این است که چرا در تمام دنیا بین خوانندهها همخوانی و پاس دادن آهنگها به هم وجود دارد اما در ایران عکس گرفتن 2 خواننده با یکدیگر آنقدر مشکل است؟
به نظر من این مشکل برمیگردد به اهالی جراید، منظورم این است که تمام غرور اهالی موسیقی به مطبوعاتیها برمیگردد. بدون تعارف بگویم یک زمانی خیلی سخت بود عکس یک هنرمندی روی جلد مجلات و روزنامهها بیاید اما الان میبینم بیزحمت هم میشود کنار شما خبرنگارها بود و مفصلترین مصاحبه را با شما دوستان مطبوعاتی داشت و حتی به راحتی عکست هم روی جلد بیاید. طبیعی است وقتی به اندازه من چیزی به من داده شود دوست دارم انگیزهام را بیشتر کنم که این ورودی بیشتر شود ولی وقتی خودم کوچک باشم اما ورودیام زیاد باشد نمیتوانم تحمل کنم، آنوقت نمیتوانم بپذیرم کسی کنارم بخواند چون آنقدر بار چیزهایی که روی دوشم است زیاد شده و دوستان مطبوعاتی و یکسری آدم مهربان تحویلم گرفتهاند که دیگر نمیتوانم حضور یک هنرمند دیگر را کنار خودم تحمل کنم.
همین الان اگر دقت کنید پیشکسوتی شوخی شده است. شما با تمام پیشکسوتیات کنار یک جوان میایستی، میخوانی. فردا، پسفردا از کلمه استاد و پیشکسوت میگذری و به شوخیهای بیربط میرسی و بعد مدعی پیدا میکنی. مگر میتوان منکر شد آقای عباس بهادری که «گل میروید به باغ» را خواند و آن زمان جرات پیدا کرد مردم را با یک فضای دیگری از موسیقی آشنا کند. دلیل اینکه میگویم مقصر شما اهل جراید هستید، این است که یکشبه رضا صادقی را بزرگ میکنید مردم هم فکر میکنند در موسیقی پدیده جدیدی هست. بعضی وقتها یکسری از مسائل را مردم از سر زیاد شنیدن پذیرا میشوند. البته مردم آگاهند و انتخاب میکنند اما گاهی طرف میرود ببیند این رضا صادقی که همه میگویند روی استیج میخواند وایسا دنیا من میخوام پیاده شم چه میخواند. به هر حال شما خبرنگارها جزو اهالی ادبیات هم هستید اما نمیتوانید مثل ادبیات هنرمندها بنویسید. خیلیها هستند که نمیتوانند حتی چهار تا جمله سر و تهدار هم به راحتی بگویند این شما هستید که با ادبیات خودتان جملات آنها را اصلاح میکنید.
داستان خواننده شدنت را گفتی، داستان ازدواجت چطور بود؟
داستان خاصی نداشت، در سفر به آلمان از طریق دوستانم با خانوادهای آشنا شدم و در مدتی که آنجا بودم احساس کردم باید به این اندیشه باشم که تفکری جز تفکر خودم را بپذیرم، ضمن اینکه همسرم خیلی آدم صادقی است. برخلاف من عصبی نیست، خیلی لبخند میزند، مهربان است، آدمها را دوست دارد و به بچهها عشق میورزد.
جزو طرفداران تو بود؟
بیشتر طرفدار تفکر من بود تا طرفدار آهنگهایم؛ این بیشتر جذبم میکرد. تفکرات و حتی مطالعات و مصاحبههای من. از مصاحبههایم بیشتر از شعرهایم آگاه بود و این برای من جالب بود. همسرم سالها از ایران دور بود، با فرهنگ اروپا آشناتر بود. برای من مهم این است که همسرم در یک خانواده اصیل و با تفکرات ایرانی بزرگ شده است. اصالت همیشه برای من خیلی مهم بوده است. یک ویژگی مثبت دیگر او سیدزاده بودنش است. پدرخانم من اهل مطالعه و کتاب است، کلکسیون کتاب دارد و از همه مهمتر اینکه احساس میکنم همسرم، مادر خوبی برای بچههای من است. بدون تعارف میگویم همه مردهای جهان بعد از مادرشان از همسرشان توقع مادر بودن دارند. واقعا ممنونم که بچهبازیهایم را طاقت میآورد. درکل احساس خوبی به تمام اتفاقات دوروبرمان دارم و یکی از ستارههای خوب زندگی من همسرم است.یکی از دلایلی که محل زندگیام را به کرج انتقال داده بودم این بود که نمیخواستم ازدواج کنم. دورترین نقطه کرج رفته بودم و با خودم میگفتم اینجا ته دنیاست و داستان تمام میشود اما حالا وضع فرق کرده است.
ازدواج تو باعث شد که سر زبانها بیفتد که میخواهی برای مدتی از ایران بروی.
آن موقع فکر میکردم اگر از ایران هم بروم به تنهایی گرایش پیدا نمیکنم. من سرزمینم را دوست دارم. بارها و بارها به کانادا و استرالیا رفتهام و مدت زیادی ماندهام اما نمیتوانم در غربت زندگی کنم. اینکه از خانه بیرون بیایم و به جای «سلام» بگویم «های» برایم خندهدار است.
برای خودم جالب بود که وقتی با لباس مشکی وارد مراسم ازدواج شوم با چه عکسالعملی مواجه میشوم. یکی گفت: «اِ». یکی گفت: «رضا؟» یکی گفت: «مشکی؟» اما اگر غیر از مشکی میپوشیدم تماما روی هر آن چیزی که گفته بودم، باید خط میکشیدم |
حاضرم بگویم چند تومان میشود تا بخواهم بگویم چند دلار بدهم. شعار شخصی من این است که خانه کوچک پدرم خیلی امنتر است تا خانه بزرگ پدر همسایه. چون در خانه همسایه باید همیشه بخندم، اگر لبخند نزنم پرتم میکنند بیرون اما در خانه کوچک پدرم میتوانم گریه کنم، بخندم، عصبی شوم، آرام باشم و جای ماندن دارم.
گفتی همسر من، مادر بچههایم است مگر چند فرزند میخواهی؟
تا الان به 3 بچه فکر کردهایم.
این فرهنگ پذیرش بچه چطور برای همسر شما جا افتاده؛ به خصوص که در خارج از ایران بزرگ شدهاند؟
همسرم عاشق بچههاست. ما حتی اسم بچههایمان را هم انتخاب کردیم؛ قصه، عشق، ایلیا. درواقع دو دختر دلم میخواهد و یک پسر. البته هرچه خدا بخواهد همان است. عشق را به این دلیل انتخاب کردم که در مدرسه به دخترم بگویند «عشق صادقی» خانم «عشق صادقی» بیاید دفتر، دیگر کسی رویش نمیشود به عشق من بگوید بالای چشمت ابروست. «قصه» را هم دوست دارم چون صدایش کنند «قصه صادقی». ایلیا را هم چون ارادت خاصی به امیرمؤمنان دارم انتخاب کردهام. نمیخواهم اسم علی را انتخاب کنم که اگر بچه بدی از آب درآمد، به اسم علی بیحرمتی شود.
مراسم خواستگاری شما مراسمی سنتی بود؟ آیا پدر و مادرتان هم حضور داشتند؟
بله، من خیلی دوست داشتم مراسمم ایرانی و منطقی باشد. پدر و مادرم منت بر سر من گذاشتند و به منزل پدری خانمم در ایران آمدند. از پدر و مادر خانمم خیلی ممنونم چون این رنج را از من گرفتند که بخواهم به آنجا بروم و لطف کردند ما را زمانی که برای دید و بازدید آمده بودیم، پذیرفتند!
سرنوشت تو از بندرعباس با سرنوشت کسی در آلمان رقم خورد، چقدر به قسمت اعتقاد داری؟
یکسری اتفاقات جالب برای من پیش آمد، شاید خیلیها اسم این صحبتها را بگذارند توجیه اما من همیشه برای کارهایم توضیحخواستم. همیشه یکسری نشانه میدیدم، مثلا میگفتم با آدمی که در ایران است ازدواج نخواهم کرد، به این دلیل که آن فرد کاملا دنبال رضا صادقی خواننده دویده و اگر کسی را انتخاب کنم که از ایران دور بوده، من، خودم را میتوانم آنطور که هستم معرفی کنم نه آنگونه که معرفی شدم. یکسری نشانه هم دیدم که فکر کردم اتفاق مبارکی برای من است. از همه مهمتر مهربان بودن اوست، چیزی که از روز اول باعث شد از درون و سراپا زیبا شوم، خنده او بود.
در این مدت شعری برای او خواندهای؟
در این آلبوم آخرم بله، شعری برای او خواندم.
اگر عشقی به وجود بیاید، قاعدتا زایشی هم به همراه خواهد داشت. آیا این عشق تو را در خواندن شعر و آهنگ هیجانزده میکند؟
در آلبوم عاشقتم این موضوع مشخص است. به وضوح عشق را در آلبومم خواهید شنید.
در مراسم ازدواجت هم مشکی پوشیدی. عکسالعمل مهمانها در برابر لباس مشکی تو چطور بود؟
خیلی تعجب کردند، اما برای خودم جالب بود که وقتی وارد مراسم میشوم با چه عکسالعملی مواجه شدم. یکی گفت: «اِ». یکی گفت: «رضا؟» یکی گفت: «مشکی؟» اما اگر غیر از مشکی میپوشیدم تماما روی هر آن چیزی که گفته بودم، باید خط میکشیدم. من گفتم «مشکی رنگه عشقه» الان من به عشقی دارم میرسم که عشق شاعرانه، قلبی و احساس من است و اگر با رنگی غیر از این بیایم دروغ گفتهام.
این خواستهات را تحمیل هم میکنی؟ چون دیدهام که دوستانت هم مشکی میپوشند.
خیر، آنها واقعا خواسته خودشان است.
رنگ مشکی شما را دور یک حلقه جمع کرده است؟
خیر، نوع تفکراتمان کنار هم باعث جمع شدنمان دور هم است.
برادرت هم به دلیل تو مشکی میپوشد؟
خیر، شاید شما اتفاقی با تیپ مشکی او را دیدهاید، محمد رنگهای متنوع میپوشد و جالب است که در شبهای کنسرت من حتی یک شبش را هم مشکی نپوشید نامرد! (میخندد)
اگر عشق صادقی بگوید: بابا مشکی نپوش، چه اتفاقی میافتد؟
از عشق خواهش میکنم اجازه بدهد مشکی بپوشم و اگر قبول نکرد التماسش میکنم. فکر نمیکنم دخترم راضی شود اشکهای پدرش را ببیند. درنهایت گریه میکنم تا دلش به رحم بیاید و راضی شود.|ایدهآل|
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد
درگفتوگو با رئیس دانشکده الهیات دانشگاه الزهرا ابعاد بیانات رهبر انقلاب درخصوص تقلید زنان از مجتهد زن را بررسی کردهایم