28 مهر یادآور حماسه آسمانی شدن دو فرمانده دلاور سپاه اسلام و دو یار خراسانی رهبر فرزانه انقلاب اسلامی، شهید شوشتری و محمدزاده است.
به همین مناسبت با همکاری و مساعدت مرکز حفظ آثار و نشر ارزشهای دفاع مقدس سپاه امام رضا(ع) مجموعهای از خاطراتی که تاکنون درباره این شهیدان بزرگوار در رسانهها منتشر نشده، بر روی خروجی خبرگزاری فارس قرار میگیرد.
امید است این مجموعه کمکی به ترویج فرهنگ ایثار و شهادت و یادآوری برای این ایام باشد.
سال 79 بود و سپاه خراسان جذب نیرو نداشت، برای همین از طریق لشکر 3 ارومیه، عضو رسمی سپاه شدم.
یکسالی از آموزشم گذشته بود که سردار دستور داد به مشهد بازگردم. از آن پس، هرگاه به مشهد میآمد، در تمام مأموریتهای داخل شهر یا در سطح خراسان بزرگ، در خدمتش بودم.
راننده شخصیتها بودن چالشهای خاص خودش را دارد، چراکه اگر اتفاق ناگواری پیش بیاید، غیر از جواب دادن به وجدان خود، باید جواب خانواده آن شخصیت، سازمان و نظام را هم داد، اما جالب است که بدانید من در کنار سردار شوشتری، خیلی احساس راحتی میکردم.
بودند شخصیتهایی که نه اجازه صحبت به من میدادند، نه میگذاشتند رادیو را روشن کنم و نه چیزی بخورم، اما سردار شوشتری، از لحظهای که داخل خودرو مینشست، اگر سخنرانی داشت متنش را درمیآورد و برای سخنرانی آماده میشد.
در این حال اگر چیزی تعارف میکردم، همانطور که داشت متن سخنرانیاش را مرور میکرد، دست پیش میآورد و برمیداشت، برای دفعه دوم، خودش از آن برمیداشت و یکی هم نزدیک دهان من میگرفت تا هم بخورم و هم اینکه حواسم به رانندگیام باشد. مثلاً یکبار کنسرو آناناسی را باز کردم و مشغول شدیم؛ یک تکه خودش میخورد و یک تکه هم با چنگال در دهان من میگذاشت؛ نوبت به آب آناناس هم که رسید، باز یک جرعه نخورده، بقیهاش را به من میداد.
نمیدانم، این نامش چیست؛ گذشت، فداکاری، مهربانی، پدری، احساس مسئولیت، جوانمردی، دوستی، عطوفت یا بزرگواری؟ نمیدانم، اما هرچه بود، نمیخواست حتی آن را به من ثابت کند یا بگوید «من دارم به تو که راننده و زیردستم هستی و حتی سنت به اندازه سنوات خدمتی من در دوران انقلاب هم نیست، لطف میکنم!»
اغلب میگفتم که شما بفرمایید. به فکر من نباشید، چون پیاده که بشوم، وقت خوردن دارم، اما شما شاید دیگر فرصت نکنید؛ اما مؤکداً دوست داشت همان رفتاری که با خودش میشد، با من هم بشود. یادش به خیر؛ ماست، سبزی، سالاد و آب معدنی را خیلی دوست داشت، اما از زیادهخوری و تنوع غذا در سفره خوشش نمیآمد.
میگفت: دهانت را باز کن، اما چشم از جاده برندار! بعد، مقداری از همان چیزی را که خودش میخورد، میگذاشت دهانم. گاهی هم اگر راهمان طولانی بود، برای رفع خستگی و تنوع، با صدای دلنشین و گرمش شروع به خواندن میکرد و از آنجا که ارادت خاصی نسبت به حضرت زهرا(س) داشت، گاهی هم زیارت آن حضرت را میخواند.
کنار حاج آقا شوشتری اگر دو روز هم پشت فرمان می نشستم، باز هم احساس خستگی به من دست نمیداد؛ بلکه ذوق میکردم کنار دست چنان شخصیتی نشستهام که مراقب حرکات و سکناتم هست. از طرفی این هم نبود که بگذارد من رانندگی کنم و خودش راحت بگیرد بخوابد.
تا دو ـ سه ماه پیش از شهادت سردار، او را با یک دستگاه خودرو پیکان با نمرۀ سپاه توی مشهد جابه جا میکردم. به فرودگاه که میرسید، با همین پیکان به دنبالش میرفتم.
سردار به روی خودش نمیآورد، اما خودم جدا از مباحث امنیتی، در عذاب بودم که چرا برای وجود گرامی چنین آدمی، دستکم یک خودرو کولردار تهیه نمیبینیم. این بود که مصرّ شدم با خودروی شخصیام در خدمتش باشم؛ هرگاه که تشریف میآورد، با ماتیز به پیشوازش میرفتم، مدتی هم با پژو 405 این کار را انجام دادم.
هر بار، خواهش میکرد که این کار را نکنم، هرچه میگفتم که حاج آقا خودم دوست دارم، باز میگفت که زحمت است و راضی نیستم. تا اینکه دید من از رو نمیروم، برای همین دعا کرد که خدا یک خودرو بهتر به من بدهد و چرخش هم برایم بچرخد! دعایش خیلی زود اجابت شد، اما خودش نبود که ببیند.
سردار خیلی خویشتندار بود. من ندیدم که تماس یا مراجعه کسی را رد کند. شاید در هفته، 30 یا 40 ساعت بیشتر در مشهد و نزد خانوادهاش نمیماند، اما در همین فرصت اندک، امور گوناگونی را به انجام میرساند؛ بسیاری از مراکز سپاه نیز روی همین پنجشنبهها و جمعههای سردار حساب باز کرده و برنامههایشان را برای همین روزها تنظیم میکردند.
من که رانندهاش بودم، گاهی میبریدم، اما خودش از پا نمیافتاد.
یکبار نیمه شبی از فرودگاه برمیگشتیم، همینطوری گفتم: سردار! امشب بچههای پایگاه بسیج مسجد محلهمان ایست و بازرسی گذاشتهاند، اگر شما را یک نظر ببینند، بال درخواهند آورد!
اتفاقاً آن شب هوا سرد بود و پرواز تهران به مشهد هم با چند ساعت تأخیر نشسته بود. خستگی هم از سر و روی سردار میبارید. ناگهان پرسید: بچههایتان توی گشت هستند هنوز؟!
جا خوردم، گفتم: بله! سردار.
گفت: برویم یک خسته نباشید خدمتشان بگوییم.
گفتم: شما خیلی خسته هستید، حالا ما یک چیزی گفتیم.
گفت: نه! برویم، روحیه میگیرند. خودم هم دوست دارم.
آنقدر خسته بود که دیگر حرف نزدیم تا به بلوار آب و برق و پست بازرسی بچهها رسیدیم. آن شب بیش از 20 عنصر را سر پست گذاشته بودیم.
پیاده شد و از نفر نخست که تابلودار بود حال و احوال و شرح وظایفشان را پرسید تا آخرین نفر که مسئول پایگاه بود. خستگی را از تن همه بیرون کرد انگار نه انگار که از سفر آمده و خودش خستهتر از همه است.حوالی ساعت دو بامداد بود که راهی خانهاش شدیم!
نخستین کارش به محض نشستن داخل خودرو پرسیدن حال پسرم بود؛ میگفت که محمد کوچولو چطور است؟ حالش خوب است؟ بعد از کار و بارم میپرسید، اگر مشکلی به زبانم میآمد، حتماً پیجو میشد و چارهای پیش پایم میگذاشت.
با هر آشنا یا مراجعهکننده دیگری هم متناسب با آن فرد و فضای گفتوگو، رفتاری پدرانه و محترمانه به جا میآورد؛ یعنی در همه برخوردها حواسش اینطور جمع بود؛ مثلاً به محض رسیدن به منزل، میدانست که باید خستگی را فراموش کرده و نوههایش را که تا دم در به پیشوازش میآمدند، بغل گرفته و به خوار و بار فروشی محل ببرد و برایشان تنقلات بخرد.
هرگز اجازه هم نمیداد که من بروم، بلکه مقید بود که خودش با پای پیاده و در حالی که دست آنها توی دستش بود، به مغازهها سر بزند.
برای مسائل غیر اداری، هیچگاه با من یا برادر وارسته تماس نمیگرفت تا ما را پی انجام کاری بفرستد؛ یکبار گفتم که اجازه بدهید ما دنبالتان بیائیم و برای کشیک حرم، شما را برسانیم و یا موقع برگشت در خدمتتان باشیم، اما اصلاً نپذیرفت و به شوخی گفت: شما چرا؟ این همه وسیله نقلیه عمومی. تازه، اتوبوسها هم خلوت هستند و هم کولرشان را روشن میکنند!
گاهی فقط پسرها یا دامادش بودند که حاج آقا را همراهی میکردند و او را به حرم میرساندند.
در بازدیدهایش به گرمی سربازها را در آغوش میگرفت، حتی بیشتر از فرزندانش به آنان ابراز محبت میکرد و عمیقاً به درد دلهایشان گوش میداد.
یکبار برای کاری که سردار خواسته بود با وانت لکنتهای که دم دستم بود راهی روستای ینگجه شدم؛ نه چراغ داشت و نه اتاق بی سر و صدا؛ واقعاً خودرو مشتی مندلی بود!
خود سردار پیشنهاد داده بود که اگر خواستم روزی به ینگجه بیایم حتماً با همسرم بیایم. خلاصه ما هر طور بود با این ماشین رفتیم، عصر پنجشنبه وقت برگشتن بود. سردار آمد از رو به راه بودن ماشین پرسید.
گفتم که وقت آمدن که خوب بود، انشاالله در بازگشت هم مشکلی درست نمیکند، فقط باید زودتر بروم، چون چراغ درست و حسابی ندارد.
کمی نگران شد، اما به هر صورت، خداحافظی کردیم و با همسرم به سمت مشهد راه افتادیم. آمدم تا نزدیکی دو راهی بخش سر ولایت و جاده سبزوار ـ قوچان، دیدم یکی دارد از پشت سر برایم چراغ میزند تا بایستم.
شل کردم تا برسد؛ سردار و همسرش بودند. پیاده که شدیم، گفت: علی جان، چراغ نداری کجا گازش را گرفته بودی؟! نمیگویی خانمت هم همراه هست؟!
بعد هم دستور داد وانت را توی پمپ بنزینی که آنجا بود، بگذاریم و با خودش به مشهد برگردیم. حتی اجازه نداد من پشت فرمان بنشینم، میگفت که نه! تو خسته هستی. آن روز از کارش زد و دنبالم آمد تا مبادا برای من اتفاقی بیفتد؛ بودن همسرم حساسش کرده بود. کلاً تعصب خاصی نسبت به مسئولیتهای خانوادگی برادران پاسدار داشت و سفارش میکرد که هرگز نگذاریم آب توی دل زن و بچههایمان تکان بخورد.
تا جایی که من یادم هست، به فکر همه بود، الا خودش؛ جالب است بدانید که با وجود عارضههای شیمیایی و مجروحیتهایی از دوران جنگ تا سال 87 حتی سراغی از پرونده پزشکیاش نگرفته بود و دست آخر هم با اصرار و ابلاغ در طرح سلامت به او کارت جانبازی 30 درصدی دادند!
خیلی رعایت حال دیگران را میکرد؛ مبادا باعث آزارشان شود. مثلاً چون موقع خواب خر و پف میکرد، خوابش با همه سنگینی، خیلی کم بود. بارها در مأموریتها به من گفته بود که توی اتاق دیگری میخوابد تا سر و صدایش اذیتم نکند و راحت بخوابم! یادم میآید که برای موضوع ادغام سپاهها، به کرمان رفته بودیم. وقت خواب گفتم: حاج آقا! من نزدیکتان میمانم تا اگر کاری پیش آمد در دسترس باشم.
گفت: باشد، به شرطی که بروی توی اتاق بغلی بخوابی، چون من شب سر و صدا دارم و مرتب بیدار میشوم. گفتم که طوری نیست اجازه بدهید توی همین اتاق بمانم. اینکه میگفت مرتب بیدار می شود، شبزندهداریهایش بود که بیاختیار به آن اشاره کرده بود. نیمه شب بود که از جلسه فرماندهی نیروی زمینی به محل استراحت برگشت. هر دو خوابیدیم. دو ساعت بعد، از حساسیت کار و سبکی خوابم، دوباره بیدار شدم. سردار رفته بود داخل پذیرایی سجادهاش را پهن کرده بود. چنان به نماز ایستاده بود که آدم به یاد نماز خواندن حضرت امام(ره) در بیمارستان میافتاد با آن شمد و لباس سپید!
چنان مقید، با خضوع و خشوع، جدی و منظم نماز شبهایش را میخواند که دیدنش در وجود آدم موج میانداخت بس که این صحنه تأثیرگذار بود.
چنان گریه میکرد که منظره تسلیم یک برده در برابر اربابش، در نظر آدم مجسم میشد. اوایل که این صحنهها را میدیدم پیش خودم میگفتم: این جوری که تا صبح چیزی از سردار نمیماند!
انگار که هر شب با خدا وعدهای دارد و هرگز نمیخواهد خلف وعده کرده باشد. نوافل را هم با فرهنگ و ادبیات خاصی بهجا میآورد که غیر قابل بازگویی است. بسیار با طمأنینه؛ چه زمانی که تنها بود و نماز مستحبی یا واجبش را ادا میکرد و چه لحظههایی که به عنوان پیشنماز یک جمع، جلو میایستاد.
همینطور مقید بود که در هر حالت، ذکر رکوع و سجود را سه مرتبه و بلند،بلند تکرار کند. طوری بود که باید گفت در واقع، باطمأنینهترین حرکت سردار، نماز خواندن او بود.(فارس)
راوی: سید علی انواری راننده و محافظ شهید شوشتری.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد