گونههای زن با هر بندی که بالا و پایین میرود، روی صورتش تاب برمیدارد و روشن و قرمز میشود. همه انگار محو او شدهاند که از هیچ کس توی آرایشگاه صدایی درنمیآید. شوهرش دکتر است. خانهشان هم بالای شهر. آنجا که من و هستی یک بار با مادر رفتیم مطب. همان وقت که مادر از درد زانو شبها نمیتوانست بخوابد.
عجب جای خوشگلی بود. با خانههای بزرگ، خیابانهای تمیز و.... چقدر دلم میخواست بچه یکی از آنها باشم و توی یکی از آن خانهها زندگی کنم.
از اینکه با مادر و هستی رفته بودم، بدم میآمد. دوست نداشتم کسی مرا با آنها ببیند. خصوصا مادر که چادرش را پیچیده بود دور کمرش و کفشهایش آنقدر کهنه بود که من خدا خدا میکردم مطب خلوت باشد و کار ما زود راه بیفتد تا برگردیم. هرچند دلم آنجا میماند. میان آن خانهها با آن بوهای خوب و خوش غذاشان و آن ماشینهای قشنگی که از درهای حیاطها و پارکینگهایشان بیرون میآمد و دخترها و پسرهایی که فقط میخندیدند و انگار هیچ غمی نداشته باشند. هیچ غمی ندارند. چه غمی میتوانند داشته باشند همه چیزشان جور جور است. خانه، ماشین، پول. همه چیز. مثل این خانم دکتر که ماه به ماه از نمیدانم بیکاری یا خوشی زیاد میآید اینجا. که چه؟ حتما میخواهد نشان ما بدهد کرور کرور ثروتش را یا به رخمان بکشد بیغمیاش را.
آنقدر آهم را بلند کشیدهام که همه توی آرایشگاه سرشان چرخیده به طرف من و دیگر کسی به جواهرات خانم دکتر توجه نمیکند. کارش تمام شده. بلند میشود. آرایشگر پیشبند را تکان میدهد تا موهای ریز صورت زن به زمین بریزد و زن با لبخند نگاهم میکند. هرچند چشمهایش خوشحال نیست.
دیوونه با این همه خوشی. آخه این چه قیافهایه؟ اگه من جای تو بودم...
زن انگار ذهنم را خوانده باشد، دوباره لبخند میزند و میآید کنارم مینشیند.
-چند سالته؟
-۲۴ سال.
از زندگیام نمیپرسد. مطمئنا میداند که توی آرایشگاه کار میکنم و حتما زن آرایشگر همه زندگیام را برایش گفته است. احساس میکنم آشنایی، دوستی، چیزی باشند. چون همیشه زن میماند تا همه بروند و نیم ساعت، یک ساعتی بعد از همه از آرایشگاه بیرون میآید. حتی بعد از من که آرایشگر با خسته نباشیدی عذرم را میخواهد.
حالا هم وقت خسته نباشید بود و من بلند شدم و آرام دوباره با حسرت لباسها و طلا و جواهر زن را نگاه کردم.
به وسط راه نرسیده یادم میافتد که گوشی همراهم را جا گذاشتهام.ای دختره سر به هوا. سریع برمیگردم برای بردنش. آرایشگر چای دم کرده و عطر چایی پخش شده. میان حرفهای زن و آرایشگر.
-بهتر شده؟
-بهتر؟
-این زندگی جهنمی بهتر شدن نداره. به قول خان جون نمیخوام تشت طلا رو که خون جگرم توش باشه. خدا بیامرزه ابراهیمو.
بغض آرایشگر میشکند. ابراهیم شوهرش بوده. اما این زن؟ خواهر؟
شنیده بودم لیلا خانم خواهری داشته که با زور زن دوم مرد پولداری شده و از او بچهدار شده و...
از آرایشگاه که بیرون میآیم اشک پهن میشود توی صورتم و شره میکند پایین. سوز باد میپیچد توی تنم.
با چشمهای گر گرفته میرسم خانه. پا توی اتاق که میگذارم مادر با لبخند سینی چای را از آشپزخانه میآورد. خسته نباشیدش را این بار جور دیگری میشنوم. میروم به دست و صورتم آبی بزنم. صورتم را که توی آینه نگاه میکنم، دیگر بینی و دندانهایم توی ذوقم نمیزنند. توی آینه به خودم لبخند میزنم.
>> جام جم/ ضمیمه چاردیواری/ طیبهپرتویراد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با امین شفیعی، دبیر جشنواره «امضای کری تضمین است» بررسی شد
محمد نصرتی در گفتوگو با جامجم مطرح کرد؛