داستان پلیسی/ جنازه دختر ناشناس در جنگل - قسمت پایانی

مزاحمت‌های دختر فراری

در شماره‌های قبل خواندید کارآگاه شهاب و دستیارش ستوان ظهوری بعد از کشف جنازه دختر ناشناسی در جنگل شیان تحقیقاتی را شروع کردند. کف دست مقتول نشانی خانه جوان سی ساله‌ای به نام مازیار نوشته شده بود. مازیار بعد از بازداشت منکر آشنایی با مقتول شد و سرانجام با بررسی فهرست مکالمات تلفنی او در روز قتل شماره مردی ملقب به حسن ماهواره‌ای به دست آمد که مازیار آن روز با وی برای نصب ماهواره خانه‌اش تماس گرفته بود. اکنون ادامه ماجرا را بخوانید:
کد خبر: ۵۸۲۴۶۸

سرگرد شهاب در حالی که در اتاق قدم می‌زد، به مازیار گفت: می‌خواهم دقیق توضیح بدهی وقتی با حسن صحبت می‌کردی او چه جوابی داد؟

مازیار کمی فکر کرد و گفت: حسن را از قبل می‌شناختم اما نشانی خانه جدیدم را نداشت وقتی به او گفتم آن را یادداشت کند گفت سمت لویزان است و دارد رانندگی می‌کند اما بعدش گفت آدرس را بگویم تا یادداشت کند.

پسر جوان ناخودآگاه از جا جست: حالا فهمیدم چرا آدرس خانه‌ام کف دست مقتول نوشته شده بود. حسن آدرس را برای یک نفر تکرار می‌کرد. احتمالا آن شخص همین دختری است که کشته شده.

ستوان تمام مشخصات حسن را پرسید و از مازیار خواست با وی تماس بگیرد و قراری صوری بگذارد اما گوشی او خاموش بود. کارآگاه به بچه‌های تیم عملیات دستور داد به خانه نصاب ماهواره بروند و او را بازداشت کنند، اما این کار هم فایده‌ای نداشت چون حسن همان شب بعد از این‌که کارهای مازیار را انجام داده، غیب شده بود. پدرش ادعا می‌کرد از پسرش هیچ خبری ندارد اما حدود ساعت دو نیمه شب بالاخره اعتراف کرد حسن به یزد فرار کرده و به خانه یکی از هم‌خدمتی‌های سابق‌اش رفته است. شهاب شبانه دستور نیابت قضایی را گرفت و تیمی را راهی یزد کرد.

بعدازظهر روز بعد متهم در حالی‌که دستبند در دست داشت، مقابل کارآگاه نشسته بود و ادعا می‌کرد وی را بی‌دلیل بازداشت کرده‌اند. گوش شهاب به این انکارها آشنا بود برای همین اعتنایی نکرد و با پرسیدن چند سوال حسن را به بن‌بستی کشاند که او ناچار به اقرار شد.

حسن در حالی‌که اشک می‌ریخت به کارآگاه گفت: نیلوفر دختر فراری بود. یک ماه قبل با هم آشنا شده بودیم اما دیگر نمی‌خواستم به رابطه‌ام با او ادامه بدهم. نیلوفر مرتب مزاحمم می‌شد و می‌گفت اگر باج ندهم جلوی درخانه‌مان می‌آید و آبرویم را می​برد. روز حادثه با هم قرار گذاشتیم تا مساله را فیصله بدهیم در همان گیر ودار بود که مازیار تلفن زد و من نشانی خانه‌اش را به نیلوفر گفتم و او هم کف دستش نوشت. ما به جنگل شیان رفتیم تا در آنجا با هم صحبت کنیم، اما من یکدفعه عصبانی شدم و با چاقو دو ضربه به او زدم. نیلوفر به​سختی نفس می‌کشید. سریع از ماشین کابل برداشتم و خفه‌اش کردم بعد هم بسرعت فرار کردم. خیال می‌کردم چون نیلوفر قوم و خویشی ندارد کسی قتلش را پیگیری نمی‌کند.

کارآگاه دستور داد حسن را به بازداشتگاه ببرند و البته مازیار را به اتاق او بیاورند. مازیار وقتی وارد اتاق شهاب شد هیجان‌زده پرسید: چه شد؟

شهاب لبخندی زد و گفت: حلالم کن. در کار ما گاهی وقت‌ها این اتفاق می‌افتد و باید به من حق بدهی به هر حال موضوع جان آدم‌ها در میان است و نمی‌شود سرسری با قضیه برخورد کرد.

مازیار آنقدر خوشحال شده بود که اشک ریخت. یک ساعت بعد پدر و مادرش با جعبه شیرینی به اداره آگاهی آمدند تا پسرشان را ببرند، اما هرچه اصرار کردند کارآگاه از شیرینی‌ها برنداشت و با نگاه به دستیارش فهماند او هم بهتر است تعارف را قبول نکند.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها