در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
یکی از دغدغه ها و سختی های جنگ برای رزمندگان جدایی از خانواده هایشان بود. رزمندگانی که گاه فقط چند روز از آغاز زندگی مشترکشان می گذشت نمی دانستند چطور باید خبر اعزامشان را به دختری دهند که با هزار امید و آرزو به خانه آنها آمده بود. اما اغلب دختران جوان ما هم که رشادت و ایمان شان کمتر از رزمندگان نبود با این وضعیت به راحتی کنار آمده و حتی خود ساک سفر را برای همسرشان می بستند.
آنچه خواهید خواند روایتی است از رفتن یک رزمنده برای عملیات مرصاد که از همدلی همسرش موقع اعزام می گوید: آن سال تابستان همدان گرمترین تابستان عمر من بود و هرم هیجان زندگی مشترک همه وجودم را در سیطره خود داشت. من شریک زندگیام را یافته بودم و بی سر و صدا مقدمات ازدواجم را تدارک میکردم. در آن مقطع سپاه همدان فرماندهای نداشت و حمید عسگری به عنوان رئیس ستاد سپاه را اداره میکرد. من هم در همدان بودم و از عملیات هم خبری نبود.
یک روز عسگری مرا خواست و درباره مسئولیت جدیدم با صحبتهایش قانعم کرد و من شدم جانشین ستاد سپاه همدان. نمیدانم به خاطر دلسوزی بود یا به دلیل تجرد یک مسئول سپاه که آقای عسگری مشتاق زن گرفتن من شده بود. گاه و بی گاه سؤال پیچم میکرد که بالاخره کی میخواهی متاهل شوی؟ آیا کسی را زیر نظر داری؟ میخواهی به خانمم بگویم تا دختری را برایت پیدا کند؟
من هم که ازحجب و حیای آن زمان بچهها بهرهای برده بودم، جواب روشن و قاطعی به او نمیدادم. عسگری خبر نداشت که کار ازدواج من تا حد زیادی پیش رفته است. البته اصرار او دلیل دیگری هم میتوانست داشته باشد و آن پاگیر کردن من در همدان و بازگشتن به لشکر بود.
به هر حال من در شانزدهم آبان 1366 عقد کردم و قرار شد در روز شانزدهم آذر ماه همان سال مراسم ازدواج داشته باشیم، اما شیرینی آن ایام با یک حادثه باورنکردنی از ذائقهام رفت.
پنجم آذرماه، ده روز مانده به جشن ازدواجم، خبر رسید که علی چیت سازیان، فرمانده اطلاعات و عملیات دلاور بیهمتای لشکر 32 انصار الحسین، به شهادت رسیده است در تپه سبز و با انفجار مین و المر.
خبر شهادت علی از دو جهت دلگیرم کرد. یکی فقدان رفیق عزیز و صمیمی و دیگر محروم ماندن لشکر از یک پهلوان به تمام معنا.
روز شانزدهم آذر با همسرم، که معلم آموزش و پرورش بود، ازدواج کردم. مراسم مختصری در خانه پدری ایشان برگزار شد. بستگان نزدیک دعوت شدند و بعد از مراسم با یک رنو، که متعلق به دامادمان بود، عروس را به خانه آوردم و یکی از اتاقهای خانه پدریام شد آشیانه زندگی ما.
دست محبت خدا یک بار دیگر و این بار درحساسترین فراز زندگی بر سرم کشیده شد. تقدیر مبارک خدا همسری را نصیبم کرد که زندگی را آنگونه که باید، میفهمید. برای او بیشتر و خیلی بیشتر از تمکن مالی و تجمل اشرافی، ایمان، صفا، یکرنگی و محبت جذابیت داشت. او بیهیچ حرف و حدیثی و اعتراضی وارد خانه ما شد. در حالی که میدانست آنجا پدر و مادر از پا افتادهای دارم که نیازمند مراقبت و پرستاری هستند.
او هیچ گاه از من نخواست که قید جبهه را بزنم و در شهر بمانم. برای ایدهها و آرمانهای من ارزش قائل بود و به آنها احترام میگذاشت.
یک ماه بعد از ازدواج یک تماس تلفنی همه برنامههایم را در هم ریخت. آن روز صبح، در ساختمان سپاه مشغول کار بودم که یکی از بچههای لشکر با من تماس گرفت. مکالمه مختصر و مفید بود:
- حمید پس کجایی؟ زود بجنب که داریم خون نامه مینویسیم.
ظرف چند روز کارهایی را که در سپاه بر عهدهام بود، انجام دادم و موافقت سپاه را گرفتم و حالا یک خان بزرگ دیگر پیش را هم بود. گرفتن اجازه از نو عروسی که با هزار امید به خانه بختش آمده است. همان شب بعد از خوردن شام با او صحبت کردم. اضطراب و دلشوره داشتم و نمیدانستم در برابر اعزام به جبهه چه عکسالعملی نشان خواهد داد. بعد از یک مقدمه چینی نه چندان مناسب به او گفتم که باید به جبهه بروم. چند لحظه ساکت ماند و بعد جواب داد هر چه خدا بخواهد انشاءالله میروی و به سلامت برمیگردی.
خیلی خوشحال شدم. نه فقط به خاطر فراهم شدن مقدمات سفرم به جبهه بلکه بیشتر از آن به جهت درک و شعور بالای همسرم که تا چه اندازه مرا میفهمد و نسبت به مسئله جنگ احساس مسئولیت دارد. به او گفتم هرجا که باشم به یادت خواهم بود و اگر نبود این تکلیف الهی به هیچ وجه راضی به این سفر نمیشدم.
و او با لبخند فقط یک کلمه گفت: میدانم.
صبح بیست و هشتم دی ماه 66 پیراهن و شلوار خاکی رنگم را پوشیدم. ساکم را برداشتم و وارد حیاط شدم. پوتینهایم را واکس زده بود و من باز شرمنده شدم. آن ها را پوشیدم اما بندهایش را نبستم. سرمای استخوان سوزی بود. اورکتم را آورد و من آن را روی شانههایم انداختم. گفت: ساعت نداری؟
منتظر جواب من نماند.
ساعت مچیاش را آورد و به من داد و من با افتخار آن را به مچ دستم بستم. بعد نشست و بند پوتینهایم را بست. قرآن روی سرم گرفت و راهیام کرد. موقع خداحافظی مادر مریض حالم از پشت شیشه پنجره نگاهمان میکرد.
ساعت 10 صبح بود که راهی سقز شدیم، در یک روز سرد برفی و با مینیبوس سپاه همه سعی ما این بود که قبل از تاریکی هوا به مقر تاکتیکی لشکر برسیم. برای همین در بین راه به جز برای نماز توقف دیگری نداشتیم. حتی ناهار را در حال حرکت و در ماشین خوردیم.
غروب آفتاب به نزدیکی سقز رسیدیم. برف راه را بسته بود و ماشینها در وسط جاده مانده بود. عملیات دو سه شب پیش شروع شده بود و لحظه به لحظه به تعداد ماشینها افزوده میشد.
هوا تاریک شده بود و از باز شدن راه خبری نبود. اطراف را نگاه کردیم. چراغهای روشن یک روستا که در آن نزدیکی بود به فکرمان انداخت که شب را در آنجا بگذرانیم اما یادآوری یک مسئله مهم خیلی زود قضیه روستا را از ذهنمان پاک کرد. موقع حرکت درباره رعایت مسائل امنیتی و حفاظتی مناطق مرزی مواردی را به ما گوشزد کرده بودند.
دو گروهک ضد انقلاب کومله و دموکرات در منطقه فعال بودند. آنها به زور وارد روستا شده و از آنجا به عنوان عقبههای خود استفاده میکردند. برای همین قید رفتن به سمت روستا را زدیم و شب را در ماشین گذراندیم.
آن شب مینیبوس بدون بخاری تبدیل شده بود به یک یخچال تمام عیار. تا صبح همه در هم مچاله شده بودیم و از سرما می لرزیدیم. با روشن شدن هوا، راه باز شد و ما به سمت بانه و سپس به طرف ارتفاعات مرزی ادامه مسیر دادیم. وقتی به مقر شهید شکری پور رسیدیم مطلع شدیم که شب گذشته بچههای لشکر عملیات کردهاند. نیروهای ما در جاده آسفالتهای که از شهر ماووت به سمت قلعه دیزه عراق میرفت وارد عمل شده بودند.
جادهای که سمت راستش رودخانه بود و ارتفاع الاغلو و سمت چپش ارتفاع آمدین. لشکر31 عاشورا روی الاغلو کار کرده بود و ما باید ارتفاعات چپ و راست جاده را میگرفتیم که شواهد نشان میداد عملیات با موفقیت انجام نشده است. چیزی از رسیدن ما نگذشته بود که باخبر شدیم هر دو دیده بانی که با گردان عمل کننده وارد خط شده بودند به شهادت رسیدهاند. بعد از پرس و جوی بسیار اسامی آنها را دانستم. علی اسماعیلی و حمید قمری. آنها به محض رسیدن به خط مقدم. زیر آتش پرحجم عراق شهید شده بودند.
خبرشهادت حمید قمری اولین ضربه روحی را در آن عملیات به من وارد کرد. در یک لحظه خاطرات پر فراز و نشیب نصر 4 از پیش چشمانم گذشت. حمید هم رفته بود با آن صفای باطن و آرامش روح.
ساعت حدود 11 صبح بود که برای آگاهی از چند و عملیات به طرف سنگر دیده بانها رفتم. وارد سنگر که شدم غم عالم روی دلم نشست. هر کدام از بچهها گوشهای کز کرده بودند و گریه میکردند. گمان کردم شهادت علی اسماعیلی و قمری عزادارشان کرده است. به رسم دلداری و دلجویی کنار یکی از آنها نشستم گفتم که چه شده؟ چرا گریه میکنی؟
گفت: علیرضا نادری و حسین کشانی هم شهید شدند.
نادری و کشانی به عنوان جانشین تیم قبلی اعزام شده بودند که آنها هم در همان ساعت اول حضور در خط به شهادت میرسند. آنها هر دو بسیجی بودند و از عملیات کربلای 8 به جمع دیده بان های لشکر اضافه شده بودند.
تعجب کردم با خودم گفتم این چه عملیاتی است که در یک نیم روز دو تیم دیده بانی را از ما گرفته است؟ بچههای ما حتی در عملیات کربلای 5 به این سرعت شهید نمی شدند مگر آن جلو چه خبر است؟
چیزی نگذشت که تیم سوم هم اعزام شد. منطقه کوهستانی بود و کوهستانها پوشیده از برف و سرما بیداد میکرد. آن جا بدون وقفه یا برف میبارید و یا باد سوزندهتر از برف میوزید و پوتینها حریف گل و لای زمین نمیشدند.
به طرف تدارکات رفتم و یک جفت چکمه و یک دست بادگیر تحویل گرفتم و به سرعت پیش بچههای دیده بانی برگشتم. یک چراغ والر هم امید بچهها برای گرم کردن سنگر بود. کنار چراغ نشستم و جزئیات بیشتری از عملیات را از زبان دوستان شنیدم.
نماز عصر و ظهر را خواندیم و ناهارمان را خوردیم. از آنجا که شب گذشته را داخل مینیبوس به سر برده و نخوابیده بودم دراز کشیدم تا کمی استراحت کنم که پیک گردان وارد سنگر شد و گفت تیم بعدی آماده باشد.
گفتم از بچهها چه خبر؟
گفت: یک شهید و دومی مجروح.
تیم چهارم من بودم و حسین رادنیا. دوربین، قطب نما و نقشه را تحویل گرفتم و تجهیزات همیشگیام را برداشتم و سوار تویوتا وانتی شدیم که مسافران ماووت را به مقصد میرساند. بچههای طرح و عملیات که نسبت به منطقه توجیه بودند ما را تا منطقه عملیاتی راهنمایی کردند. بعد از شهر ماووت ارتفاعی بود به نام ارتفاع شمشیری. نزدیک ارتفاع محلی بود که به آن محور گفته میشد.
آن جا در واقع نقطه رهایی گردانهای ما بود. چیزی که در بدو ورود باعث تعجبم شد. یک قطعه زمین دایرهای شکل بود که کاملا سیاه شده بود و برخلاف همه جا که سفید و پوشیده از برف بود، آنجا به یک زمین سوخته شباهت داشت. جریان را پرسیدم. بچهها گفتند که دیشب تخریب چیهای لشکر مینهای دشمن را جمعآوری کرده و همه را جا تلنبار میکنند.
بعدگلوله توپی میآید و یک جا همه را به آتش میکشد و تعدادی از بچههای تخریب به شهادت میرسند.
با حسین جلوتر رفتیم تا به گردان مستقر در خط به فرماندهی حاج مهدی ظفری رسیدیم. بچهها روی تپهای مستقر بودند که این تپه مثل سیبل در تیررس عراقیها بود. دشمن روی ارتفاعات بلند موضع گرفته بود و نیروهای ما را در مشت داشت. در عمرم چنین صحنهای ندیده بودم. از آسمان هم برف و باران میبارید و هم آتش.
ما داخل چالهای بودیم که امکان سرک کشیدن از آن را هم نداشتیم. این ماجرای همه نیروهای مستقر در خط بود. همه به چالههایی پناه برده بودند که شب گذشته توسط نیروهای خط شکن حفر شده بود.
همان جا به این نتیجه رسیدم که بودن ما در آنجا هیچ فایدهای ندارد.
در یک فرصت مناسب خودم را به محمد ایرانپور که از نیروهای طرح و عملیات بود رساندم و گفتم آقای ایرانپور شما ما را آوردهاید که اجرای آتش کنیم یا فقط قصدتان حضور ما در خط بوده است.
جواب داد خب دیدهبان باید آتش بفرستد.
گفتم: این جا هیچ کاری از دست ما برنمیآید به جز چپیدن در چاله و سرک نکشیدن دیده بان باید در جایی مستقر باشد که کمتر زیر آتش باشد.
گفت خب، حالا نظرت چیست؟
نگاهی به اطراف کردم و گفتم ما میرویم روی شاخ قشن و از آن جا آتش میفرستیم. قشن روی این منطقه اشراف کامل دارد.
محمد ایرانپور چند لحظه مکث کرد و گفت: یعنی میتوانید خودتان را به آن بالا برسانید؟
گفتم بله.
گفت: «پس بروید کارتان را شروع کنید.»
ادامه دارد...
(فارس)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر