روایت سردار همدانی از شهید شهبازی

به بچه‌های سپاه همدان بگو حلالم کنند

یک دفعه برگشت طرفِ شکری‌موحد، با سگرمه‌هایی درهم، به او گفت: تو چرا این‌جا به ما زُل زدی؟ ببین اسماعیل، یا همین الآن، بِدو می‌روی از زیر سنگ هم شده، یک کمپوت می‌آوری بخوریم، یا همین امروز، تبعیدت می‌کنم به سپاه همدان.
کد خبر: ۴۷۷۰۵۲

شهید «محمود شهبازی دستجردی» قائم مقام تیپ 27 محمدرسول الله (ص) متولد 1336 است؛ وی در جبهه خین طی مرحله چهارم عملیات «الی بیت‌المقدس» در دوم خرداد 1361 به شهادت رسید. حسین همدانی، جانشین محور عملیاتی سلمان قرارگاه فرعی «نصر 2» که طی مرحله‌ دوم عملیات «الی بیت‌المقدس» مجروح شده بود،‌ مجدداً به منطقه برگشت تا در امر هدایت نیروها برای مرحله‌ پایانی نبرد الی‌بیت‌المقدس، دوباره کمک حال محمود شهبازی باشد. در کتاب «بهار 82» با نقل بخشی از خاطرات شهید شهبازی به روایت حسین همدانی چنین آمده است:

«طی همان سیزده روزی که در منطقه نبودم، مقر فرماندهی «نصر 2»، به یک مجموعه سنگر فرماندهی تیپ دشمن،‌ در عمق دوازده کیلومتری غرب جاده‌ی اهواز ـ خرمشهر،‌ نزدیک دژ مرزی منتقل شده بود. سنگر حاج محمود شهبازی هم حدود پانصد متر جلوتر از مقر جدید نصرـ2 و رو به سمت جنوب قرار داشت. عصر روز شنبه یکم خرداد 1361 راننده‌ی وانت، از تأسیسات انرژی اتمی، مستقیم مرا برد جلوی سنگر حاج محمود پیاده کرد.

وقتی به اتکای آن عصاهای زیر بغل وارد درگاهی سنگر شدم، دیدم حاج محمود پشت به دهانه‌ ورودی سنگر، پای بی‌سیم نشسته و گوشی به دست، دارد با حسن باقری صحبت می‌کند. چنان سرگرم مکالمه‌ بی‌سیم بود، که اصلاً توجهی به اطراف‌اش نداشت.

همان‌طور که پشت سرش ایستاده بودم، یک‌ دل سیر، او را سیاحت کردم. موهای سر و صورت‌اش بلند و آشفته بود و پوشیده از گرد و غبار. همان لباس فرم سپاه رنگ و رو رفته‌اش را به تن داشت و چفیه‌ قرمز او هم حمایل گردنش بود. بر اثر هوای دم کرده‌ داخل سنگر، صورت‌اش خیس عرق بود. بعد، بی‌سروصدا، از درگاه ورودی سنگر خودم را عقب کشیدم و بغلِ کفش‌کن ایستادم و گوش تیز کردم. مسعود نیک‌بخت و اسماعیل شکری‌موحد به او گفتند: حاج‌آقا، اگر گفتی چه کسی آمده؟ و بی‌معطلی صدای سرزنده و بازیگوش او را شنیدم که می‌گفت: همدانی آمده!

این را که گفت، پاهایم سُست شدند. حرکت کردم طرف درگاه سنگر. با یک شوری دوید طرف‌ام و چنان همدیگر را در آغوش گرفتیم، که اصلاً از دنیا و مافیها، غافل شده بودیم. یکی، دو دقیقه، همان‌طور که سر به شانه‌ هم گذاشته بودیم، داشتیم گریه می‌کردیم و اشک، به پهنای صورت، از چشم‌هایمان سرازیر بود. بغض کرده بودیم و هیچ کلامی از دهان‌مان خارج نمی‌شد. اصلاً نمی‌توانستیم بگوئیم چرا این‌طور حال‌مان منقلب شده و داریم مثل طفل‌های دبستانی، گریه می‌کنیم.

دست آخر، قدری که آرام گرفتیم، تازه یادمان آمد از هم احوال‌پرسی کنیم. اولین سؤالی که از من پرسید، این بود: پایت چطور است؟ در ثانی؛ بگو بدانم، کی گفته تو بیایی این‌جا؟ گفتم: آقاجان، والله و بالله، چیزی نیست؛ مختصر جراحتی بود که خوب شده، حالا هم به اجازه خودم این‌جا آمده‌ام، هیچ کس در این مورد، مقصر نیست.

یک دفعه برگشت طرفِ شکری‌موحد، با سگرمه‌هایی درهم، به او گفت: تو چرا این‌جا به ما زُل زدی؟ ببین اسماعیل، یا همین الآن، بِدو می‌روی از زیر سنگ هم شده، یک کمپوت می‌آوری بخوریم، یا همین امروز، تبعیدت می‌کنم به سپاه همدان! آقای شکری‌موحد که دیگر به این جَنقولک بازی‌های محمود عادت کرده بود، با خنده از جا بلند شد و رفت از گوشه‌ سنگر، قوطی کمپوتی برداشت، درِ آن را با در بازکنِ ناخنگیر خودش باز کرد و آورد به دست محمود داد و گفت: بفرما؛ نوش جان کن حاج‌آقا، خاطرجمع باش من بدون شما به آن تبعیدگاه برنمی‌گردم!

محمود دیگر به کَل‌کَل با او ادامه نداد. برگشت از بنده پرسید: پس حسابی دلت برای من و این اسماعیل تنگ شده بود که برگشتی به این بیابان برهوت، بله؟! گفتم: حاج محمود، خدا را گواه می‌گیرم؛ این چند شبانه‌روزی که از شما و بچه‌ها دور بودم، هر لحظه‌اش، از کل سختی‌هایی که طی مرحله‌ی اول و دوم عملیات و موقع دفع پاتک‌ها کشیدیم، برایم سخت‌تر گذشت. صدای مارش عملیات را که از رادیو یا تلویزیون می‌شنیدم، از خدا می‌خواستم یا فی‌الفور مرا به شما برساند، یا قبضِ روح‌ام کند. گفت: خبرت را تا جایی که تو را به اورژانس تیپ رساندند، از احمد [متوسلیان] داشتم؛ بعد از آن کجاها رفتی؟

این شد که کل ماوَقعِ آن سیزده شبانه‌روز را، تلگرافی برایش بازگو کردم. بعد هم داخل سنگر، نماز مغرب و عشاء را با امامت حاج محمود شهبازی، به جماعت خواندیم. نماز خیلی باحالی بود. همه چیزش با نمازهای پشت جبهه‌ فرق داشت. حالا چون من سمت راستِ صف اول نشسته بودم، از گوشه چشم، محمود را می‌دیدم. به سجده که می‌رفت، با تضرع و صدای لرزانی، خیلی آرام می‌گفت: اللّهُمَّ اَرزُقنا تُوفیقَ الشَّهادَهَ فی سَبیلِک. این دعا را به آرامی و نهایت خشوع، هر بار در سجده‌هایش می‌خواند و صدای خفه‌ هق‌هق گریه‌اش هم، به گوش می‌رسید.

من قبلاً هم نماز خواندن و سجده‌های این مرد را دیده بودم، اما این نماز و سجده‌ها، جنس دیگری داشت. بعد که سر از سجده برمی‌داشت و به تشهد می‌نشست، می‌دیدم یک روند دارد اشک می‌ریزد و قطره‌های درشت اشک، از محاسن او روی زانوهایش می‌چکند. معلوم بود با تمام وجودش دارد از خدا تمنا می‌کند که دیگر نماند... و برود.

این نماز مغرب و عشاء و غفیله‌هایی که آن شب خواند، خیلی طولانی بود. با آن‌که وضع پایم اجازه نمی‌داد چنین نماز مُفَصَلّی بخوانم، اما نمی‌دانم چه معمایی بود که آن شب، دلم می‌خواست پابه‌پای محمود، نماز بخوانم. سرانجام وقتی سلام نماز را داد، قرآن کوچکی را که در جیب بلوزش داشت، بیرون آورد، سوره‌ی فجر را تلاوت کرد و اشک ریخت.

بعد از سجده‌ شکر، آمد نشست بغل دست من و خیلی خودمانی پرسید: خب حسین؛ بگو بدانم، از اوضاع سپاه همدان چه خبر؟ بچه‌ها حال‌شان چطور است؟ گفتم: بحمدالله، وضع سپاه همدان خوب است، اما خدا وکیلی، بچه‌هایی که آن‌جا مانده‌اند، در حسرتِ جا ماندن از این عملیات، دارند پرپر می‌زنند و مثل شمع، می‌سوزند و آب می‌شوند. گفت: خدا به آن‌ها خیر بدهد. حضرت امیر (علیه‌السلام) در نهج‌البلاغه گفته است: هر کس که دلش با مجاهدین راه خدا باشد و آرزوی جنگیدن در کنار آن‌ها را داشته باشد، مانند این است که لحظه به لحظه در نبرد حضور داشته و شانه به شانه‌ مجاهدین، جنگیده. راستی، همدان که بودی، وضعیت اداره‌ سپاه را چطور دیدی؟ گفتم: همه چیز روی روال جلو می‌رفت، منتها همه‌ مسئولین سپاه استان، متفّقاً می‌گفتند: ما دائم داریم دعا می‌کنیم این عملیات هرچه زودتر با پیروزی بچه‌ها و آزادی خرمشهر تمام بشود، تا حاج محمود برگردد اینجا و دوباره خودش اداره‌ فرماندهی سپاه را به دست بگیرد.

محمود بدون اینکه حتی پلک بر هم بزند، سر چرخاند توی چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: تو فقط گوش کن؛ وصیت‌نامه‌ام را مدت‌ها قبل نوشته‌ام. از تو می‌خواهم به بچه‌های سپاه همدان بگویی بابت هرچه که از اسفند 59 تا لحظه‌‌ای که داشتم به جنوب می‌‌آمدم از من دیده‌اند، مرا حلال کنند.

حرف‌هایش داشت جگرم را آتش می‌زد. یک دفعه‌ای ساکت شد. بعد، ناگهان لحن‌اش عوض شد و با همان روحیه‌ سرزنده و خودمانی گفت: تو امروز، خیلی بیشتر از کوپن خودت با این دو تا عصا ورجه وورجه کردی. من هم الآن خیلی سرم شلوغ است. همین امشب داریم وارد عمل می‌شویم. دوباره تیپ، دو تا محور تشکیل داده؛ یکی را من باید اداره کنم، آن دیگری را همت. حالا می‌خواهی این‌جا بمانی که چه بشود؟ بهتر است برگردی عقب، پیش همت. گفتم: از قضا خودم هم خیلی دلم برای حاج همت تنگ شده. شاید آخر شب، یک سر پیش او بروم. گفت: نه، همین حالا برو؛ می‌گویم اسماعیل [شکری‌موحد] با وانت تو را به آن‌جا ببرد.»

از بعد ازظهر روز شنبه یکم خرداد 1361، تمام رزمندگان گردان‌های خط‌شکن تیپ 27 محمدرسول‌الله(صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم) در پشت خاکریزهای کانال عرایض استقرار ‌یافتند تا به محض تاریک شدن هوا، یورش نهایی خود، به سمت مواضع دشمن را شروع کنند.(فارس)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها