چند شعر از استاد محمود شاهرخی

مرگ ار مقدر است ندارم شکایتی

کد خبر: ۲۹۵۷۴۱

بگذشت عمر و غیر غم از آن نشان نماند
بر من دمی قرار ز جور زمان نماند
احساس می‌کنم که دگر گاه رفتن است
زیرا دگر به کالبد خسته، جان نماند
هرچند بر فراز فلک چشم دوختم
دیدم که یک ستاره در این آسمان نماند
گاه رحیل آمده جای درنگ نیست
بار سفر ببند که دیگر زمان نماند
یاران بسان برق گذشتند ز این کویر
گردی به جای دیگر از آن کاروان نماند
بردار بار عمر ز دوش من ای خدا
زیرا دگر به پیکر زارم توان نماند
مرگ ار مقدر است ندارم شکایتی
دانم که جاودانه کسی در جهان نماند
چون بست جذبه راه سخن  را به هر کسی
دیگر برای طرح معانی بیان نماند

چو مرداب تیره دل

من آن شبم که ز بخت سیه سحر نشدم
به روی مهر جهان تاب، دیده‌ور نشدم
چو برق، قافله نور از کرانه گذشت
دریغ و درد، من خفته باخبر نشدم
شگفت بین که دم گرم کیمیاکاری
گرفت در من و چون قلب تیره زر نشدم
از آن رحیق که در جام کرد پیر مغان
دگر شدند حریفان و من دگر نشدم
چو ز مهریر بود جان من که آتش عشق
شرر به خرمنم افکند و شعله‌ور نشدم
چو بود در سر من باد عجب، همچو حباب
به هفت بحر گرفتم مقام و تر نشدم
ز خار و خاره گل از فیض نوبهار دمید
چو شاخ خشک از این نفخه بارور نشدم
پرندگان مهاجر به مرز نور شدند
به جمع‌شان من پربسته همسفر نشدم
دلم ز سنگ بود سخت‌تر که این همه داغ
به دهر دیدم و چون لعل خون‌جگر نشدم
در این کویر چو مرداب تیره‌دل ماندم
از آن که «جذبه» سوی بحر رهسپر نشدم

فتوای جنون

تا به فتوای جنون خیمه به هامون زده‌ایم
قلم نسخ بر افسانه مجنون زده‌ایم
قصه عاشقی و شیوه جانبازی را
بر سر دار اناالحق رقم از خون زده‌ایم
سر نهادیم چو پرگار روان بر خط دوست
پای تدبیر از این دایره بیرون زده‌ایم
نور حقیم و ز ما ظلمت باطل شده محو
تیغ صبحیم که بر شام شبیخون زده‌ایم
تا قیامت نرود از سر ما شور شراب
باده چون روز ازل زان لب می‌گون زده‌ایم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها