برای تولد فرزندم بیصبری می‌کنم

پرونده ماجرا زمان؛ 1378 مکان؛ تهران کرج رزن شخصیت‌ها؛ خسرو‌ ج (زندانی سابق)‌ کیوان؛ برادر خسرو حمید؛ صاحب تعمیرگاه میمنت؛ همسر اول خسرو ریحانه؛ همسر دوم خسرو
کد خبر: ۲۵۱۳۵۲

از بچگی یاد گرفته‌ام همیشه روی پای خودم بایستم. 11 سالم بود که پدرم دستم را گرفت و برد به مکانیکی پسرعمه‌ام حمید و گفت آنقدر اینجا وردستی می‌کنی تا اوستا کار شوی. آن موقع دلم می‌خواست درس بخوانم، اما پدرم می‌گفت اگر از الان حرفه‌ای یاد بگیرم برای آینده‌ام بهتر است و از طرفی می‌توانم کمک خرج خانه باشم. او با 2 برادر دیگرم هم همین کار را کرده و دست هر کدامشان را در یک مغازه بند کرده بود. کودکی و نوجوانی‌ام با کار و کار و کار گذشت زندگی در دنیای بزرگسال‌ها برای من آخر و عاقبت خوشی نداشت. چون خیلی زود سیگاری شدم و در حالی که هنوز عقلم نمی‌رسید و نمی‌دانستم دارم چه بلایی سر خودم می‌آورم سراغ حشیش رفتم و اعتیاد تا بعد از سربازی با من بود و چون نتوانستم ترکش کنم وقتی از خدمت برگشتم سراغ کار خلاف رفتم. دزدی‌های کوچک و بزرگی که انجام می‌دادم باعث شد در 22 سالگی به زندان بیفتم و یک سال بعد وقتی آزاد شدم پدرم باز هم سعی کرد به شیوه خودش آینده‌ام را بسازد . او معتقد بود تا وقتی زن نگیرم به قول خودش آدم نمی‌شوم می‌گفت همین که سرم گرم خانه و زندگی شود دیگر دست از پا خطا نمی‌کنم . وظیفه انتخاب همسر برای من به عهده مادرم بود . او بین همسایه‌ها سپرد طوری که انگار می‌خواست برای من تبلیغات کند . بالاخره یکی از همسایه‌های قدیمی برادرزاده شوهرش را معرفی کرد و من بدون این که بدانم آن دختر کیست، چه قیافهای دارد و خانواده‌اش چطور هستند همراه پدر و مادرم راهی رزن همدان شدیم و مراسم خواستگاری را برگزار کردیم. با این که هیچ شناختی از میمنت نداشتم با این وصلت مخالف هم نبودم . حقیقتش آن روزها زندگی‌ام باری به هر جهت شده بود هدف و برنامه خاصی نداشتم و هر چه پیش می‌آمد زیاد به حالم فرقی نمی‌کرد.

2 ماه بعد من متاهل شده بودم بدون این که با این دنیای جدید و شیوه اداره زندگی آشنا باشم . هنوز در همان حال و هوای مجردی بودم و هر روز با دوستانم به تفریح می‌رفتیم . دیروقت برگشتن‌های من به خانه باعث شد میمنت شروع به اعتراض کند، ولی برای حرف‌هایش اهمیتی قائل نبودم . کم‌کم بگومگوهای مختصر ما به دعواهای شدید تبدیل شد. آن روزها من سر کار هم نمی‌رفتم قبلش در یک تعویض روغنی بودم، اما با صاحب مغازه دعوایم شد و از آنجا زدم بیرون و با این که در مکانیکی زیاد هم دست و پا بسته نبودم دنبال کار نگشتم . بیشتر وقتم به خوشگذرانی و علافی اختصاص داشت و از موقعی که با میمنت هم به مشکل برخوردم ساعت‌های بیشتری را در بیرون از خانه سپری می‌کردم. از وقتی از زندان آزاد شدم، کمتر و فقط هر از گاهی سراغ مواد می‌رفتم، اما ولگردی‌های من با دوستانی که همه‌شان اهل مواد و خلاف بودند سبب شد دوباره آلوده شوم. حقیقتش هنوز به قول معروف سرم باد داشت. یک لغزش مرا دوباره به پشت میله‌های زندان کشاند، اما این بار جرمم سنگین‌تر بود. با چند نفر از بچه‌ها به پارک شهر رفته بودیم که در آنجا با چند نفر دیگر دعوایمان شد. وسط درگیری نفهمیدم کدام یک از دوستانم چاقو درآورد و یکی از جوان‌های طرف مقابل به قتل رسید. همه ما را گرفتند و تا ثابت شود من در قتل نقش نداشتم چند ماهی طول کشید بعد از آن هم به جرم شرکت در نزاع دسته‌جمعی و همراه داشتن مواد مخدر یک سال در زندان ماندم. در همان ایام میمنت به فکر طلاق افتاد، اما نمی‌خواستم از او جدا شوم چون این بار سرم به سنگ خورده بود و در زندان تصمیم گرفته بودم برای همیشه دور کار خلاف و دوستان قدیم را خط بکشم و به کار و زندگی بچسبم. خیلی با میمنت حرف زدم تا شاید او را منصرف کنم، ولی به هیچ وجه حاضر نبود به من اعتماد کند. حق هم داشت من زندگی‌اش را سیاه و تار کرده بودم. وقتی از زندان آزاد شدم هنوز پرونده طلاق در جریان بود . از پدرم خواستم پادرمیانی کند، ولی او هم حاضر نبود قدمی برایم بردارد. پدرم مرد ساده و زحمتکشی بود، اما طرز فکر نادرستش هر 2 بار برای من آینده خوبی را رقم نزد. بار اول اگر اجازه می‌داد درس بخوانم شاید حالا دکتری، مهندسی شده بودم. بار دوم هم فرصت را از من گرفت و به من اجازه نداد خودم را پیدا کنم و بتوانم درباره زندگی‌ام تصمیم بگیرم. حالا هم پشت دستش را آن طور که خودش می‌گفت داغ کرده و عهد بسته بود دیگر برای من کاری نکند چون آبرویش را برده و با حیثیت چندین و چند ساله‌اش بازی کرده بودم.

دوباره ساکن خانه پدری شده بودم با این تفاوت که این بار هیچ کس از حضور من در آنجا راضی و خوشحال نبود حتی مادرم با من رفتار سر سنگین داشت. هر روز صبح‌های زود از خانه بیرون می‌زدم و دنبال کار می‌گشتم . اوایل همه‌امیدم به حمید بود، اما او نه‌تنها مرا در مغازه‌اش راه نداد بلکه به قولی که داده و گفته بود بین همکاران می‌سپارد تا شاید بتواند مرا جایی مشغول کند عمل نکرد در واقع این حرف را زده بود تا من را از سر خودش باز کند.

فشارهای روانی زیادی را تحمل می‌کردم. از یک طرف میمنت مرتب من را به دادگاه خانواده می‌کشاند و درخواست نفقه و مهریه را هم به دادخواست طلاق اضافه کرده بود، از طرف دیگر خانواده خودم با بدبینی به من نگاه می‌کردند و از سویی دست و پا زدنم برای پیدا کردن کار بی‌فایده بود. حالا از این بگذریم که وقتی یکی می‌خواهد از گذشته تاریکش دست بکشد و دیگر سراغ آن کارها و آن دوستان نرود به خودی خود کلی فشار تحمل می‌کند. غلبه کردن بر وسوسه‌ای که هر لحظه تو را به سمت خودش می‌کشاند واقعا کار سخت و طاقت فرسایی است.

6 ماه از آزادی‌ام با بطالت گذشت تا این که برادر بزرگترم، کیوان، پا در میانی کرد و دستم را گرفت . او از وقتی ازدواج کرده بود در فردیس کرج زندگی می‌کرد اما دورا‌دور از اوضاع و احوال من خبر داشت و وقتی مطمئن شد من قصد ندارم سراغ کارهای نادرست بروم یک روز با پدرم مفصل صحبت و او را راضی کرد به من کمک کند. اولین راه‌حلی که پدرم پیش پای من گذاشت این بود که میمنت را راضی کنم در ازای طلاق مهریه و نفقه‌اش را ببخشد . او درست می‌گفت، با وضعی که پیش آمده بود دیگر امکان نداشت ما با هم زیر یک سقف زندگی کنیم. من به توصیه پدرم عمل کردم تا لااقل زنم، البته زن سابقم، بیش از این زجر نکشد. بعد از آن کیوان من را به یک بوتیک‌دار در فردیس معرفی کرد و در آنجا مشغول به کار شدم آن هم با حقوقی که فقط خرج آمدن و رفتنم می‌شد. همان روزی که کارم را در بوتیک شروع کردم به خودم قول دادم همان‌طور که در 11 سالگی فوت و فن مکانیکی را یاد گرفتم و توانستم روی پای خودم بایستم این بار هم هر طور که شده گلیمم را از آب بیرون بکشم.

5 سال بود اززندان آزاد شده بود و ‌در مکانیکی واقعا استاد کار شده و توانسته بودم دیپلم هم بگیرم. دیگر در زندگی‌ام چیزی کم نداشتم به غیر از یک همدم. تازه الان وقت ازدواجم بود ، ازدواج اولم زود هنگام بود. پدرم وقتی شنید به تشکیل خانواده فکر می‌کنم خیلی خوشحال‌شد

یک سال در بوتیک ماندم تا این که مغازه تغییر کاربری داد و بنگاه معاملات املاک شد ، من هم بیکار شدم اما میدانستم می‌توانم خودم را سرگرم کنم. کمی پول داشتم مقداری هم از 2 برادرم گرفتم و راهی ترکیه شدم تا شلوار بیاورم اتفاقا شلوارها را خوب و زود فروختم و سهم 2 شریکم را هم به راحتی پرداخت کردم . می‌خواستم دوباره همین کار را تکرار کنم که مادرم به سختی بیمار شد و دیدم صلاح نیست او را تنها بگذارم. مدت کوتاهی خانه‌نشین شدم و سعی می‌کردم مراقب مادرم باشم تا این که حمید سراغم آمد و گفت برای مغازه‌اش دنبال یک کارگر می‌گردد فکر کردم از رفتار قبلش پشیمان شده و برای جبران آن چنین پیشنهادی می‌دهد اما بعد فهمیدم پدرم با اصرار او را وادار کرده مرا در تعمیرگاهش استخدام کند.

هنوز مادرم زنده بود که من تصمیم گرفتم شبانه درس بخوانم و دیپلم بگیرم. بازگشت به روزهای درس و مدرسه برایم خیلی سخت بود اما با پشتکاری که داشتم توانستم این موتور را هم به حرکت دربیاورم. البته مرگ مادرم وقفه‌ای در برنامه‌هایم ایجاد کرد.

5 سال از آزادی‌ام گذشته بود و من در مکانیکی واقعا اوستا کار شده و توانسته بودم دیپلم هم بگیرم. دیگر در زندگی‌ام چیزی کم نداشتم به غیر از یک همدم. تازه الان وقت ازدواج برای من فرا رسیده بود و آن ازدواج اول خیلی زود هنگام بود. پدرم وقتی شنید به تشکیل خانواده فکر می‌کنم خیلی خوشحال شد و گفت دوست دارد تا زنده است من را در حالی که خوشبخت شده‌ام سر خانه و زندگی خودم ببیند. پیرمرد عمرش کفاف نداد و قبل از این که من از ریحانه بله را بگیرم فوت شد. ریحانه روبه‌روی تعمیرگاه ما زندگی می‌کرد. با 3 دختر دیگر آنجا را اجاره کرده بودند. پدرش فوت شده و مادرش در خانه سالمندان زندگی می‌کرد چون آنقدر بیمار بود که ریحانه از پس انجام کارهایش برنمیآمد وقتی او جواب مثبت داد به خانه سالمندان رفتیم و من با مادر زن آینده‌ام صحبت کردم و او هم راضی شد.

بعد از یک مراسم مختصر زندگی‌مان را در خانه پدری شروع کردم و چند بار به چین و ترکیه رفتم و عروسک و شلوار آوردم و با پولش سهم ارث یکی از برادرهایم را دادم اما هنوز به کیوان بدهکار هستم . هرماه پولی را به عنوان اجاره خانه به وی میدهم ، در واقع اجاره سهمش را می‌گیرد و قرار شده تا وقتی من آنجا را نخریده‌ام حرفی از فروش خانه پدری نزند. امیدوارم با بیشتر کردن تلاشم هر چه زودتر این بدهی را تسویه کنم بخصوص این که ریحانه باردار است و دوست ندارم وقتی هنوز بدهکار هستم بچهام به دنیا بیاید. مطمئن هستم تولد فرزندم زندگی ما را بیش از الان رونق می‌دهد. برای آن لحظه بی‌صبری می‌کنم.

مرجان لقایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
روایت اول، شرط پیروزی

در گفت‌وگو با دکتر سیدمرتضی موسویان، ضرورت و اهمیت داشتن دکترین در رسانه و دلایل قوت و ضعف رسانه‌های داخلی و معاند را بررسی کرده‌ایم

روایت اول، شرط پیروزی

مجرمان در قاب شوک

در گفت‌وگو با تهیه‌کننده مستند معروف شبکه سه اولویت‌های موضوعی فصل جدید بررسی شد

مجرمان در قاب شوک

نیازمندی ها