پارسا یداللهیفلاح؛ پسربچهای که کسی سر از شیطنتش در نمیآورد.سرگرم تفنگبازی وتوپبازی میشد و دردسری برای مامانمریم نداشت. لابهلای همین مدرسهرفتنها، یک روزحضوری و یک روز درس آنلاین وهزارکارمدرن دیگر،قد کشید.
بوی خاک و نذر درختکاری
پارسا بههمراه دوستان دوره دبیرستان، داوطلبانه در طرح درختکاری مسیر «بام تهران» مشارکت کرد. آن روز، زیر آسمانی صاف و بیکران، گروهی از نوجوانان، نهالها را یکییکی در دل خاک نشاندند و پارسا نیز با همان انرژی و لبخند همیشگی در کنارشان حضور داشت. کنار گودال کوچکی نشست.سرش را به خاک نزدیک کرد. بوی خوش خاک و ریشههای نازک نهال به مشام میرسید. در آن لحظه، گویی در ژرفای خاک و فراخنای آسمان غرق شد. با کف دست، خاک نرم را آرام بر پای نهال ریخت... .
مژدگانی سربازی وطن
مهر مدرک دیپلم پارسا خشک نشده بود که راهی کافینت محله شد و دفترچه اعزام به خدمت گرفت. رسیده نرسیده به خانه، بلند مامانمریم را صدا زد: «مژدگانی بده که پسرت قراره سرباز وطن شه.» مامان با ناباوری به صورت مهتابی پارسا زل زد: «مهلت میدادی، چرا اینقدر زود؟!» مامانمریم به رسم آیین زنان ایرانی بساط آش پشت پای پسر جوانش را آماده کرد.
محکمتر از زور دست ۲۰سالگی
عصر روزی که پارسا با لباس سبز سربازی خانه آمد مامانمریم پشت چرخخیاطی نشست و لباس را روی تن پسرش اندازه کرد و دکمه به دکمه آن را کوک اضافه زد و گفت: «دکمههاتو چنان محکم دوختم که تا آخر روز سربازی استوار رو لباست باشن.» پارسا خندید: «حالا ببینیم و تعریف کنیم.» مادر و پسر کلی سربهسر هم گذاشتند و خندیدند. پارسا نعنای سرخشده کاسه آش پشتپا را بو کشید. «بهبه، دیدی کسی آش پشتپای خودشو بخوره؟! بیا اینم از سربازیرفتن من، بغل گوشت افتادم.» مامانمریم آخرین ملاقه آش را در کاسه ریخت. به سر تراشیده پارسا نگاه کرد: «آش، هم برای توئه هم برای همه سربازا.»
تقسیم خدمت در اوین و عهد عاشورایی
آموزش نظامی، مشق دویدن، تمرین تیراندازی و رژهرفتن تلاش پارسا بود. پارسا هفتهبههفته در اردوگاه تمرین سربازی میکرد. نیمهشبهایی که شبیخون داشتند صدای گلولههای مشقی او را از خواب میپراند. چشمبرهمزدنی دوره آموزشی پارسا به اتمام رسید. روز تقسیم، دعادعا میکرد که تهران بیفتد و شبها سری به مامانمریم بزند. همین که گفتند سرباز وظیفه پارسا یداللهیفلاح، دژبانی زندان اوین، بیاختیار دستش را روی سینه گذاشت ونفس راحتی کشید. دکمه، زیر دستش لغزید. آن را چند بار امتحان کرد. دکمه محکمتر از زور دست ۲۰سالگی پارسا بود. و از لباس کنده نمیشد.
با همان لباس سربازی روز عاشورا وسط صف سینهزنی ایستاد. مثل همیشه کنار علمدارهای هیات بود و با تمام وجود سینه میزد. علم که به دل آسمان میرفت آب دهانش را قورت میداد و سیبک گلویش چند بار پایین و بالا میشد. زیر لب زمزمه کرد «یاحسین». عهد کرد کمر همت ببندد و سال دیگر روز عاشورا علم بلند کند و بلندتر فریاد بزند «یاحسین».
شب هولناک و آمادگی سرباز وظیفه
شب ۲۳خرداد،یک شب مانده به عید غدیر،نیمهشبی هولناک ووحشتناک برای مامانمریمها، برای پارساهاوبرای فرماندهان و ایرانیان رقم خورد. زخم چرکین اسرائیل در منطقه سر بازکرد وموشکها دیوارهای شهررا لرزاندند.نظامیان و سربازان به حالت آمادهباش درآمدند.پارسا به پرچم ایران کنار قاب تلویزیون زل زد. گوشیاش را برداشت و از هوش مصنوعی پرسید: «تا نابودی اسرائیل چند قدم فاصله داریم.» نقطهها در حال حرکت بودند جواب هوش مصنوعی رسید: «با توجه به افزایش فشار جهانی درباره کشتار در غزه، انزجار افکارعمومی، جایگاه اسرائیل در منطقه متزلزل شده است.» پارسا گوشی را درکشوی کمد گذاشت.به چشمهای نگران ودستهای سرد مامان خیره شد: «مراقبم، نگران نباش.» با انگشتهای کشیده و لاغرش گره محکمی به بند پوتین زد. «گوشی نمیبرم، خودم بهت زنگ میزنم.» کولهپشتی را برداشت و دوباره گذاشت روی زمین. قرآن روی دست مادرش را بوسید: «من تو این کشور زندگی میکنم؛ سربازم.» نگاه پرنور امیدش را به صورت مادر ریخت.
غرش پدافند و پاسخ دندانشکن ایرانی
شبهای شلوغ تهران و روزهای پرماجرای ایران در حال گذر بود. پارسا مرد روزهای سخت شد. آسمان ایران شاهد جواب دندانشکن به اسرائیل بود. پدافند در جایجای تهران مرتب میغرید و حملهها را پس میراند. پایگاههای موشکی ایران جواب تجاوز آشکار اسرائیل را میدادند. شایعه دهانبهدهان میگشت. اسرائیل صداوسیما را زد، اسرائیل میدان تجریش را زد، اما موشکهای ایران به گنبد آهنین رخنه کردند. صدای انفجار، تلآویو را لرزاند. با هر موشک جوانهای ایرانی فریاد «اللهاکبر» سر میدادند و پارسا میگفت: «بابا دمت گرم، عجب بلایی سر اسرائیل آوردید.»
بامداد شهادت در شماره ۳ دژبانی اوین
۱۱ روز جنگ را پارسا در دژبانی زندان اوین گذراند. شب یازدهم سر سفره مادر نشست. صبح زود روز دوم تیرماه، قبل از طلوع آفتاب سر پست نگهبانیاش حاضر شد.هواپیمای اف ۱۵ اسرائیل در آسمان تهران چرخید. صدای انفجار مهیب در شماره۳ دژبانی زندان اوین را به لرزه درآورد. هر گوشه آسمان به یک رنگ درآمد و آسمان کبود شد.ستون دود سیاه به آسمان برخاست. ورودی ساختمان زندان آوار شد روی همه. پارسا چند بار در میان گرد و غبار دور خودش چرخید و بعد آوار را پسزد، دست یکی از همخدمتیهایش را دید، خواست او را بیرون بکشد ... انفجار دوم، سنگین و بیرحم، موجش را به تن پارسا کوبید. چند قدم دوید، پایش لغزید، در محوطه زندان اوین سکندری خورد روی زمین افتاد و رو به آسمان ایران با چشمان باز و سربلند به فیض شهادت نایل شد. موج انفجار رگهای بدنش را پاره کرده بود. پارسا تا آخرین لحظه در برابر حملات جنگندههاایستاد. مامانمریم به افق شمالیترین نقطه تهران، به ستون دود و آتش، نگران خیره شد. وقتی سربند «یا اباعبدالله» را روی پیشانی پسر جوانش دید اشک امانش را برید تا محرم امسال، علم بلندکردن پارسا را نبیند.