گزارش میدانی خبرنگار «جام‌جم» از مراسم خاکسپاری سرداران شهید‌ محمود باقری و امیرعلی حاجی‌زاده ‌

فداییان وطن در آغوش مدافعان حرم

عقربه‌ها گواهی می‌دهند که ساعت، کمی از ۷صبح گذشته،‌ اما نه چیزی از آفتاب داغ هشتمین روز از تیرماه کم شده و نه از جمعیت عظیمی که برای خاکسپاری سربازان وطن به بهشت‌زهرا(س) آمده‌اند.
عقربه‌ها گواهی می‌دهند که ساعت، کمی از ۷صبح گذشته،‌ اما نه چیزی از آفتاب داغ هشتمین روز از تیرماه کم شده و نه از جمعیت عظیمی که برای خاکسپاری سربازان وطن به بهشت‌زهرا(س) آمده‌اند.
کد خبر: ۱۵۰۸۵۲۸
نویسنده نرگس خانعلی‌زاده - گروه جامعه
 
این صبح زود و این آفتاب، حتی در سن‌وسال آدم‌هایی که برای آخرین دیدار آمده‌اند هم تاثیری نداشته؛ یکی دست مادر پیرش را محکم‌تر از هروقت دیگری گرفته تا در سیل جمعیت، زمین نخورد و دیگری نوزادش را کمی بالاتر از حالت معمول در آغوش گرفته است که نکند فشار جمعیت، نفس‌کشیدن را برایش سخت کند. این روزها، یک شهر و یک کشور، مشغول راهی‌کردن مسافران‌شان هستند و حالا این‌بار، مردم تهران، برای بدرقه سرداران شهید امیرعلی حاجی‌زاده و محمود باقری، به بهشت‌زهرا(س) آمده‌اند. 
با دیدن گوشه‌ای از پرچم روی تابوت صدای گریه و شعارها بلند می‌شود؛ شعارهایی که یکی پس از دیگری در جان و دل آدم‌ها می‌نشینند. شعارهایی که انصاف نیست اگر با عنوان همان شعار یاد شوند؛ شاید چون خیلی وقت است که از مرز شعار و کلیشه رد شده‌ و به باور این آدم‌ها رسیده است. آدم‌هایی که صبح یکی از گرم‌ترین روزهای هفته را به ادای احترام به سربازان وطن اختصاص داده‌اند و حالا اینجا هستند و تابوت سرداران شهیدشان را دست به دست می‌کنند و لحظه‌ای آن را پایین نمی‌آورند؛ همان‌طور که برای لحظه‌ای، شعارهای‌شان متوقف نمی‌شود. آنها به «مرگ بر منافق‌»‌ها و«شهادتت مبارک»های‌شان باور دارند. مردمی که سیل جمعیت، به چپ و راست حرکت‌شان می‌دهد؛ تنه می‌خورند، کفش‌‌های‌شان می‌رود زیر پای دیگری، اما دست‌های بالارفته‌شان را برای لحظه‌ای پایین نمی‌آورند؛ دست‌هایی که وقتی تابوت سرداران شهیدش را می‌بینند، بالاتر می‌روند و شعارهایی که بلندتر به گوش می‌رسد. حالا دیگر نوای «شهادتت مبارک» تنها صدایی است که از قطعه ۵۰ بهشت‌زهرا(س) شنیده می‌شود. 
 
وقتی بغض‌ها می‌ترکند
ساعت از ۸:۳۰ گذشته؛ نور آفتاب مستقیم‌تر می‌تابد، قوی‌تر از قبل؛ همه‌چیز به اوج خودش رسیده است. حتی سرعت حرکت مردمی که دیرتر رسیده‌اند و قدم‌های‌شان را تندتر می‌کنند تا بتوانند بر پیکر سرداران شهیدشان نماز بخوانند. هوا گرم است و جمعیت بیشتر از توان و ظرفیت مکان. متولیان مراسم مردم را راهنمایی می‌کنند تا روحانی بتواند بر سر تابوت‌ها بایستد و نماز میت را شروع کند. مردم عقب می‌روند و تنه پشت تنه است که می‌خورند. اما هیچ‌کس کوچک‌ترین شکایتی ندارد. آنها خودشان آمده‌اند؛ نه از سر وظیفه و نه از سر اجبار. دل‌شان اینجا بوده و جسم‌شان را هم به اینجا آورده. برای همین است که هیچ‌چیز برای‌شان سخت و اذیت‌کننده نیست. از دور برای سرداران شهید دست تکان می‌دهند؛ دست‌های‌شان، گاهی به نشان خداحافظی و گاهی به نشانه لبیک، حتی برای لحظه‌ای پایین نمی‌آید. فضای شلوغ و پرهیاهوی چند دقیقه قبل، با شروع نماز، جای خودش را به سکوت سنگینی می‌دهد. سکوتی که فقط تا لحظه قرائت «اللهم انا لا نعلم منه إلا خیرا» دوام می‌آورد و بعد از آن صدای هق‌هق گریه است که شنیده می‌شود. گریه برای همه خیر و خوبی‌هایی که از آنها به ایران و به وطن رسیده‌ و حالا وقت آن است که همه این جمعیت، شهادت بدهند به این خوبی‌ها. 
 
یک خداحافظی خانوادگی
در دورترین نقطه از ازدحام جمعیت ایستاده ولی نگاهش حتی یک لحظه هم روی تابوت و از مسیر آن که بر دست‌های جمعیت حرکت می‌کند، برداشته نمی‌شود. پسربچه‌ای که در آغوش گرفته، هنوز یک‌سالش هم نشده احتمالا؛ تکیه داده به مادر و رو به جمعیت، نگاه می‌کند. موهای پرپشت مشکی‌اش خیس عرق است. با آن لباس مشکی تنش، احتمالا کوچک‌ترین عزادار این جمع است. هرچه او از دیدن چنین جمعیتی به وجد آمده و کنجکاوانه به مردم نگاه و به صداها گوش می‌کند و به گل‌هایی که در هوا و زمین پخش می‌شود چنگ می‌زند، مادرش اما پشت او، آرام و بی‌صدا،  فقط اشک می‌ریزد. دوستانه خلوتش را به هم می‌زنم: «بچه اذیت نمی‌شود در این هوا؟» لبخند و خیرخواهی‌ام را می‌بیند و به حسن‌نیتم اعتماد می‌کند: «این دسته‌گل‌هایی که فدای کشور شدند، اذیت نشدند؟! این‌که با خانواده و با فرزندم بیایم و برای‌شان نماز بخوانم، کمترین کاری است که از دستم برمی‌آید.» پسرش که با من دوست می‌شود، دستم را که می‌گیرد، لبخند که تحویلم می‌دهد، دیگر حرف‌های‌مان هم سروشکل تازه‌ای به خودش می‌گیرد؛ از حال و احوال این روزهایش می‌گوید: «دیگر حجت بر همه ما تمام شده است. اگر تا همین چند روز پیش، فکر می‌کردیم ابهامی وجود دارد و هاله‌ای مبهم مانع شفافیت شده، حالا دیگر همه‌چیز مثل روز روشن است. ما، همه این مردم، پشت این خاک و این وطن هستیم، و از حالا به بعد، با این اتفاقاتی که افتاد، برای لحظه‌ای هم رهایش نمی‌کنیم.» همان سؤال اولم را دوباره به خودم برمی‌گرداند: «می‌گوید گرما؟ کاش خدا توان بدهد که از پس این جمله برآیم که بچه من فدای این خاک و این دین و این شهدا؛ گرما که چیزی نیست!» 
 
ملتی که دوستش داریم
گوش تا گوش قطعه ۵۰ بهشت‌زهرا(س)، شهدای مدافع حرم آرام گرفته‌اند و حالا قرار است شهیدان مدافع وطن هم به آنها بپیوندند. سیل جمعیت، شبیه به دسته‌های سینه‌زنی عظیمی در حال حرکت به سمت محل خاکسپاری است. در ردیف‌های عقبی این دسته بودم که صدای توام با غم و خشمی از کنارم عبور کرد و رفت: «کاش قدر این ملت را بدانید.» سرم را که برگرداندم، صاحب صدا را دیدم؛ مرد سالمندی با موهای سفید که سرش را انداخته بود پایین و در خلاف جهت حرکت دسته می‌رفت. نمازش را خوانده بود و انگار دینش ادا شده است. صدایش کردم؛ انگار که خلوتش را به‌هم زده باشم، برگشت و منتظر سؤالم شد. گفتم یعنی قدر این ملت را نمی‌دانیم؟ که سرش را به نشانه تمایل‌نداشتن به حرف‌زدن تکان داد: «دخترم، نمی‌توانم حرف بزنم؛ گریه‌ام می‌گیرد.» و واقعا هم گریه‌اش گرفت. اتفاقا که میان آن حالش، بهترین جواب را می‌توانست بدهد. برای همین هم سؤالم را دوباره تکرار کردم: «شما فکر می‌کنید قدر این ملت را نمی‌دانیم؟» بغض مردانه‌اش روی گونه‌ها جاری شد: «ای‌کاش که بدانند؛ ای‌کاش که مسئولان کشور، قدر این مردم را بدانند. قدر این مردمی که هر لحظه و هر موقعی که لازم بود، پای کار بوده‌اند و کم نگذاشته‌اند. لنگه این مردم، در دنیا وجود ندارد.» و دوباره و چندباره گریه کرد؛ انگار خیالش برای عاقبت سرداران کشور راحت بود اما نمی‌توانست مانع بروز احساساتش دربرابر دیدن این حجم از ارادت مردم به خادمان خود و به حفاظت از وطن شود. 
 
آخرین خداحافظی
همه‌چیز در کمال شکوه و عزت برگزار شد. عزت و شکوهی برازنده سرداران شهید یک کشور. حالا قطعه ۵۰ تبدیل به محلی برای آخرین دیدار مردم با سرداران شهیدشان شده است، برای آخرین خداحافظی، برای این‌که سلام‌شان را برسانند 
به اهل بهشت.تابوت سرداران شهید، امیرعلی حاجی‌زاده و محمود باقری بر دستان مردم دست به دست شد و به مزارشان رسید. وقت تلقین که رسید، صدای گریه‌ها بالارفت. انگار دیگر باورشان شده بود که آخرین دقیقه‌هاست: «من برای این شهدا گریه نمی‌کنم؛ آنها که عاقبت‌بخیر شدند و خوش‌به‌حال‌شان. من برای خودم اشک می‌ریزم؛ کاش برای ما هم دعا کنند.» این را دختر جوانی می‌گوید که یک لحظه هم دوربین تلفن‌همراه از دستش نمی‌افتد؛ همان‌قدر که یک لحظه هم اشک‌هایش بند نمی‌آید: «می‌خواهم یادم نرود این روزها چه کشیدیم و چه بر سرمان آمد. یادم نرود این روزها تک‌به‌تک تابوت پیش چشم‌مان رد شد و ما هنوز زنده‌ایم.» شنبه برای تشییع شهدای اقتدار به مرکز شهر رفته بود و امروز اینجاست؛ برای‌مان می‌گوید که این روزها قرار ندارد و تنها وقت آرام و قرارش، پیش همین شهداست. 
اما همین که سنگ مزین‌شده به‌نام سرداران شهید امیرعلی‌ حاجی‌زاده ومحمود باقری بر مزار قرارمی‌گیرد،دیگر واقعا وقت آخرین خداحافظی‌ها رسیده است. گروه‌گروه، دسته‌دسته آدم است که خودش را به شهدای اقتدار می‌رسانند و آخرین حرف‌ها را می‌زنند. شاید تشکر می‌کنند بابت اقتدار و امنیتی که آنها برای کشور به ارمغان آورده‌اند. شاید التماس‌دعا دارند برای عاقبت‌بخیری خودشان.شاید هم می‌خواهندهمان‌طورکه تاهمین دوهفته گذشته،برای پیروزی وسربلندی ایران هرکاری کردند و آخرش جان‌دادند، بازهم برای‌شان دعا کنند، بازهم هرکاری از دست‌شان برمی‌آید برای این خاک و برای مردمان این سرزمین انجام دهند. حالا نام این سرداران شهید، نه‌فقط بر سنگ مزارشان که در تاریخ این مملکت، ماندگار شده است.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها