خوندن روایتش به ما کمک میکنه بفهمیم مرز بین «Neet» بودن و «همهکاره هیچکاره» بودن رو چهجوری میشه پیدا کرد؟ ضمنا «Neet» به معنای شخصیه که «نه درس میخواند، نه شاغل است و نه مهارتی میآموزد.»
کوه تجربه
«ما بگیم دیوار، کیانا یه تجربه ازش برای تعریف کردن داره!» این را دوستان کیانا میگفتن. خودش برایم تعریف کرد. وقتی ازش خواستم یک دور از تمام فعالیتهایش بگوید، خیلیها را جا میانداخت. وسط گفتوگو گریز میزد و میگفت: «راستی…» بعد، از یک شغل و مهارت دیگرش حرف به میان میآورد. با نقاشی و ورزش شروع کرده است. میگوید: «خیلی از رشتههای ورزشی رو امتحان کردم.» بعد اسم میبرد: «رشتههای رزمی، قایقرانی، ژیمناستیک، فیتنس، شنا، ایساتیس و… .» مدرک غریقنجاتی گرفته و مدتی هم توی استخر مشغول کار بوده است. حالا مربی شناست و آنلاینشاپ محصولات ورزشی دارد. مدتی مربیگری ایساتیس هم میکرده. با خودم فکر میکنم که این همه تنوع فقط در دنبال کردن ورزش خیلی جالب است که خودش میگوید: «بابام مخالف بود. میگفت یه چیزو بگیر و تا تهش برو ولی من فکر میکنم اینجوری جلوی تجربه کردن من گرفته میشد.»
لب مرز
برایم سؤال شد مرز «فقط یه کار را نگرفتن و تا تهش نرفتن» و «همهکاره هیچکاره شدن» را چه میداند؟ گفت: «بابام میخواست جلوی تجربه کردنمو بگیره ولی من باید قبل از اینکه پی یه کارو بگیرم، با تجربه کردن چیزای مختلف میفهمیدم اصلا دوسش دارم یا نه؟» بعد مثال میزند: «مثلا من اگه یه مدت تدریس زبان نمیکردم، هیچوقت نمیفهمیدم چقدر معلمی رو دوست ندارم. هیچوقت مصاحبه فرهنگیان رو خراب نمیکردم و ممکن بود الان معلم باشم!» یک کشف دیگر! او یک زمانی، دنبال فرهنگی شدن هم رفته. میخواهم بیشتر توضیح بدهد. میخندد و میگوید: «بهاجبار خانواده آزمون دادم و قبول شدم. به زور بردنم مصاحبه. تو مصاحبهها سکوت کردم. حتی یه برگه بهمون دادن و من یادمه که توش نوشتم به اجبار خانواده اومدم؛ لطفا منو رد کنید!» کیانا آدم آن روتین نبود. خودش هم میگفت: «من نمیتونستم هر روز ساعت ۷ صبح بیدار شم، برم به ۳۰ تا بچه مدرسه درس بدم.» تاکید میکند: «من هنوزم دست از تجربه کردن برنمیدارم. همین چند روز پیش به مامانم میگفتم از طلاسازی خوشم اومده. اون همیشه تو هر تجربهای منو حمایت میکنه. زود پیشنهاد داد منو به یکی از فامیلامون که طلافروشی داره، معرفی کنه تا دنبال این کارو بگیرم.»
نقطه تحول
ازش پرسیدم تا حالا شده به درستی این سبک زندگی، با اینهمه فعالیت جورواجور شک کنی؟ زود یک بله گنده تحویلم داد و بعداز۱۸سالگیاش تعریف کرد:«من بعد از جلسه کنکور،اسنپ گرفتم به سمت استخرورفتم سر کار.یادمه صبحا کلاس بودم. ظهرا نجات غریق استخر،عصرا یهروز درمیون یا مربی نقاشی بودم یا تیچر زبان. کله صبح میزدم بیرون ۹ و ۱۰ شب خونه بودم. کارای پیجم رو هم بین اینا انجام میدادم ولی نمیتونستم خوب پیش ببرم.» مکث کرد و ادامه داد: «بین هزار تا چیز تقسیم شده بودم. تهش چی شد؟ شدم همهکاره و هیچکاره!همین شد که از کارام استعفا دادم. پیجمو دلیت اکانت زدم و چند ماه هیچ کاری نکردم تا بفهمم میخوام چی کار کنم.مامانم اصلا عادت نداشت. میاومد بالاسرم میایستادو میگفت تو چرا اینقدر تو خونهای؟ فکرمیکنم نقطه تحولش همینجا بود.» برایم گفت بعد ازآن چه شده است:«کمکم اولویتهامو شناختم. بعد رفتم دنبالشون. حتی چند وقت پیش بهم پیشنهاد مربیگری ایساتیس شد و با اینکه تایم و پولش خوب بود، قبول نکردم.»
تلخ اما آموزنده
پرسیدم که شده سراغ کاری برود و بعدش پشیمان شود؟ بلند آه کشید و گفت: «بیا درمورد این حرف نزنیم.» اصرار نکردم. خودش ادامه داد: «به بازاریابی شبکهای یکی از شرکتهای آرایشی بهداشتی کشیده شدم. اینجوری بود که من برای کار اصلا اوکی ندادم و یهو منو انداختن توش. نوجوون بودم و هنوز توانایی نه گفتن رو نداشتم. توی عمل انجامشده قرار گرفتم. اون اولین کسب درآمدم بود و کاش نبود.» پرسیدم که چرا؟ از دلیلش گفت: «من طلا فروختم و ریختم توی کاری که سودشو یکی دیگه میبرد. مگه آدم تو ۱۷سالگی چقدر ارزش طلا رو میفهمه؟ منو تو موقعیتی قرار دادن که طلایی رو که با پول خودم جمع کردم، فروختم تا ته ماه یه پولی بیاد حسابم. این کار درسته؟ من حتی اون موقع خودم کارت بانکی نداشتم. با کارت بقیه کار میکردم. خیلی تجربه افتضاحی بود. اگه به زمان عقب برگرده، اصلا انجامش نمیدهم. حتی درموردش فکر هم نمیکنم. وقتی یادم میافته عذاب میکشم. یکییکی باید زنگ میزدم به آدما و پیگیری و اصرار میکردم. کارفرما یه زوری بالای سرم گذاشته بود. مدام تو گوشم حرفای انگیزشی میخوند. تهش بعد چند ماه تونستم بیام بیرون.»
حقیقت زندگی
با خودم فکر کردم، کسی با این تجربه تلخ، باید مخالف پول درآوردن در نوجوانی باشد. احتمالا فکر کند سن رفتن سراغ فعالیتهای مختلف، این نیست؛ اینکه دبیرستان، فقط سن خوشگذرانی است. کیانا کسی بود که در ۱۷سالگی، با اعتبار اسمش جنس میآورد، با آنلاین شاپش نقد میکرد و بعد پول عمدهفروش را میداد. اشتباه فکر میکردم. کیانا گفت: «الان یه سری شغلا مثل Bartender /Babysitter/ Waiter بودن تو کشورای اروپایی مخصوص نوجووناس.این تو ایرانم داره جا میافته ولی خب باید با نظارت والدین باشه. باید قبلش آموزش داده بشه. وقتی قبلش دانش لازم نباشه، خیلی خطرات یه نوجوون رو تو محیط کار تهدید میکنه. من یکی از دوستام یه تایمی از نوجوونیش ویتر کافه بود و چیزایی رو دید و تجربه کرد که برای سنش کم بود و قبلش هم کسی بهش یاد نداده بود که توی اون موقعیتها باید چه کاری انجام بده، چهجوری نه بگه و تهش خیلی آسیبهای غیرقابل جبرانی دید.»با خودم فکر کردم تلف شدن عمر آدم هم خطر است.چه با هیچکاری نکردن باشد و چه با همهکاری را با هم کردن. کیانا در۲۱سالگی، تعادل زندگیش رو به دست گرفته و توی مسیر رشد است. جایی که خیلیها با چند ۱۰ سال سن هنوز یاد نگرفتهاند کجاست. هرچند تصویری که رسانه، از آدمهای رو به رشد به ما داده چیز دیگری است: کارآفرینهایی که کنار درسِ دانشگاه، هم دارند حسابی کسب درآمد میکنند، هم زبان میخوانند، هم ساز میزنند و هم خوشپوشند و روتین پوستیشان ترک نمیشود.عصرها با ماگ استنلی باشگاه میروند. هر ماه، ویدئوی یوتوب آپلود میکنند. ازسفرهایشان در پیجشان هایلایت دارند و انگار درهمهچیز موفقند اماگویی حقیقت زندگی چیز دیگری را توی صورتمان میکوبد.