در سریال «سوجان»، نعیمی نقش اسفندیار، پدر سوجان را ایفا میکند؛ شخصیتی که در بطن خانوادهای فرهنگی و سنتی قرار دارد و نمایانگر ارزشها و چالشهای نسلی است که در گذر فرهنگی تاریخی قرار گرفتهاند. جامجم در این ایام که آخرین قسمتهای سریال سوجان از قاب شبکه یک سیما در حال پخش است، با حمیدرضا نعیمی گفتوگویی داشته تا ضمن بررسی نقش «اسفندیار» به ابعاد مختلف فعالیتهای این هنرمند بپردازد.
با بیان شرح ماوقع پذیرش نقش اسفندیار در سوجان، برایمان از تأثیر این شخصیت بر فرهنگ و ارزشهای خانوادگی در زندگی روزمره نسل جدید بگویید.
در سال۱۴۰۰، یکی از دفاتر فیلمسازی با من تماس گرفت و برای نقش اسفندیار در سریال سوجان، انتخاب شدم. کارگردان اثر را میشناختم و چند کاری از ایشان دیده بودم، این جلسه فرصتی بود برای آشنایی بیشتر با کارگردان این اثر، آقای حسین تبریزی و بحث و گفتوگو با تهیهکننده آن، آقای مهدی کریمی. پس از مطالعه فیلمنامه، متوجه شدم آقای فریدون حسنپور، یکی از کارگردانان و نویسندگان برجسته سینما و تلویزیون، قرار بوده در این پروژه همکاری کنند اما به دلایلی این اتفاق نیفتاد و در نهایت پروژه به آقای تبریزی رسید. مهمترین مسأله برای من، این بود که شخصیت اسفندیار در فیلمنامه، شخصیتی کلیدی محسوب میشود. ما در تلویزیون با کاراکترها و خانوادههای الگویی سروکار داریم که باید بخشی از فرهنگ و ارزشهای از دست رفته ما را به نسل جدید یادآوری کنند. خانواده اسفندیار شامل مادربزرگ، پدر و مادر است که من نقش پدر را ایفا میکنم و سوجان در این خانواده به شکلی نمایندگی سه نسل را برعهده دارد. من در نقش اسفندیار و خانم حدیث نیکرو در نقش «مادر هوا» به همراه دیگر اعضای خانواده، همگی در خانهای کوچک اما زیبا، باوجود اختلافنظرهای کوچک، زندگی میکنیم. این جمع خانوادگی که اینجا نماینده ایران است، امری فرهنگی و جاافتاده بوده و ترجیح میدهم گیلان را اینجا، ایران بنامم. به این علت که هر قطعه از خاک ما، بوم ما و قوم ما، جزئی از زبان و جغرافیای این کشور یعنی ایران است.
تجربیات شما در بازیگری و ایفای نقشهای متنوع از قومیتهای مختلف چگونه به شما در پذیرش و به تصویر کشیدن شخصیت اسفندیار کمک کرده است؟
یکی از افتخاراتم این است که در چندین سریال، شخصیتهای مختلفی از قومیتهای ایرانی را بازی کردهام. در سریال بانوی سردار به کارگردانی آقای شیخطادی، نقش سردار بختیاریای که اتفاقا با نقشم در سوجان همنام است را بازی کردم. در سریال سنجرخان، اثری از محمدحسین لطیفی هم نقش رضاخان را ایفا کردم. در سریال دیگری به نام «آوای خاک» نقش یک سردار کرد را عهدهدار بودم که در دوران جنگ جهانی اول و دوم با انگلیسیها و روسها میجنگید. برای بازی در سوجان بسیار مشتاق بودم. چرا که مردم گیلان را بسیار باسواد و بافرهنگ میدانم و البته بخشی از ادبیات ما، وامدار نویسندگان بزرگ گیلانی است. برخی از اساتید در حوزه هنرهای نمایشی گیلانی و اهل رشت هستند. در طول تاریخ، رشت همیشه مهم بوده است. یکسری قیامها و جریانهای سیاسی خاص در طول تاریخ در این شهر اتفاق افتاده. قصدم رد یا تایید این قیامها نیست. همیشه این نقش سیاسی، اجتماعی، فرهنگی، هنری و ادبی گیلان برایم بسیار مهم بوده است.
در مسیر تولید با مردم گیلان هم تعامل داشتید؟
عوامل پروژه با مردم گیلان ارتباط نزدیکی داشتند و محبت و دوستی را در کوچهها، خیابانها، قهوهخانهها و غذاخوریها، همه و همه حس کردیم. البته پروژه سوجان کارسختی بود. یکی از سختیها، فاصله گیلان از تهران بود. همین باعث میشد ما برای ۳۰ تا ۴۵ روز در گیلان میماندیم و برای سه روز به کنار خانوادهمان در تهران برمیگشتیم. هرچند این فرصت برای ما فراهم شد تا بیشتر با فرهنگ مردم گیلان آشنا شویم.
سختی تولید کاری بزرگ، نیازمند تعامل تیم برنامهساز است.
فیلمنامه سوجان، جذابیتهای خاص خود را داشت و تلاش آقای تبریزی و تیم تولید بر این اساس بود که بتوانند بدون اینکه نگاه خاصی از نظر فرم به سریالهای ماندگار گذشته مثل «پس از باران» داشته باشند، موفقیتهای گذشته را تکرار کنند. تکرار موفقیتهای گذشته کار آسانی نیست. فیلمنامهنویس پروژه را در کنار تیم نداشتیم و فیلمنامه باید هم قبل از فیلمبرداری و هم هنگام فیلمبرداری مورد بازنویسی قرار میگرفت. در این مسیر، تعامل خوبی با کارگردان شکل گرفت و فضا به سمتی رفت که بتوانیم نظرات خود را مطرح کنیم. به یاد دارم که در یکی از سکانسها، برادرزادهام، قربان که نقشش را علی مرادی بازی میکند - بعد از ازدواج عاشقانهاش با دخترم سوجان، حالا به مقام و منسبی رسیده و به سوجان خیانت کرده است - به منزل من آمده و قصد دارد جایگاهش را به رخ من بکشد. نویسنده این سکانس را درسه صفحه نوشته بود و من تمام شب نشستم، سه صفحه را خواندم و فکر کردم، بعد پیشنهاداتم را نوشتم.روز بعد وقتی برای فیلمبرداری رفتم، خانم ثریا قاسمی و آقای علی مرادی آمده بودند. من با آقای تبریزی صحبت کردم و گفتم اینقدر این فضا را سنگین میبینم که فکر میکنم در تمام طول این سکانس من یک کلمه هم نباید حرف بزنم و استدلالم این است که تمام دیالوگهایم را باید حذف کنید. این شد که من در آن سکانس سکوت کردم و به یک نقطه خیره شدم و در پایان سکانس رو میکنم به مادرجان و میگویم «مادرجان اگر اجازه بدید من برم به مرغ و خروسا دون بدم» این دیالوگ در کنار کسی که حالا به جایگاهی رسیده و آمده قدرتش را به رخ بکشد، نشان میدهد که مرغ و خروسها از او ارزشمندتر هستند. بعد از مطرحکردن پیشنهادم به آقای تبریزی گفتم حالا سه صفحه دیالوگ را هم از بر میخوانم تا مطلع باشید که سه صفحه را حفظم اما احساسم بر این است که نباید حرف بزنم. پدر در آن لحظه برای حفظ حرمت دخترش، دلیلی برای همکلامی با این آدم نمیبیند. چنین تعاملاتی در جهت تولید وجود داشت.
بنابراین تعامل و همدلی میان تیم باعث شد آنچه که درنهایت به سمع ونظر مخاطب برسد،احترام به شعور و جایگاه مخاطب باشد.
بله همینطور است. ازجمله موارد دیگری که با کارگردان محترم سوجان تعامل داشتیم درخصوص پیادهسازی لهجه گیلانی بود. باید تدبیری میاندیشیدیم که نخواهیم صددرصد لهجه گیلانی را رعایت کنیم، اما لحنی از آن لهجه و زبان باشد. به هر حال اگر کسی قرار باشد نسبت به لهجه بازیگران ایراد بگیرد، میتواند؛ چرا که ما گیلانی نیستیم. ما هر چقدر هم که تلاش میکردیم در نهایت جایی حتما اشکالی رخ میداد اما از اولین روزهای پروژه تصمیم گرفتیم همه یکدست صحبت کنیم. البته بازیگرانی که از خطه گیلان بودند گیلانیتر ظاهر شدهاند و لحن نزدیکتری به اصل گیلانی دارند. این تعامل و همدلی میان تیم باعث شد که کار با احترام به شعور و جایگاه مخاطب تهیه و تولید شد. تاکید میکنم با وجود شرایط تولیدی سخت و چالشبرانگیز، تمام تلاش ما بر این بود که کاری باکیفیت و ارزشمند ارائه دهیم.
تولید آثار بزرگ چالشهای خود را میطلبد. در این پروژه چه چالش اساسیای با «زمان» داشتید؟
در مسیر تولید، شرایط آب و هوا یکی از مسائلی بود که باید تحمل میکردیم. چرا که مثلا صحنههای زمستان را در مردادماه فیلمبرداری میکردیم. پیش آمد که تیم فنی از آقای کفاشیان که مدیر فیلمبرداری بودند تا بچههای طراحی صحنه، به علت ضعف جسمانی و شدت گرما در حین فیلمبرداری ناگهان بیهوش شوند و به زمین بیفتند. هوا به شکلی بود که در میان درختان، بخار از زمین بلند میشد و این وضعیت باعث گیجی ومنگی ما میشد.گاهی اوقات، فشار کار به قدری زیاد بود که مقاومت تیم تولید را تحت تأثیر قرار میداد. این شرایط تولیدی سخت واقعا کشنده بود. با این حال، تمام تلاش ما بر این بود بدانیم در حال انجام چه کار مهمی هستیم و به نحو احسنت به وظایفمان عمل کنیم.
چه چیزی شما و دیگر اعضای پروژه سوجان را به ادامه کار دلگرم میکرد؟
اولین تصمیمگیری در این پروژه بهواسطه لیدر بسیار خوب و شریف، آقای تبریزی، انجام شد. ایشان بسیار تلاش کرد که این پروژه به سرانجام برسد. عشق و همدلی تمام همکاران باعث شد که با وجود تمام نارساییها و مشکلات، کار بهخوبی پیش برود. زمانی که بعد از دوری یک ماهه تا ۴۰ روزه، به خانه برمیگشتیم، این عشق و احترام همکاران به یکدیگر بود که انگیزه و حس برگشت به کار را در ما ایجاد میکرد. هیچکس با دیگری رقابت نداشت. همه سعی میکردند کاری کنند که دیگری خوب باشد و بهتر به چشم بیاید؛ تا خود او هم کارش بهتر به چشم بیاید. این عشق باعث شد کارها بهتر انجام شود و هر کس تلاش کند تا عملکرد بهتری داشته باشد. البته در سه سال تولید و ضبط سریال، سختیهای زیادی متحمل شدیم. بخشی از این سختی مربوط میشد به طولانیشدن زمان ضبط سریال. ما فرصتهای زیادی را از دست دادیم و این امر خسارتهای اقتصادیای برای ما ایجاد کرد. صادقانه میگویم این پروژه با سختی جان به سرانجام رسید. گاهی شدت کار و فشار باعث میشد که برخی از عوامل بیهوش شوند و برای ادامه کار به دارو نیازمند میشدند. بیم این بود که احتمالا کارگردان را در این پروژه از دست بدهیم.
نقش سوجان بهگونهای است که باید حرمت پدرش را حفظ کند و خود اسفندیار نیز همین کار را نسبت به گذشته انجام میدهد اما این حرمت با خواستهها و سرنوشت دخترش در تضاد است. چگونه این تضاد را در نقش اسفندیار حل کردید.
تضاد بین عاقبتی که سوجان در تصمیم پدرش برای او اتفاق میافتد و حرمتی که بین پدر و دختر وجود دارد بخش آموزنده این سریال است. عشق پدر و مادر به فرزند و اشتباهات موجود در جوامع سنتی را نمیتوان نادیده گرفت. ما در کنار پیشرفتهای مدرن، باید به ارزشهای سنتی و هویت خود نیز توجه کنیم. در سریال سوجان بخشی از فرهنگ غنی مردم گیلان به تصویر کشیده شده است، مانند عید نوروز که همه جمع میشوند و به خانه بزرگان میروند و تبریک میگویند. این فرهنگ درخشان باعث میشود در روزهای خاص، اختلافات کنار گذاشته شده و آشتی برقرار شود. اما در زندگی شهری و پرسرعت امروز، فرصتهای ارتباط با یکدیگر کاهش یافته است. در این سریال، به برخی سنتهای نادرست اشاره شده که دیگر دورهاش گذشته و لازم است از آنها عبور کنیم. برای مثال، ازدواجهای فامیلی که در گذشته برای حفظ استحکام خانواده انجام میشد، امروز ممکن است آسیبزا باشد. به نظر من، بزرگترها همیشه محترماند، اما انتظار نداریم آنها هیچ خطایی نکنند. در بسیاری از مواقع خطاهای بزرگتری از آنها سر میزند و ما نباید هر چیزی را از آنها بپذیریم. در مورد شخصیتهای سوجان و اسفندیار، واقعا احساس میکردم این دو دختر مانند فرزندانم هستند و رابطهای پر از احترام در صحنه وجود داشت. پدر در این داستان اهل مدرسه و مکتب قدیم است و به تحصیل فرزندانش اهمیت میدهد. اما یکی از اشتباهاتش این است که بر اساس سنتها، دخترش باید با پسرعمویش ازدواج کند.
پس برآوردتان این بود که نتیجه کار خوب میشود...
حقیقت این که در حین فیلمبرداری، نمیشود کار را سنجید. هر چند در برخی سکانسها، شخصیت اسفندیار به شدت دوستداشتنی بود. اما تا زمانی که کار به پایان نرسیده و تدوین نشده، نمیتوان درباره فیلم نظر داد.یک تدوین بد، ریتم بدو حتی دکوپاژ بد میتواند فیلم را به هم بریزد. در کلیت، الان که از قاب تلویزیون سوجان را میبینم،خانواده اسفندیار به خوبی درفیلم تعریف شده و تماشاگران با آنها به خوبی ارتباط برقرار میکنند؛ چرا که مخاطب را یاد گذشتهای میاندازد که یا از بین رفته، یا الان هنوز هم این خانوادهها را در روستاها میبینیم. لازم است به نقش بازیگر سوجان دربهترنشان دادن این محتواومضمون اشاره داشته باشم. واقعیت این که خانم غزاله اکرمی، بازیگر نقش سوجان، جوان و بااستعداد است و مطمئنا در آینده بیشتر از او خواهیم شنید. زیرا هم جوان هستند و هم به فراز و نشیبهای مسیر بازیگری اشراف دارند و البته اعتقاد دارم کسانی که زحمت میکشند شانس هم به سراغشان میآید.
آقای حمیدرضا نعیمی با هیکلی تنومند و قدی بلند، نقش اسفندیار را بازی میکند. او باید این شخصیت را به گونهای ایفا میکرد که برخلاف هیکل تنومندی که دارد با خانواده و جامعه، متین و آرام پیش برود. معمولا مخاطبان از افراد تنومند انتظار روحیهای خشن دارند. چگونه توانستید از فیزیک حمیدرضا نعیمی به شخصیت اسفندیار برسید.
نمایشی به نام «سقراط» را نویسندگی و کارگردانی کردم که بهعلت موفقیتی که در جذب مخاطب داشت توانست ۵ سال متوالی در تالار وحدت روی صحنه برود. در این نمایش آقای فرهاد آئیش نقش سقراط را بازی میکرد. روزی خبرنگاری از ایشان خواست که مقداری از خودشان بگویند. آقای آئیش گفتند از خودم هیچحرفی ندارم بزنم. من فقط زمانی که دارم بازی میکنم، میتوانم بگویم که چهکسی هستم. وقتی بازی میکنم متوجه میشوم آدم مهمی نیستم و از خودم میپرسم من کی هستم؟ اما اگر از من بخواهید در مورد نقشی که بازی میکنم صحبت کنم، میتوانم ساعتها در مورد آن با شما صحبت کنم. الان دیگر میدانم سقراط کیست و میتوانم در مورد سقراط صحبت کنم. بازیگری یک جریان پیچیده است. بازیگر باید بتواند از خود فاصله بگیرد و به شخصیتی دیگر تبدیل شود. این کار سختی است، زیرا درحالی که همه سعی میکنند خودشان باشند، بازیگر باید تلاش کند که کسی دیگر شود. اگر من برای خودم اصولی داشته باشم، ممکن است در یک فیلم نقشی را بازی کنم که هیچ همخوانیای با شخصیت واقعیام ندارد. همانطور که بهزودی در یک سریال تاریخی نقش یک شخصیت منفی را بازی خواهم کرد. بازیگر باید توانایی داشته باشد که در ژانرهای مختلف نقشآفرینی کند. مثلا من یک شخصیت تاریخی را برای خودم الگوبرداری میکنم و بهتدریج تلاش میکنم به او نزدیک شوم. ممکن است سعی کنم از یک مسیر به ثبات برسم. درحالی که کار بازیگر ثبات داشتن نیست. بازیگر اگر ثبات داشته باشد که نمیتواند بازی کند. من بازیگرم و باید توانایی این را داشته باشم که خیلی از نقشها را بازی کنم. برخی نقشها در ژانرهایی تعریف میشوند که ممکن است شما در آنها موفق نباشید. مثلا بعضی بازیگران فقط درنقشهای کمدی موفق هستند وعدهای دیگر درنقشهای جدی. آقای علیرضا خمسه، بهعنوان یک بازیگر کمدی،توانسته درنقشهای جدی نیز موفق باشد. ایشان در فیلمی نقش یک آشپز را بازی میکرد که یک دستش علیل است. چنان این نقش یک فردآسیبپذیر جامعه ازنظرمالی واقتصادی را بازی میکردندکه تمام مدت من برایشان درود میفرستادم. خب علیرضا خمسه در خیلی از کارهای کمدی هم موفق بودند. مخصوصا کاراکتر باباپنجعلی که هیچ ربطی به شخصیت خود ایشان ندارد و ایشان در این نقش درخشیدند.
و حمیدرضا نعیمی چگونه به اسفندیار در «سوجان» رسید؟
نقش اسفندیار در این سریال پیچیده نیست و من در این زمینه چالشی نداشتم. یک قاتل حرفهای هم وقتی فرزندش را بغل میکند در نقش پدر به فرزندش عشق میورزد و نه یک قاتل. این نشان میدهد که احساسات انسانی میتواند در هر شرایطی وجود داشته باشد. ممکن است در یک خانواده، پدر و مادر بهراحتی ابراز عشق کنند، اما در خانوادههای دیگر این ابراز عشق بهشکل دیگری بروز کند. وقتی اتفاقی برای یکی از اعضای خانواده بیفتد، همه دچار دلشوره و نگرانی میشوند. من دوست دارم نقشهای متفاوتی را بازی کنم. به ویژه نقش قاچاقچی یا آدمکش، زیرا این نقشها میتوانند من را به چالش بکشند و باعث شوند که بیشتر خودم و جهان اطرافم را بشناسم. هنرهای نمایشی باعث میشوند که من به مطالعه و تفکر بیشتری بپردازم و در مورد شخصیتهایی که بازی میکنم، عمیقتر فکر کنم. اگر نقش یک آدم بد را بازی میکنم، باید با قضاوت خودم کنار بیایم و به درک شخصیت بپردازم. باید با تمام وجودم به این شخصیت نزدیک شوم و باور کنم هر کاری که او انجام خواهد داد کار درستی است. نه اینکه پشت این قضیه اشکم را پنهان کنم.
در گفتوگوهایی که پیش از این داشتید، گفتهاید: «جوانان به تاریخ خیانت کنند.» در اینباره قدری توضیح میدهید؟
در مورد خلق آثار هنری معتقدم که باید به تاریخ خیانت کرد. در تمام کارهای تاریخی من، خیانت وجود دارد.در آخرین اثرم که بهزودی روی صحنه تئاتر خواهد رفت، خیانت به تاریخ وجود دارد. اساسا کار من خیانت به تاریخ است. چرا که من شاعرم؛ شاعری دراماتیک. ارسطو میگوید شاعران به سه دسته تقسیم میشوند: شاعران حماسی، شاعران غنایی و شاعران دراماتیک. به همین دلیل ما نویسندگان نمایشنامه، شاعرانی هستیم که با زبان شعر سخن میگوییم. از سال ۱۸۷۵ به بعد ما وارد دوره درام مدرن شدهایم که در آن زبان نمایش و تئاتر از نظم به نثر تغییر کرده است. دوران ۱۵۰سال گذشته را دوران درام مدرن مینامند. پس ما الان هم که به نثر مینویسیم همچنان شاعر دراماتیک هستیم. شاعر کسی است که تفکر و تخیل را بهکار میگیرد و چیدمان برساخته از خودش یا همان تاویل شخصی خود از برآیند تفکر و تخیل را به مخاطب تقدیم میکند. او دروغگویی است که راست مینماید. شاعر کسی است که به شکلی باید دروغ بگوید که شما باورش کنید. نویسنده یا شاعر قرار نیست بازتابنده آن چیزی باشد که در جامعه وجود دارد. من باید تاویل خودم را نشان دهم. اگر جامعه به من بگوید فلان کس بد است، اگر نخواهم به خوب بودن او دلالت کنم مطمئنا به سمت خاکستری نشان دادن او خواهم رفت. نه اینکه بگویم باید چنین کرد؛ بلکه حرفم ناظر به شک بر موضوع است. شک کردن و سؤال پیرامون آن باعث خلق اثر هنری خواهد شد. کار شاعر یا هنرمند در خلق اثر وفاداری به تاریخ نیست. تاریخ نوشته شده و تمام. برداشت من شاعر، من نقاش و من مجسمهساز از این واقعه تاریخی چیست. آن را باید نشان داد. دردناک آنجاست که وقتی لورکا را یک سرهنگ فاشیست فرانکویی در کشور اسپانیا دستگیر کرد، از او پرسید آیا این شعری که در مورد ارتش سویل نوشتهای واقعیت دارد؟ لورکا پاسخ منفی داد. سرهنگ مجدد پرسید یعنی این اتفاقی را که در شعرت آوردی که مثلا سربازان سبعانه به زنان تعرض کردند، دیدهای. لورکا دوباره جواب داد ندیدم. سرهنگ گفت پس چرا چنین نوشتهای؟ لورکا گفت چون من شاعرم و قرار است تخیل کنم. میخواستم سبعیت ارتش سویل را نشان دهم بنابراین این تصویر را برایش ساختم. تصمیم گرفته شد که لورکا دروغ گفته و او را به تیرباران محکوم کردند. این خیلی سخت است که به کسی که در مرجع قضا و قضاوت نشسته، بگویی ادبیات یعنی دروغ. مثلا معتقدم بزرگترین دشمن من نویسنده نمایشنامهای است که من کارگردان آن هستم. همه فکر میکنند دارم بد نویسنده را میگویم در حالیکه من دارم از قدرت نویسنده صحبت میکنم. من باید با قدرت نویسنده در نمایشنامه بجنگم تا بتوانم اثری را متبلور کنم و این نمایش را در درخشندهترین شکل و با نام خودم بر صحنه بیاورم.
و در قریب به اتفاق آثارتان، خودتان نمایشنامهنویس هستید.
من با خودم خوب میجنگم. من دو کاراکتر دارم؛ یکی از آنها نعیمی نویسنده است و دیگری نعیمی کارگردان. تا زمانی که نمایشنامه مینویسم، تمام وجودم در نوشتن غرق میشود وهیچچیزی برایم مهم نیست؛ نه مهمانی میدهم، نه به مهمانی میروم، نه خیلی تلفن جواب میدهم ونه حوصله آدمهای دیگر را دارم. فقط خودم هستم و در اتاقم درتمام روزها و شبهایی که زندگی میکنم، فقط به کارم و نوشتن نمایشنامهام میپردازم. زمانی که نمایشنامهام را تمام کردم و فکر میکنم آن اثر، کار ارزشمندی است که میتوانم آن را کارگردانی کنم، میروم در قالب نعیمی کارگردان. از این به بعد باید شمشیر بکشم و با ریزریز کردنش بتوانم آن را به بهترین شکل به صحنه بیاورم. استاد بهرام بیضایی در ابتدای نمایش «مرگ یزدگرد» یک جمله دارند: «و یزدگرد درمرو به آسیابی در آمد و آسیابان او را به طمع زر و مال بکشت. تاریخ» حالا اگر نمایشنامه را باز کنید، میبینید آسیابانی تصویر شده که با سختی کار میکند اما مدام مأموران حکومتی به خانوادهاش حمله میکنند. در حالیکه اعراب به ایران حمله کردهاند، یزدگرد وتمام اطرافیانش در حال فرار هستند و بهطور اتفاقی در طوفان گم میشود و به این آسیاب میرسد. حالا آسیابان به یزگردمیگوید:«ای پادشاه، من سالها به تو باج و خراج دادم برای چنین روزی که کسی به خانواده من حمله کرد باید کسی از من و خانودهام دفاع کند. بعد حالا تو داری فرار میکنی؟» زن آسیابان میگوید:«مسأله من اکنون خودم نیست،بلکه پسرم است که هنوز۱۸ساله نشده وسربازان تو اورا بهعنوان سرباز بردهاند و ماه نو نشده، جسدش را باهشت زخم پیکان برای من آوردند.» بنابراین اجازه میخواهد تا حقشان را از یزدگرد بگیرند و او را میکشند.آسیابان و زن آسیابان نه بهخاطر طمع زر ومال، بلکه به دلایل دیگری دست به کشتن یزدگرد میزنند. حالا این سؤال پیش میآید که آیا این تأویل از مرگ یزدگرد، خیانت بجا ودرستی است یاازنظراخلاقی خیانتی نابخشودنی به حساب میآید؟
شما بازیگرید، نویسندهاید، کارگردانی میکنید و کارگاه بازیگری دارید... .حمیدرضا نعیمی این ترافیک کاری راچگونه مدیریت میکند؟
اکنون که به ۵۰سالگی نزدیک میشوم، احساس میکنم به اندازه یک فرد ۵۰۰ساله زندگی کردهام و تجربیات زیادی از دنیا دارم. اگر بگویم که عجیبترین غذاها و نوشیدنیها را تجربه کردهام، واقعا درست است. بهعنوانمثال، در یکی از سفرهایم به جنوب کشور، با زنی عرب مواجه شدم که از عراق بهخاطر صدام رانده شده بود و در شرایط بسیار سختی زندگی میکرد. من تمام پولی که داشتم، یعنی ۵۰۰۰ تومان را بهعنوان کمک به او دادم و او فقط به من نگاه کرد. همسر این زن با یک قایق کوچک و نی به رودخانهای با آب سبز رفت و من دیدم که او برای خانوادهاش از آن آب استفاده میکند. من در سختترین شرایط زندگی کردهام، با مردمان کردستان و بلوچها در دورترین نقاط ایران، جایی که جادهها زیر شن مدفون شده بودند و رانندگان با ترس از حمله راهزنها عبور میکردند. من جنگ را در شهر خودم تجربه کردم. زمانی که عراق به شهر ما حمله کرد و ما آواره شدیم. من اجسادی را دیدم که به طرز وحشتناکی روی هم تلنبار شده بودند. بههمیندلیل، به اندازه ۵۰۰ سال زندگی و تجربه دردهای جامعه و جوانانم را حس کردهام. احساس میکنم که به اندازه کافی کار نکردهام. من روزانه ۲۱ ساعت کار میکنم و در حال تحقیق و نوشتن مقالات هستم، اما هنوز احساس میکنم هیچ کاری نکردهام. من در زمینه آگاهیبخشی به جامعه نقش موثری داشتم، اما بار زیادی بر دوش من است. هیچوقت التماسی نکردم یا باجی ندادم تا تماشاگران تئاترم را ببینند. تلاش کردم تا به شعور مخاطبانم احترام بگذارم. خودم را در سطح مخاطبانم نمیبینم. انسان باسواد زندگی من، پدر بیسوادم بود. وقتی از او میخواستم که پولی به من بدهد تا رمان «کلیدر» آقای محمود دولتآبادی را بخرم، میگفت اجازه بدهید برنامهریزی کنم تا نظام زندگیمان بههم نریزد و بعد هزینه را به من میدادند و میگفتند برو کتاب بخر. من از این مرد درس زندگی گرفتم.
در این نقطه از زندگیتان که ایستادهاید چه برنامهریزیای برای پیشرو دارید؟
تاکنون ۵۰ اثر نمایشی نوشتهام که تنها ۱۸تای آنها به چاپ رسیده است. امیدوارم فرصتی فراهم شود تا بتوانم تمامی این نمایشنامهها را منتشر کنم، زیرا این آثار تنها میراث من نیستند و هریک از آنها را با توجه به شرایط و نیازهای جامعهام نوشتهام. آخرین اثری که روی آن کار کردم، نمایشنامهای به نام «اینک انسان» بود که به شش ساعت پایانی عمر حضرتمسیح(ع) میپرداخت، زمانی که ایشان در یک دادگاه رومی محاکمه و به اعدام یا مصلوبشدن محکوم میشود. این نمایشنامه را سال ۱۳۹۵ نوشتم و تقریبا هشت سال منتظر بودم تا بتوانم آن را به اجرا برسانم. در اینک انسان با یک گروه حرفهای و تعدادی از جوانان در حال کار هستم. امیدوارم مخاطبان تئاتر با حمایت از این اثر ما را همراهی کنند. خوشحالم که این فرصت برای من فراهم شد تا به دعوت چهلوسومین جشنواره تئاتر فجر، این نمایش تولید شود. به عبارتی بنده شرایط تولید تئاتر نداشتم. وضعیت تئاتر بسیار پیچیده و بغرنج است.
چرا شرایط تئاتر ایران را پیچیده و بغرنج میبینید؟
برخی افراد با یک جریان سیاسی مشکوک و لاکچری در حال آلودهکردن تئاتر هستند وفکر میکنند با بلیتهای نجومی و دستمزدهای میلیاردی به بازیگران تئاتر، میتوانند اوضاع را بهتر کنند. بهعنوانمثال، اگر بازیگری در نمایشی پنجمیلیارد، چهارمیلیارد یا هفتمیلیارد دستمزد بگیرد، من حتی نمیتوانم با دستمزد ۱۰۰میلیونی به این افراد نزدیک شوم. این وضعیت تئاتر به قدری ترسناک شده که به نظر میرسد یک جریان مافیایی در حال دسیسه است. به مسئولان امر، از وزارت ارشاد و فرهنگ گرفته تا مسئولان دیگر هشدار میدهم و قطعا مطلبی در این مورد خواهم نوشت و در رسانهها منعکس خواهم کرد. امیدوارم ایشان بهعنوان وزیر، نقش خود را ایفا کنند و مراقب باشند که تئاتر یک هنر والا و انسانساز است که فراتر از تفریح و سرگرمی، به مردم آگاهی و اطلاعات میدهد.
با دیدن سوجان به علت اشتراکات زیادی که این سریال با مجموعه تلویزیونی پس از باران دارد بخش اعظمی از مخاطبان دست به قیاس این دو اثر زدند. تفاوت شخصیت زن در پس از باران و سوجان چقدر مربوط به تغییر و تحولات فرهنگی این روزها بوده؟
از آنجا که فیلمنامه سوجان مربوط به سالهای گذشته است به نظرم ربطی به تغییرات فرهنگی این چند سال ندارد. یکی از کارهای استعمار انگلیس که به شدت از آن بیزارم و برای تضعیف قومیتهای ایرانی و ضربه زدن به فرهنگ ما انجام میداد، به سخره گرفتن هر چیزی بود که شکوه اقوام ما را به نمایش میگذاشت. مثلا اگر زنان شمال نماد شکوه و سختکوشی و برنج ایراناند از جهت تخریب آنها برمیآمدند. اگر در خطه غرب مردان نماد قدرت و میهندوستی هستند در این زمینه لطمه میزدند. این ترفند را برای همه اقوام ما به کار گرفتند. زنان ایرانی ازجمله زنان گیلانی با وجود تمام سختیها، همواره نقش مهمی در خانواده و جامعه ایفا کردهاند. آنها با زحمت و تلاش، خانوادههایشان را مدیریت میکنند و در عین حال به تربیت فرزندان خود نیز میپردازند. این زنان، با وجود چالشهای زیاد، به عنوان الگوهای قدرت و استقامت در جامعه شناخته میشوند و من به آنها احترام میگذارم. وقتی درباره زنان صحبت میکنم، به این نکته اشاره دارم که زنان ایرانی در طول تاریخ شکوه و عظمت خاصی داشتهاند. به هر حال جالب است بدانید اولین زنی که در فضای سنتی ایران جرات کرد و بدون اجازه همسر یا خانوادهاش از خانه بیرون آمد، خانمی از رشت به نام فاطمه بود. او با وجود تمام تهدیدها و موانع، تصمیم گرفت این سد رابشکند وبه صحنه تئاتر بیاید. اومعتقدبودکه نمیشود در هنرهای نمایشی کار کرد و مردان نقش زنان را بازی کنند. اوبا این تفکر متحجر وعقبمانده مقابله کردو درنهایت به طرز فجیعی کشته شد. سریال «سوجان» اگر اقتداری را نشان میدهد، این اقتدار برخاسته از بطن وجودی زنان گیلان است و نه اقتدار سفارشی از جایی دیگر. ما براساس موجهای اجتماعی بهسمت این اثر نرفتیم؛ این فیلمنامه قبل از بسیاری از جریانات و ماجراهایی که در چندسال اخیر تجربه کردهایم نوشته شده است.اگرچه باید مدتها پیش درباره اقتدار زنان گیلان فیلمی ساخته میشد، خوشحالیم که اکنون اینکار انجام شده است.