در ۱۸ سالگی و در روز عاشورا، در اوج مبارزات بر علیه رژیم شاه دستگیر میشود؛ بعد از ۱۵ روز اذیت و آزار، آزاد میشود. در این ۱۵ روز، بهواسطه شلاقهایی که روی شانههایش چکید، بهواسطه شکنجه هایی که چشید، تنش خیش خورد، روح و روانش غربال شد. بذری که پس از این خیشخوردن و غربالشدن در جانش جوانه زد، او را مصممتر، سرسختتر و مرغوبتر به میدان مبارزه بازگرداند.
ساواک که بهدلیل فعالیتهای دوبارهاش، او را تحت تعقیب قرار داد، مجبور شد مدتی مخفی شود. اتفاق باشکوه ویرانگری که موجب شد او بتواند از دریچهای دیگر خودش را تماشا کند: مخفی شدن و زندگی به دور از مردم، او را به مصاف خودش بُرد. شاید اینجا بود که با کنار گذاشتن چهره ظاهری خود، به چهرهای که آن سالها به دنبالش بود دست پیدا کرد؛ چهرهای که نه نامی و نشانی از او، که نام و نشانی از امام در آن هویدا بود.
دستی که یاد گرفته بود مُشت شود
مبارزه و انزوایی که در سالهای پیش از پیروزی انقلاب گریبانگیرش شد، علاوه بر تمام دستاوردهایی که برایش به ارمغان آورد، یک توان مضاعف به او بخشید و آن، همان نگاه خیرهای بود که سبب شد بتواند به نقاط کور و مکانهای دورتر نظر بیندازد. حضور در سوریه پس از پیروزی انقلاب و آموزش جنگهای چریکی برای جنگیدن علیه رژیمصهیونیستی، نتیجه همان نگاه خیره بود؛ نگاه خیرهای که همزمان او را تحریک و تشویق میکرد تا دستی که هنگام مبارزه یاد گرفته بود مُشت شود و در انزوا مسیرش بیش از پیش روشن شده بود، کشیده شود تا سرزمینهایی که بدون آنها نمیتوان به جایی رسید.
نقطه عطفی برای احمد
مورخان سابقه جنگهای چریکی را بسیار طولانی دانستهاند، اولین نمونه آن را متعلق به فرماندهی سورنا، سردار ایرانی نامیدهاند. از تاکتیکهای جنگهای چریکی، استفاده از مناطق ناهموار طبیعی است؛ استفاده از جنگلها و کوهستانها برای غافلگیری و سردرگمی دشمن. چریک بیش از هر چیز در استفاده از این تاکتیک باید توانایی سازگاری با محیط را داشته باشد.
حوادث کردستان او را بهعنوان یک چریک، برای بازگشت به ایران بیقرار میکند و شاید بیش از همه کوهستانهای کردستان. ناحیه مرزیای که برخلاف دیگر سرزمینهایی که برای جنگیدن تختتر و سادهتر هستند، پر از رمز و راز است؛ سریع، ساکت، سرد و وسیع. محل جدالهای پنهان. اگر چه با دشمن، بیشتر با خویشتن. برای همین است که در افسانهها، کوه، پیوندگاه زمین و آسمان است.
کردستان، نقطه عطفی است برای احمد. دوستی تاجوار پر از نگین او با حسین خرازی در همین کردستان شکل میگیرد. در کوهستان، در پیوندگاه زمین و آسمان.
پادگان گلف با عصا!
باشگاه ورزشی گلف اهواز که پیش از انقلاب مورد استفاده اتباع آمریکایی بود، بهدلیل ناشناختهبودن و موقعیت جغرافیایی مناسب، با شروع جنگ به مقر فرماندهی جبهههای جنوب کشور در روزهای ابتدایی جنگ تبدیل شد. اولین حضور او در جبهه جنوب، به پادگان گلف بازمیگردد، آن هم با عصا، بهدلیل مجروحیتی که در کردستان برایش عارض شده بود.
یکی از قهرمانهای دوی ماراتن میگوید به جان خریدن این همه سختی برای قهرمانی، برای آن است که با غرایزت مقابله کنی؛ البته که سختترین گامها، همان گامهای اول است؛ گامهای دردناکی که در عینحال، لذتبخش هم است. این درد لذتبخش، حاکی از آزادی و استقلال من است؛ چون من به اختیار خودم اینجا هستم وگرنه میتوانستم رها کنم بروم جایی دیگر باشم. این بخشی کلی از داستان زندگی یک قهرمان است.
فرزند درد
احمد، فرزند درد است. زاده درد. پادگان گلف، اولین میدانی است که او باید ببیند میتواند درد را در وجود خود نهادینه کند، تداوم بخشد؟ برای همین است که با وجود مجروحیت، اصرار میکند با عصا به جبهه برود. اگر قهرمانهای المپیک با ابزار خودشان وارد میدان مبارزه میشوند، قهرمانان گلف با چوب گلف، او هم با ابزار خودش وارد میدان کارزار میشود؛ عصا. عصا یعنی اینکه من درد دارم؛ دردی که حاکی از آزادی من است، چون من به اختیار خودم اینجا هستم، در جبهههای جنوب، نه در جایی دیگر.
همان قهرمان دو ماراتن اضافه میکند در حین دویدن، هر چه بیشتر عرق میریزم، هر چه بیشتر درد میکشم، به همان اندازه درونم بیشتر منسجم میشود، به همان اندازه بیشتر متعهد میشوم.
هاله زرین خاکیرنگ
در جبهه فارسیات بود که او با یک هاله زرین خاکیرنگ، از تن و تنپوش و سلوک، روبهرو شد. هالهای که هرچه روزشمار جنگ مثل یک اسب چموش به جلو میجهید، سختتر و مشتاقتر دور او را فرا میگرفت، بیشتر از بهت و حیرت درمیآمد، از گیجی و ماتی دور میشد و رنگ میگرفت، شفافتر و خالصتر و آراستهتر خودش را نشان را میداد و آن هاله، مردم بودند؛ حضور چند ده نفره نیروهای مردمی در کنارش، که خودجوش، او را به فرماندهی پذیرفته بودند. همین هاله زرین خاکیرنگ بود که در اولین تجربههای فرماندهی او، توانسته بود در رویای دشمن رسوخ کند، گرد و غبار بپاشد توی چشمهای دشمن و خیال خوش او را به کابوس تبدیل کند.
میدان جنگ کجاست؟
جبهه میمیراند یا زنده میگرداند؟ بستگی دارد: یکی داستان خندهآور و گلدوزی شده مبارزهجویی غوکهایی است که خود را باد میکنند تا گُندهتر از گاوها شوند؛ یکی داستان خطرهای بیپایان مبارزهجویی که سرشتش دیگر به آن قانع نیست که فقط آرزو کند، بلکه با سماجت میطلبد.
نشسته بودند در هتل آبادان، مرکز تجمع رزمندهها. او از راه رسیده نرسیده، میگوید آمدهایم کمک و بعد، میپرسد کجا؟ چند جای خالی بود که او با نیروهایش میتوانستند آنجا کمین کنند، یکیاش چولانهای آبادان، محل تردد عراقیها و بیشتر نیروهای اطلاعاتیشان. رفتند و آنجا را نشانش دادند. رو برگرداند. پرسید میدان جنگ کجاست؟ این جبهه مُرده است.
چسبیده بود به فیاضیه
زیر آتش، در فیاضیه؛ همانجایی است که او میطلبید. آبادان وقتی سقوط میکرد، که فیاضیه به تصرف دشمن درمیآمد. او چسبیده بود به فیاضیه. زیر آتش، خاطرههای گُنگ و مبهم و محو، ناگهان با بارقهای که در ذهن میدرخشند، معنا پیدا میکنند. فیاضیه، در بود. جاذبه زیر آتش بود که به او دل و جرأت میداد تا به تماشای بازسازی نمایشی بیشوکم نامآشنا برود.
زادن لشکر هشت نجف
در دنیای مُلتهب، ناشناخته، خشن و خونین مردانه ابتدای جنگ، یک روایت مادرانه از او وجود دارد؛ روایت مادرانهای که ناچار، خیلی زود، دوباره به یک روایت مردانه تبدیل میشود. اسمش را گذاشتهاند بنیانگذاشتن یا پایهگذاشتن لشکر هشت نجف. اما تعریف درستش، زادن است؛ به دنیا آوردن. او در روزهای ابتدایی جنگ، لشکر هشت نجف را به دنیا آورد.
اگر مادر موسی، فرزندش را در آبها رها کرد؛ او، فرزندش را در خاکها رها کرد. رها کردن، همان وعده صادق است برای برومندی و رستگاری.
مخدوش کردن تصویر خیالی دشمن
آنچه باعث شد حصر آبادان شکسته شود و خرمشهر فتح، یورش او به پشت آرایش دشمن بود. ادا و اطوار سلاحهای دشمن در خطوط منظم و بههم فشرده سربازانشان، قابی بیشتر از بزکدوزک برای او نبوده. در آن آینهای که دیگران با دیدن عشوه تسلیحات و تعداد نفرات دشمن دست و پایشان به رعشه میافتاد و میلرزید و خود را گم میکردند، اتفاق نادر برای او این بود که به هر سویی از این آینه فریبکار مینگریست، انگار که جیوه پشت آینه خراشیده تراشیده ریخته باشد، او با تصویری پوچ مواجه میشد. طبلی تو خالی، یا عروسکی خیمهشببازی. کاری که او در این دو عملیات کرد این بود که دست ببرد توی آینه و تصویر خیالی دشمن را برای سربازانش مخدوش کند. با از هم پاشیدن تصویر سطحی دشمن، سربازان او دیگر به قطع دانستند که هر سکه دورو دارد.
پهلوان وارد گود شد
حین عملیات طریقالقدس است. فرماندهان سپاه در قرارگاه نشستهاند دور یک نقشه عملیاتی، جمع شدهاند به نقشهکشیدن. میگویند یک نفر از جبهه جنوب آمده برای گزارش وضعیت موجود. احمد است. او را میپذیرند. با دو کُنده زانو مینشیند روی نقشه عملیاتی، شروع میکند به شرح استقرار نیروها و پیشبرد عملیات. فرماندهان و اطرافیان در قرارگاه همه حواسشان گوش شده به حرفهای او. کسی او را نمیبیند.
میگویند پرنده وحشی وقتی مینشیند بر شانهای و خو میکند به آن، که آدم اندامش دم نزند، نجنبد. او با وجد و هیجان، ولی ساکن، بدون اینکه از روی دو کنده زانو بلند شود حرکت کند، با شوق و ذوق، مبسوط توضیحاتی میدهد و پیشنهاداتی ارائه میدهد. میگویند آن پرنده وحشی همان کشف است. میگویند کشف تا زمانی باقی است که آدم مراقب همتش باشد. با دو کنده زانو نشستن روی نقشه عملیاتی، ابتدای مسیر است. میگویند پهلوانها وقتی میخواهند وارد گود شوند، ابتدا روی دو کنده زانو مینشینند، مکث میکنند و بعد وارد گود میشوند.
اعداد در ۴۰ به بلوغ میرسند
تنگه زلیجان یکی از دو نقطه کلیدی برای پیروزی در عملیات فتحالمبین است. تنگهای که دستکم چهار ماه طول خواهد کشید تا باز شود. معبری که اگر رزمندهها در طول عملیات گیر کنند، به تنها راه چارهشان تبدیل خواهد شد. معبری که میتواند حتی مخفیگاه بخشی از رزمندهها شود تا با شروع عملیات بتوانند به خط دشمن بزنند.
یکی از اعدادی که حاصلجمع همه عددها است، ۴۰ است. گویا عددها خود را پارهپاره میکنند تا به ۴۰ برسند که اعداد در ۴۰ به بلوغ میرسند. گویا این فرصت را به روزها هم دادهاند که بتوانند خود را پارهپاره کنند تا حاصلجمعشان بشود ۴۰، تا بتوانند به بلوغ و کمال برسند.
اینکه چطور میشود تنگهای که حداقل چهار ماه وقت میبرد تا باز شود در ۴۰ روز به سرانجام میرسد، گویا رازش در پارهپاره کردن اعداد باشد، در پارهپاره کردن روزها، در پارهپاره کردن جسم؛ برای رسیدن به بلوغ و کمال.
او با باز کردن تنگه زلیجان در عملیات فتحالمبین در ۴۰ روز، اولین چله خود را گرفت.
نظم مثالزدنی
گفته آمده که: خدای متعال، خلافت را برای عموم فرزندان آدم ثابت فرمود که گفت: هموست که شما را خلفای در زمین نهاد و شما را در درجاتی بر یکدیگر برتری داد.
در امتداد ساحل ایستاده نگاه طول موجها میکند که روبهرویش مثل دیواری بلند قد کشیده بودند. نه خروش و هیبت سهمگین امواج که طول خطکشیشدهشان که از اول تا آخر ساحل یکدست بالا کشیده شده بودند، نگاه او را ربوده بودند. تو گویی دستی در کار است در تابلوی نقاشیای. چشمبسته میشد حدس زد اگر ارتفاع خاکریزی از ابتدا تا انتهای خط لشکری یکدست کشیده شده بالا، دست چه کسی در کار است: نظم مثالزدنی او.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
شکیبا حسینی، رهبر ارکستر سمفونیک رنسانس در گفت و گو با «جام جم» مطرح کرد
عضو کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجی مجلس در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتوگو با مهندس حمیدرضا هلالی، عکاس، پژوهشگر و مدرس انجمن سینمای جوانان ایران مطرح شد
دانیال نوروش از لذت مضاعفش در سریالی گفت که یادآور «روزیروزگاری» بود