همه جا طربناک از سربلندی ایران و ایرانی شد وقتی که آن لحظات تاریخی آغاز شد و حماسهای ملی به تپش درآمد، در اوج گلگفتن و گلشنفتن با استادمحمودپاکنیت و مهرانگیهایش بودیم. گفتوگویی مفرح و روحپرور ومتفاوت را درلحظاتی تاریخی و جاودانه پیگرفتیم و خاطرهای ماندگار را در ساعتی ماندگار بهراستی ماندگار کردیم.هرچند در آن بازه حماسی، ترافیک سنگین ارتباطی و حجم فزاینده بارگذاریهای اینترنتی، چندبار تماس را قطع کرد اما رشته کلاممان در آن لحظات پرشور و التهاب نگسست وهمچنان که کشور وجهان عرب وجهان اسلام،سرشارازشوق وامید،مفتخر ازسرفرازی ایران وایرانی میجوشید و میخروشید، در آن جوشش پرطبل و خروش ملی؛همراه با هممیهنان با خاطری آسوده همانند فاتحان قلههای فخرتاریخ چشمی به صفحه بزرگ تلویزیون تحریریه روزنامه داشتم وچشمی به کارنامهدرخشان فرزندپاک ایران پاک، همشهری«سلمان پاک» یعنی آن رادمرد کازرونی؛ چهره روشن و دوستداشتنی تئاتر، سینما و تلویزیون؛ استاد محمود پاکنیت! در پاسخ این پرسش که «این روزها چهکار میکنین؟ کار حرفهای چی؟ شنفتیم: هیچی فعلا، هیچی بهجز شکر خدا و دعا برای سلامتی شما!» بیش از یکساعت بسی برخوردار شدیم و بهرههابردیم ازگلستان وبوستان تجربههایش چه ازخرمن پروپیمان زندگانی وسلوک هنریش به خوشهچینی پرداختیم و آموختیم و حظبردیم. با ما به این گلگشت مصفا بیایید که در یکی از بزنگاههای ناب ملی و بازههای یگانه تاریخی شکفت. [البته فردای گفتوگو که از شب موشکباران پرسیدم، روشن کردند به پاس احترام روزنامه ومصاحبه رسمی، در اتاقی به دور ازهردستگاه و آمدوشد...درها را بسته بودندو...تا پس از پایان گفتوگو از جریان اطلاعی نداشتند.]
استاد! در آستانه سعدیه این شعر شیخ سعدی(ره) چهشگرف دگرگونم کرد: زخاک سعدی شیراز بوی عشق آید/ هزار سال پس از مرگ او گرش بویی! بیش از ۹سده از دوره شیخ اجل گذشته و نامش شکوفاتر، آوازهاش بلندتر و قدرش افزونتر و امپراتوریش جهانیتر شده و میشود. بهراستی پس از سدهها از کسی یادکردن و نام نیکش را ستودن، کم پیروزی یا دستاوردی نیست! نهتنها سعدی که بزرگان فرزانه ما از دوران باستان تاکیدها داشتند؛ بکوشید از شما نام نیکو بجا بماند!
این واقعیتی است؛ تاریخ هم که میخوانید، میبینید کسانی در ذهن مردم هستند که کار مثبتی انجام دادند اتفاقا کسانی که کار منفی انجام دادند و باعث آزار مردم شدند از ذهنشان نمیروند، منتها از آنها بهخوبی یاد میکنند از اینها به بدی؛ واقعیت این است که از هر دستی بدهی از همان دست پس میگیری؛ این یکدادوستد پایاپایاست.
نام نیک شما و این همه یاد نیک از شما مثل همین تلفن و گفتوگویمان؟
کیست که از ما یاد بکند! شما محبت دارید و بزرگواری شماست. نمیدانم کسی مرا دوست دارد یا نه، اما در کار خودم و هر کاری باور دارم اگر صداقت و راستی در کار باشد و ریا، دروغ و حقهبازی در کار نباشد، مورد توجه مردم خواهد بود. فرقی نمیکند چهکاری است، ممکن است شما یک خیاط یا کارگر خوب باشید. اصلا شهرت از کار درست بهوجود میآید. همیشه به دوستان میگویم، وقتی برای خرید میروید؛ میگویند حتما از فلانی خرید کن. چیزی که بین این تولیدی و آن فروشگاه تمایز بهوجود میآورد صداقتی است که در کارشان دارند و تزویر و ریا ندارند و به مردم کلک نمیزنند. حقیقت و واقعیت را به مردم تقدیم میکنند. خریدار هم چیزی را که باید با طیب خاطر میپذیرد و میخرد و میبرد، سپس از آن لذت میبرد. این میشود نام نیک همان کاسب یا هر کسی در هر رشتهای. معتقدم صداقت در کار و ارزش گذاشتن به کاری که برای مردم انجام میدهی، خیلی مهم است. سر صحنه که هستیم گاهی میبینم دوستی که میرسد، تازه میگوید: ما باید چی بگوییم، جمله ما چیست! شما فرض کن حدود سه ساعت است همه آمادهاند گریم کرده و لباس پوشیده، قدم میزنند و منتظرند تا آن آقا بیاید. وقتی هم که میآید باید ساعت ۱۱صبح صبحانه بخورد؛ تازه میگوید حالا باید چی بگویم، یعنی حتی یکبار نرفته آن متنی را ببیند که قرار است امروز کار کنند و از دستیار کارگردان یا برخی عزیزان پشتصحنه میپرسد جمله من چیست؛ اینگونه است متاسفانه!
سخن از کار حرفهای شد؛ از کارهایی که انجام دادید و پرشمارند؛ آن ویژهای که تأثیرهای ماندگاری روی شما داشته یا خاطرهای دگرگونکننده یا آموزنده به جا گذاشته.
دوتا کار که با آقای شکیبایی کردم، بسیار از این آدم الگو گرفتم و در واقع از ایشان متانت و صداقت را یاد گرفتم، همچنین اهمیتدادن به کار را؛ یادم نمیرود وقتی با هم کار میکردیم حتی یک روز هم به تهران نرفت. میگفت نمیخواهم از فضای کار خارج شوم. مثلا در ماه که سه، چهار روز برای سرزدن به خانواده وقت میدادند، ایشان نمیرفت تا از فضای کار بیرون نیاید و از حالوهوایش درنیاید. این خیلی مهم است. درسی است واقعا که یک استاد میگوید.
چه چیزی هنگام کار توی ذوق شما میزند؟
توجهنکردن به درسآموزههای یک استادبزرگ مانند شکیبایی دررفتار، گفتار وکردارش ازسوی برخی عزیزان،واقعا ناامیدکننده است .من سر هر کاری که رفتم و میروم، سعی میکنم از تمام آدمهایی که فعالند و کار را درست انجام میدهند بیاموزم؛ حتی از یک بچه! الگو میگیرم و برایم فرقی نمیکند این آدم ۱۰ساله یا ۸۰ساله است و اگر چیزی در وجود او هست که میتواند به من آموزهای بدهد، حتما کسب میکنم. حتی اگر ادب باشد سعی میکنم ازآن بچه یاد بگیرم. هنرمثل اقیانوسی است که شما هرچه پارو بزنی به ساحل نمیرسی. روزی که بگویی به ساحل رسیدم، روز مرگ هنری شماست؛یعنی دیگر توقف کردی و بهتر از این نخواهی شد، اما هنر ساحل ندارد و هرچه پارو بزنی به پایان نمیرسی، زیرا هر روز چیز تازهای وارد فضای کاری ما میشود. ما باید یاد بگیریم. نمیتوان گفت به آخرش رسیدم ومن دیگر بهترینم و فلانم و بهمان. نخیر! اینگونه نیست. چون ممکن است فردی ۵۰سال در عرصه هنر فعالیت کند، اما ناگهان جوانی بیاید و با ارائه کاری تازه، تمام آن ۵۰سال تلاش هنری را زیر سؤال ببرد. پس در هنر هیچ پایانی وجود ندارد. شما باید پارو بزنی و از این پاروزدنها یاد بگیری!
آموختن شما از یک کودک یعنی فروتنی که خدا فقط فروتنی را به کسانی میدهد که دوستشان دارد (حدیث).
ما شعری داریم که میگوید: هرگز نخورد آب زمینی که بلندست/ افتادگی آموز اگر طالب فیضی.در حیطه هنر عرض کردم هرچه بروی به جایی دستت بند نمیشود تا بگویی منم. اصلا منم وجود ندارد.من محمود پاکنیت امیدوارم نیتم پاک باشد. من که هر روز با تاید میشویمش! امیدوارم پاک باشد. شاید آدمها از اخلاق من و شما خوششان بیاید. شما کاری انجام میدهی و به دل طرف مینشیند، اما هیچکسی از درون دل کسی دیگر آگاهی ندارد که چه وضعیتی دارد. ممکن است من که ظاهر خوبی دارم باطن خبیثی داشته باشم، هیچ بعید نیست. انسانها لحظه هستند. ما نمیتوانیم بگوییم این سیاه مطلق یا سفید مطلق است. اصلا مطلقدراینباره وجودندارد.انسانهاخاکستری هستند.حالاکسی خاکستری روبه روشناییاست وکسیخاکستری روبه تیرگی.اعتقادم این است که شمانمیتوانی بگویی اگرکسی مرازدیا فحش داد،سکوت میکنم و کاری را میکنم که حضرتعیسی(ع) میکرد؛ یعنی اگر به طرف چپ سیلی زد طرف راست را هم جلو میآورم که بزند؛ خیر! انسانها در لحظه ممکن است تغییر ماهیت و شخصیت بدهند. گاهی برای کسی تغییرش خیلی کم یا خیلی زیاد است، به گونهای که دو طرف زندگیاش اصلا جور درنمیآید و این آدم واقعا فاجعه است. ارتباط با چنین کسی اشتباه است و میتواند آسیب زیادی به طرفین وارد کند. حالا اگر من به چشم کسی آدم خوب و مثبتی بیایم نظر آن شخص است اما من هم سعی میکنم خودیت و نیتم را پاک کنم و با تاید بشویم!
برخی حسرت گذشته را دارند که کاش آن زمان فلان کاررامیکردم یانمیکردم؛شما که به برخی بزنگاههای گذشته بازمینگرید؟
اعتقاد دارم ما میتوانیم هر روز و ساعت و دقیقهمان را با سعی بهتر از قبلش کنیم. صادق هدایت جملهای دارد که میگوید: سال به سال، دریغ از پارسال! معنایش این نیست که غبطه گذشته را بخوریم و کاش چون سال گذشته خوب بوده میرسیدیم باز به همان حد سال گذشته؛ اما من میگویم نه؛ این مثل با معنای حسرت گذشته، ربطی به شخصیت خود محمود پاکنیت ندارد. من باید هر دقیقه حتما بهتر از شخصیت دقیقه قبلم باشم؛ نباید غبطه دقیقه یا ماه قبلیام را بخورم. باید فکر کنم این زمان که بیشتر از دیگران زندگی کردم یک چیزی یاد بگیرم که مثبتتر شوم نه منفیتر تا آرزو کنم ایکاش دیروز بودم یا پارسال! انسانها باید سعی کنند هرلحظه را که زندگی میکنند نسبت به دوران قبلی تغییر مثبت داشته باشند.من ۷۱سالم هست و در این مدت نسبت به گذشته و به جوانی، باید تغییر کرده باشم. اگر خشونتی، ناراحتی یا بیاحترامی به کسی در من بوده، سعیکردهام اینها را در خودم از بین ببرم و برای خودم لااقل الگوی مثبتی بوده باشم تا بتوانم این الگو را تا اندازهای به دیگران منتقل کنم. کار بازیگری نیز همین است؛ آن چیزی را با بازیت سعی میکنی به تماشاگر منتقل کنی که در وجود خودت هست. از طریق شناخت و نگاهی که به آن شخصیتی که داری بازیش میکنی. با همان جهانبینی که از طریق آن شخصیت به آن رسیدهای. بازیگر باید جامعهشناس خوب و روانشناس خوبی در اندازه خودش باشد. چون قرار است شخصیتی را بپذیرد که در جامعه زندگی میکند. همچنین باید روانشناسیاش کند. نه که حتما تخصص دانشگاهی داشته باشد، بلکه شم آن را داشته باشد، یعنی دراینباره مطالعه کند. شخصیت آدمها به بینششان درباره خود و اطرافیان و جامعهشان برمیگردد. یک بازیگر باید بداند مثلا پلیس فقط لباس نیست و تفکرات و شخصیت خاص خودش را دارد. بازیگر باید برای مخاطب روشن کند این پلیس بهراستی کیست و چیست و او را درست بشناساند و شناسنامه شخصیتی و هویتیاش را برای تماشاگر روشن کند و اگر چنین کنشی داشته باشد میتواند این پلیس یا هر آدمی را با شناخت خوب درک کند؛ میتواند آن شخصیت را بازی کرده و طوری ارائهاش دهد که برای تماشاگر قابل باور باشد.
به تاثیر نقش مثبت یعقوب بر خودتان اشاره کردید. از شخصیت منفی آیا سایهای گاهی بر شما مانده؟
من اعتقاد دارم تفاوت میان بازیگر و آدم عادی این است بازیگر که نقشی را بازی میکند وقتی کات میدهند باید آن اجرا و ایفا تمام شود؛ من که نباید یک آدم روانی را با خودم به خانه ببرم. یک قاتل را که نمیتوانی به خانه و به دل و زندگانیات ببری! چرا؟ چون این آدم بلافاصله باید با همکارش حرف بزند. پس نمیتواند آن قاتل را به سخن درآورد. یا یک آدم بددهن و بدعنق را که نمیتواند به همکارانش منتقل کند. باید از این شخصیت جدا شود. اگر توانست چنین کاری بکند و این آدم را به خانه نبرد، چنین کسی بازیگر خوبی است چون آن شخصیت با کات تمام میشود و حالا قرار است بازیگر، خود واقعیاش شود. این خودبودن است که با زندگی و جامعه ارتباط دارد. تا قبل از آن با قصه و شخصیتهایش زندگی میکرد. اگر آدم بدی را بازی کنم چنین شخصیتی را پس از پایان بازیگری با خودم به جایی نمیبرم. شخصیت منفی هم زیاد بازی کردم.
بله، جوری که آدم از آنها میترسد مثل «خانه در تاریکی»؟
بله، نقش آدمی را بازی کردم که بسیار خبیث بود؛ آدمی که زن خودش را زنده زنده توی گور گذاشت و خاک رویش ریخت! یک آدم غیرقابلدرک برای دیگران که چگونه ممکن است کسی اینگونه به اطرافیانش ستم بکند. به خواهرزادهاش ظلم میکند، شبانه میرود کسی را بکشد که بزرگش کرده (مرحوم کشاورز نقشش را بازی میکرد) بعد بالای سرش میرود و بالای سر جنازهاش تمام مشکلاتش را از بچگی با فرافکنی به آن پدرخوانده نسبت میدهد. اما با کات دادن دیگر چنین شخصیتی تمام میشود و در همان قصه و روایت میماند و با من جابهجا نمیشود. من چنین کسی را با خودم سر سفره خانهام نمیبرم. نمیشود. بازیگر در چنین بزنگاههایی باید طوری بازی بکند که خودش آسیب نبیند ولی برای تماشاگر قابلباور و طبیعی باشد تا تماشاگر با نقش او ارتباط برقرار بکند.
و اگر شخصیت خوب را بازی کنید؟
درباره آدم خوب سعی میکنم اگر چیزهای خوبی دارد و این آدم حتی برای خودم میتواند الگوی خوبی باشد، در خودم ادامهاش میدهم. مثلا صبر و بردباری را از یعقوب گرفتم؛ واقعا میگویم. در زندگی شخصی خیلی زود عکسالعمل نشان میدادم اما از زمانی که این سریال را بازی کردم، شخصیت یعقوب چیزهای خوبی داشت که کوشیدم آنها را برای خودم نگه دارم.
تفاوت بازی صحنه و جلوی دوربین؟
جلوی دوربین، کارگردان انتخاب میکند که تماشاگر چه ببیند اما روی صحنه، خود تماشاگر است که انتخاب میکند چه ببیند. بازیگر هم عکسالعملهای مخاطبان را مستقیم میبیند و درمییابد. در صحنه تئاتر خود تماشاگر کنشگر تماشاست. در صحنه تئاتر، بازیگر در لحظه نقد میشود اما در سینما باید روند اکران و تولید نقد و نشر نقد باید طی بشود تا شما نظر تماشاگر را و حسن و نارسایی کار خودت را از نظر منتقد بفهمی. در صحنه تئاتر اما در همان لحظه که کار را اجرا میکنی، از هر حرکت تماشاگر، صحبت با بغلدستی یا جابهجاشدنش روی صندلی درمییابی شما نتوانستی مخاطب را در مشت خودت بگیری و برعکس او تو را در مشت خودش دارد و اتفاقا میخواهد رهایت کند، زیرا تأثیری را که باید، نداشتی و بد بازی کردی. در همان لحظه نقد میشوی و اشکال کار خودت را میفهمی.
از آل پاچینو خواندم که سینما بهگونهای برایش فراغت از کار بهشمار میرود و تئاتر، هنر بنیادین و جدی و اصلی است.
تئاتر، رکن اساسی کار [نمایش] است (بر این گزاره را چندبار تاکید کرد). در سینما میتوانی از یک بچه یا نابازیگر، بازی بگیری. آقایی بود که میگفت از درخت هم بازی میگیرم زیرا منم که انتخاب میکنم این درخت در کادر چه کاری بکند. در صحنه تئاتر باید بازیگر باشی تا بتوانی سه ساعت جلوی تماشاگر بازی بکنی. آنجا یک دانشگاه است، یک مکتب است و با سینما تفاوتها دارد! و لذتی که بازیگر در صحنه تئاتر میبرد محال است جلوی دوربین ببرد.
حرف از لذت بردن از آنات زندگی شد؛ شما هم که بهعنوان یک شیرازی، استاد دمغنیمتشمردن و لذتبردن از زندگی هستید.
شیرازیها دل بزرگی دارند. واقعا خیلی مهماننوازند. قصد تعریف ندارم. کسانی که شیراز رفتند میگویند. از سهسالگی شیراز بزرگ شدم و اهل فارسم. واقعا فارس و مردم فارس برایم ارزشمند هستند. آدمهای بسیار مهماننواز، دوستداشتنی و دستودلبازی هستند. عاشقند؛ یعنی حاضرند از تمام خواستههای خودشان بگذرند و برای کسی بخواهند که دوستش دارند.
کار انسانهای والا همین است. عشق چیست؟
گذشت. عشق یعنی گذشت. تو اگر بتوانی از خیلی چیزهای خودت برای طرف مقابل بگذری، چه دوست چه بانویی که میخواهید شریک زندگیتان باشد؛ با چنین گذشتهایی از خیلی چیزهایی که برایت دوستداشتنی است روشن میشود تو عاشقی. عشق را همیشه برای خودم گذشت تعبیر میکنم. باید گذشت کنی تا به عشقت برسی و برای او بخواهی نه برای خودت؛ به این میگویند عشق.
پس آن اکسیژنی که در شیراز هست و جای دیگری نیست، نامش عشق است؟
واقعا میگویم؛ ۶ ــ ۵ سال نرفته بودم و زمانی به شیراز رفتم (حالا سرتان را هم درد میآورم!) که تغییراتی کرده بود. پسر بزرگم شیراز زندگی میکند. یک بعدازظهر رسیدیم دروازه قرآن. خانمم گفت سؤال کنیم از کجا برویم که اشتباه نکنیم. خانمم گفت از این آقا (راننده تاکسی) بپرس. من ریش داشتم و عینک زده و کلاه بر سر؛ خلاصه خیلی قابل شناسایی نبودم. راننده تاکسی گفت: پشت سر من بیایید. ما را دقیقا به مقصد رساند و گفت بفرمایید، سپس دور زد و برگشت و گفت تشریف میآوردید ناهار؟ خانه ما همان دروازه قرآن است و باید برگردم، خانواده منتظرند. یعنی هیچجا چنین کاری نمیکنند، هیچ شهرستانی ندیدم رانندهای که میخواهد نان دربیاورد وزمانش برایش خیلی مهم است اینطوربرخورد کند.به خانمم گفتم: تازه فهمیدم مهماننوازی شیرازی، تعامل اجتماعی ومحبتکردنشان به دیگران یعنی چه.میخواهم بگویم بسیار مردمان خونگرم و دوستداشتنی و عاشقپیشه (به همان معنا که گفتیم) هستند. آدمهایی که میکوشند و پول درمیآورند تا از آن همراه خانواده لذت ببرند، نه که در بانک بگذارند. ارزشی که برای خانوادهشان قائلند در کمتر شهرستانی دیدم اینگونه باشد. واقعا خانوادهدوست هستند و به همان اندازه نیز مهمانهایشان را دوست دارند. سرتان را درد آوردم! ارزشی که برای خانوادهشان قائلند در کمتر شهرستانی دیدم.
گفتوشنود با شما خیلی هم لذتبخش است. فال حافظ هماکنون...
همیشه این شعر حافظ درذهن من هست وچه خاطره خوبی هم ازش دارم:ای نسیم سحر،آرامگه یار کجاست/منزل آن مه عاشقکش عیار کجاست / شب تارست و ره وادی ایمن در پیش / آتش طورکجا موعد دیدار کجاست / هرکه آمد به جهان، نقش خرابی دارد...حافظیه فضایخاصی داردآنجا انرژی ویژهای وجودداردکه آدمحس میکنددروجودش جریان مییابد،واقعا میگویم.
شده رضا بدهید به نفرین کسی؟
نه، بچه که بودیم، پدرم همیشه اندرز میکرد نفرین نکنید، به خودتان برمیگردد؛ دهانتان را به نفرین آلوده نکنید. اصلا از این قضیه بدم میآید. بله، شده که از کسی دلخور شدم اما به دل نگرفتم و سعیکردم ارتباطم را قطع کنم. آدمی بوده که حسکردم نمیتوانم با او همراهی یا کار کنم، پس بهتر است ارتباطم را آرام آرام قطع کنم تا او نیز حس نکند نیت بدی نسبت به او داشتم.
از حافظ همت بطلبیم؛ کلید گنج سعادت چیست؟
عرض کردم؛ صداقت. به نظر من راستی و صادق بودن مهمترین رکن اساسی زندگانی انسانهاست. صداقت با خودت و همه. کلید رمز سعادت همین صادق بودن است. به خودت نباید دروغ بگویی، چه رسد به دیگران.
بیمهگر کامیابی و موفقیت؟
کارِ درست. شهرت از همین درست کارکردن میآید و باعث موفقیت است و بیمهگر شما؛ چون کار خودت را درست انجام دادی و تقلب و کلک نداشتی.
نکتهای که شما را به اندیشه فروبرد؟
با آقای فتحی داشتیم «عزازیل یا شیاطین» را شبانه کار میکردیم. هوای گرمی بود. یکی از عزیزان گفت نانی که میخوریم، خیلی حلال است. چون با زحمت این نان را درمیآوریم. همین که کارمان را دوست داریم و برایش احترام قائلیم، نشان میدهد که برای مردممان هم احترام قائلیم. این از باورهای خود من است اما شنیدنش از یک جوان بیست و یکی دوساله جالب بود. او به سن من برسد، کسی خواهد شد.
شگرد شما برای فراغتجویی در فشار کار؟
من فیلم میبینم.
فیلمهای ترسناک، ماورایی و فراطبیعی؟
نه، ترسناک چندان دوست ندارم. فیلمهای پلیسی را خیلی دوستدارم. فیلمهای معمایی مانند فیلمهای هیچکاک را خیلی دوستدارم. از آن فیلمها دوست ندارم که برآمده از کارهای کامپیوتری است. وقتی شبکهای از این فیلمها پخش میکند، زود ردش میکنم. خوشم نمیآید. دوست دارم چیزی که میبینم، خُلَص و خالص باشد و چیزی درش قاطی نشده باشد. ترفند نداشته باشد. دوست دارم فیلمی که میبینم اصیل باشد و کار آدمهایی که برای آن فیلم کوشیدهاند، مشخص باشد؛ از طراح صحنه تا گریم، لباس و بازی. دائم از رایانه استفاده نشده باشد.
از استاد علیاکبر عالمی یاد دارم که گفتند: «پیری باشکوه است اما بهشرط» خوب و سرفرازانه و پیروز زیستن و...!
(خنده بلند پاکنیت) الان که به این سن رسیدم، اصلا غبطه جوانی را نمیخورم که کاش جوان بودیم و برمیگشتیم به ۲۰ سال پیش؛ هیچگاه غبطه گذشته را نمیخورم. همیشه میگویم این لحظاتی که هستم، باید درست زندگی کنم. سالم زندگی کنم و آن سلامتی را که تا الان حفظ کردهام، نگاهشدارم تا همین لحظه. کسی نمیداند کی لحظه مرگ است. ممکن است سال دیگر یا همین هفته یا امروز یا امشب، زندگیام تمام شود اما سعی میکنم همین لحظه را سالم و درست زندگی کنم.
حالا کسانی که زور میزنند خودشان را جوانتر نشان بدهند چه؟
تصورات و تفکرات انسانها فرق میکند. همانگونه که پنج انگشت مثل هم نیست. خدا اینگونه آفریده و حتی اثر انگشت هیچکسی مانند دیگری نیست. من دوست دارم سنی که دارم، همین باشد و تا زمانی هم که زنده هستم، برای گذشته و حالم سعی دارم احترام قائل باشم؛ زیرا این احترام به گذشته و به اکنونِ خودم است. برای من این سفیدی مو ارزشمند است. زیبا میبینمش. زیباتر از سفیدی گفته میشود، رنگی نیست.
به جوان پا در راه و امیدوار چه رهنمود بنیادین یا سفارشی میکنید؟
همیشه به جوانانی که میآیند به حرفه ما (همانگونه که خودم هم جوان بودم و سعی کردم چیزهای درست و خوب را از دیگران بگیرم و بدیها را از خودم جدا کنم) سعی کنند منیت را از خودشان دور کنند. ما شیرازیها میگوییم خاکشیر باش! یعنی با هر مزاجی سازگار باش و بساز! سعی کن از دیگران خوبیهایشان را برداشت کنی و یادبگیری. جوانان چون میکوشند برای خودشان آیندهای بسازند، حالا در حرفه ما؛ باید سعی کنند از دیگران یاد بگیرند. نباید بگویند ما بلدیم. این بلدیم باعث میشود جلوی یادگیریشان سد شود. باعث میشود جذبکننده نباشند و دافع شوند. سعی کنند بدیها را از خودشان دور کنند. این سخن «ادب از که آموختی، گفت از بیادبان!» را هرکسی گفته، بایددهانش راطلا گرفت. این[سخن سعدی به نقل از لقمان در گلستان] خیلی مهم است و الگوی خوبی برای ماست که اگر کسی چیزی به ما ارائه دهد که از نظر کاری به نفع ماست، غرور نداشته باشیم، آن را پس نزنیم و اگر از بیادب چیزی ناشایست دیدیم، همان را از خودمان دور کنیم.
نخستین کار جنگی تلویزیونی که شبکه شیراز (فارس) ساخت؟
سریال «گشتیها» بود که آقای فرجاد از تهران آمد. درباره گروهی که برای شناسایی میرفتند، به ایرانیها گرا میدادند، منطقه دشمن را به هم میریختند و برمیگشتند. دوران دفاعمقدس بود و در اهواز این کار را انجام دادیم. شبها فیلمبرداری داشتیم و نظامیها میگفتند چراغ روشن نکنید، چون عراق میزند؛ آنجا پادگان دشت آزادگان بود که قبلا مدرسهای را عراق در آنجا زده و ۴۳ بچه را کشته بود. فکر کنم سال ۶۳ بود. چندتا کار درباره دفاعمقدس داشتم. کشوری شگفتانگیز داریم، مقدس و آسمانی که با هیچکجا قابل مقایسه نیست. واقعا اینطور است. یکی از بیشمار حُسنهایی که مملکت ما دارد، چهار فصلش است. یک زمانی مادرم گوجهفرنگی را قاچ میزد توی سینی، روی پشتبام خشک میکرد و برای پاییز و زمستان که گوجهفرنگی نبود، نگهمیداشت. الان در زمستان، بهترین صیفیجات در دسترس است. میتوانیم بهترین صادرات را به جهان؛ فقط در فرآوردههای کشاورزی و دامداری داشته باشیم ولی متاسفانه انگار در این زمینه یک مقداری سست هستیم.
سخنی، اندرزی، اشاره یا سفارشی به این کمینهتان برای یادگار؟
هیچ؛ شما خودت داری یک چیزهایی به مامیگویی. با خندههای شیرین...به شما چه بگویم؟! دعایت میکنم تاهمیشه موفق، مؤید، پیروز، سربلند، خوش و شاد باشی. از زندگیات لذت ببری. سایهات بالای سر عزیزانت باشد و سعی کنی صادق باشی. خدا را شکر و بازهم شکر که صادقی.