در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
امروز محمود پاکنیت 65 ساله میشود و به این بهانه در روزنامه جامجم مهمان او و همسرش شدیم؛ جشنی مختصر به پا کردیم و از خاطرههای مشترکشان پرسیدیم. گفتوگویی که برای خودمان هم دلچسب و به یاد ماندنی بود.
پاکنیت به روایت همسرش
صبرکن: من با پاکنیت در سال 1356 آشنا شدم و دو سال بعد هم ازدواج کردیم. به نظرم تمام خصوصیات خوبی که در دنیا وجود دارد، شامل حال پاکنیت و خانوادهاش میشود و در وجود او هست. از جمله مهمترین ویژگیهایی که در طول این سالها در زندگی مشترک با او دیدهام، صبر بالا و گذشت و همکاری و مهربانیاش است. او پدر و همسری بامسئولیت است. دلیل دوام زندگی مشترکمان این است که از ابتدا بنا را بر با یکدیگر زندگی کردن گذاشتیم. بخشی از این قضیه شاید به ویژگی تئاتری بودنم برمیگردد که باعث میشود زندگی را آسان بگیرم و بخشی از آن هم خصلت و شعور ذاتی خود آدم است که بداند زندگی مشترک ارزش حفظ کردن دارد و یادمان باشد وقتی هر دو هنرپیشه هستیم، باید در لحظات زیادی گذشت کنیم و از خودمان بگذریم و طرف مقابل را هم درک کنیم.
نقشهایی شبیه به بچههایم
پاکنیت: تمام نقشهایی را که بازی کردهام دوست دارم. میانشان هم نقش خوب هست و هم نقش بد. شبیه به زمانی است که فرزند ناخلفی در خانواده وجود دارد و باز پدر و مادرش دوستش دارند. شرایط بازیگری طوری است که وقتی نقشی را میپذیری و در اولین سکانسش مقابل دوربین میروی، دیگر نمیتوانی نظرت را عوض کنی و باید تا آخر پای کار بمانی. من کار نود شبی هم بازی کردهام که دوستش نداشتهام! کارهایم را دوست دارم، چون برایشان زحمت کشیدهام. با این حال روزی روزگاری، شاخههای بید، پس از باران، خانهای در تاریکی، روشنتر از خاموشی و پدرسالار را بیشتر از بقیه آثارم دوست دارم.
حادثه پشت دوربین
صبرکن: جالب است بدانید پاکنیت در بسیاری از کارهایش اسبسواری کرده و اتفاقا سر این قضیه آسیبهای جدی هم دیده است.
پاکنیت: سر کاری باید اسبسواری میکردم. اسبی که به من داده بودند، واقعا روانی بود و به هیچ صراطی مستقیم نمیشد! هرچه به گروه گفتم این اسب مشکل دارد، کسی قبول نکرد و در آخر بلایی به سرم آورد که شانس آوردم زنده ماندم. در سریال «مختارنامه» هم قرار بود نقش کسی را بازی کنم که میخواست مختار را بکشد. به من گفتند در این کار صحنههای متعددی هست که باید اسبسواری کنم و همزمان بجنگم و این حرفشان باعث شد عطای بازی در مجموعه را به لقایش ببخشم! در صورتی که مجموعه خوبی بود و میتوانست باعث شود خیلی دیده شوم. البته بلافاصله بعد از آن سراغ «یوسف پیامبر (ع)» رفتم.
صبرکن: محمود سر پس از باران هم با اسب آسیب دید. البته این آسیبها فقط مختص به اسب نبوده و بارها در صحنههای جنگی دچار حادثه شده است. در فیلم «جنگجوی پیروز» قرار بود فاطمه گودرزی یک تغار توی سر پاکنیت بکوبد و آن تغار از وسط نصف شود. متاسفانه این صحنه باعث پارگی رگ نزدیک به شاهرگش شد که هنوز هم جایش مانده است. در فیلم دیگری یک انفجار در نزدیکی دستش رخ داد. جالب است که او صحنه را با همان آسیب، طبیعی بازی کرد و بعد از اینکه کارگردان کات داد، متوجه شدند خون دستش واقعی است. این حوادث را میتوان کتاب کرد.
خوشحال از بالا رفتن سن
پاکنیت: هرچه به سن انسان افزوده میشود، تجربیاتش هم فزون میگردد و شناختش نسبت به خودش بیشتر. وقتی آدم به سنی میرسد که در آن تجاربی را پشت سر گذاشته و اکنون میتواند از این تجربهها برای زندگی شخصیاش سود بجوید، اتفاق جذابی است. برخی این قضیه را سخت میکنند و میگویند ای وای پیر شدیم! من همیشه خودم را 30، 40 سال جلوتر میبینم و از اینکه بگویم 65 ساله شدهام، ترسی ندارم. به هر حال عمری را طی کردهام، تجربه کسب کرده و صاحب زندگی شدهام و اکنون نوههایم تمام زندگیام هستند.
خاطره از شکیبایی
پاکنیت: سریال روزی روزگاری هم مانند دیگر آثار احمدجو در میمه ضبط میشد. سر این کار 25 روز فیلمبرداری میکردیم و بعد چند روزی مرخصی داشتیم تا به خانههایمان برگردیم و استراحت کنیم. در میان گروهمان تنها کسی که به تهران برنمیگشت، مرحوم خسرو شکیبایی بود. او همانجا میماند و میگفت این سریال وسط کویر ضبط میشود؛ اگر به شهر بیایم از این فضا دور میشوم و نقش خراب میشود. او واقعا اخلاق خوبی داشت، مرد نازنینی بود. آخرین کار مشترکی هم که با هم انجام دادیم، فیلم سینمایی «دلشکسته» بود که متاسفانه با دوران اوج بیماریاش همزمان شد. یادم هست سر صحنه آخری که در این فیلم داشت، باید وسط مراسم عزاداری از چند پله پایین میآمد و بعد دیالوگش را میگفت. آنقدر حالش بد بود که مجبور بودیم زیر بغلش را بگیریم و او را تا پلهها بکشانیم. دیالوگ را هم بسختی گفت و قرار شد بعدا که حالش خوب شد دوباره بگوید و صدایش را روی آن تصویر بگذارند؛ اما اجل مهلت نداد.
شروع اتفاقی در تئاتر
پاکنیت: از دوران کودکی علاقه زیادی به رادیو داشتم و هر شب برنامههای مختلف مراکز استانهای مختلف را گوش میکردم. این علاقهمندی باعث شد هنگامی که کلاس هفتم بودم، به رادیوی شیراز بروم. آنجا به من گفتند تولید برنامه ندارند و برنامههایشان همه از تهران ضبط و ارسال میشود. خیلی سرخورده شدم. آقای رازی گوینده برنامه «نوباوگان» که علاقهام را دیده بود، گفت به تئاتر برو و استعدادت را آنجا محک بزن. یک سال بعد به مرکز آموزش تئاتر شیراز رفتم، در کلاسهایش شرکت کردم و بعد از مدتی با دیگر بچههای کلاس، یک گروه تشکیل دادیم. اسم گروهمان «تلاش» بود و در آن همراه با رضا رادمنش، محمد فیلی و دیگران کارمان را با تئاترهای کوچک و کوتاه آغاز کردیم. با این حال فعالیت جدیام با تئاتری به نام «نابغهای از دودمان آریارمنه» کلید خورد. این نمایش، به بازیگران بسیاری نیاز داشت و لذا تصمیم براین شد از گروههای دیگر کمک بگیرند . این اولین تجربه تئاتر حرفهایام بود که برایش بلیت فروخته میشد و تعداد زیادی مخاطب داشت. بعد توام با فعالیت در تئاتر، به استخدام اداره فرهنگ و هنر شیراز درآمدم.
کارگردانی که قدرش دانسته نشد
پاکنیت: مرحوم فرجالله سلحشور، کارگردانی بود که آنچنان که باید قدرش دانسته نشد. ایکاش بود و پروژه حضرت موسی (ع) را خودش ادامه میداد و میساخت. مجموعه یوسف پیامبر که همراه با همسرم در آن ایفای نقش کردیم، اثر خیلی خوبی بود و جزو نقشهایی است که خودم دوستش دارم. این مجموعه با استقبال خوبی، هم داخل کشور و هم خارج کشور مواجه شد و در بسیاری از کشورهای عربی روی آنتن رفت. جالب است بدانید این کار بودجه چندان زیادی هم نداشت و بسختی ساخته شد. سلحشور در پشت صحنه، حواسش به همهچیز و حتی سیاهیلشکرهای کار بود. سر پروژههای دیگر وقتی تعداد سیاهیلشکرها و بازیگران فرعی زیاد است، بسیاری تهیهکنندهها غذای ساده و ارزان سفارش میدهند تا خرجشان کمتر شود؛ ولی سلحشور برعکس بود و روزهایی که تعداد سیاهیلشکرها زیاد میشد، سعی میکرد غذا بهتر از همیشه باشد.
ملاقات با همسر
پاکنیت: در سال 1356 تصمیم به اجرای نمایشی با نام «شاتره» گرفتیم که مجید افشاریان کارگردانیاش میکرد. برای این نمایش به دنبال یک بازیگر جدید زن میگشتیم؛ به همین سبب زهرا سعیدی (همسر افشاریان) به کتابخانه شهر رفت و خانم صبرکن را که مشغول درس خواندن بود، برای نقش انتخاب کرد. این شروع آشنایی ما بود و بعد در تئاترهای دیگر هم ادامه پیدا کرد تا اینکه دو سال بعد از او خواستگاری کردم!
پاکنیت درست دیده نشد!
پاکنیت: بازی کردن هیچ ربطی به شخصیت خود آدمها ندارد. در مجموعهای، بازی در نقش یک دکتر را به من پیشنهاد کردند و بعد از قطعی کردن کار، گریمور چهرهام را نپذیرفت. گفت قیافه فلانی روستایی است و به درد بازی در نقش دکتر نمیخورد! بازی در این سریال میتوانست به منزله سکوی پرتابی برایم باشد و این شانس از من گرفته شد.
صبرکن: همیشه معتقدم حق پاکنیت خورده شده است. او از همان ابتدا کارش را در تلویزیون با بازی در پروژههای سنگین و طولانیمدت شروع کرد. این بازیها وقت بازیگر را میگیرند، باعث میشوند سر بسیاری از کارهای دیگر نرود و از سینما دور بماند. با شجاعت میگویم تواناییهای پاکنیت حیف شد و به اندازهای که باید، دیده نشد.
پاکنیت: البته نظر من برخلاف ایشان است. معتقدم این کارها بهتر و توسط جمعیت بیشتری دیده شدهاند و این برایم سودمندتر است. مخاطبان تلویزیون بسیار بیشتر از سینما هستند و هر سریالی لااقل 50میلیون بیننده دارد.
به مقصد تهران
پاکنیت: وقتی در شیراز تئاتر بازی میکردیم، این تئاترها ضبط میشدند و بعد از تلویزیون به روی آنتن میرفتند. قبل از اینکه وارد سینما شوم، در یک سریال تلویزیونی بازی کردم که مجید افشاریان کارگردانیاش میکرد و «بهار بود، تو بودی» نام داشت. بعد سراغ فیلم 90دقیقهای «گشتیها» رفتیم که در آن با جلیل فرجاد همکاری کردم. فعالیتهای تئاتریام هم همچنان ادامه داشت، تا اینکه برای اجرای تئاتر «عود بر آتش» به تهران آمدم و امرالله احمدجو به دیدن این تئاتر آمد و مرا برای بازی در فیلم «شاخههای بید» پسندید. بعد صحبت از «روزی روزگاری» به میان آمد. آن زمان هنوز کارمند اداره فرهنگ و هنر بودم و حضور مدام در تهران برایم سخت بود. در نهایت هم من و هم خانم صبرکن خودمان را بازخرید کردیم، به تهران کوچ کردیم و دودش ماندگارمان کرد!
ضعف شخصیتهای مثبت
پاکنیت: شخصیتهای منفی ابعاد مختلفی میتوانند داشته باشند؛ اما متاسفانه نویسندههای ما شخصیتهای مثبت را عموما تکبعدی مینویسند. ما خوب و بد مطلق نداریم و هر انسانی قطعا لغزشهایی دارد. به همین خاطر بازی در نقشهای منفی را ترجیح میدهم و حتی سعی میکنم این نقشهای منفیام هم شبیه به هم نباشند. به عقیده من انسانها خاکستری هستند و فقط خاکستری بودنشان ابعاد مختلف تیره و روشن دارد. من از بعد بخشیدن به این شخصیتهای منفی لذت میبرم.
صبرکن: عامل بعدی خود کارگردانان هستند که بازیگران را در نقشهای مختلف کلیشه میکنند و هیچگاه فکر نمیکنند یک بازیگر طنز، در عرصه جدی هم حرفی برای گفتن داشته باشد یا به عکس، بازیگر جدی بتواند طنز بازی کند.
منتقد آثار هم هستیم
پاکنیت: در خانه در خصوص پیشنهادهای کاری مان باهم بحث و گفتوگو میکنیم. حتی قبلا که پسرهایم ازدواج نکرده بودند هم نظر میدادند و اگر کاری مورد رضایتشان نبود، نمیپذیرفتم. هر کاری پیشنهاد شود، اول با همسرم مشورت میکنم و او هم در نقشهایش از من راهنمایی میگیرد. اینکه خودمان یکدیگر را نقد کنیم خیلی بهتر است تا اینکه بعد از بازی، یک نفر بنشیند و ایراد کارمان را بگوید. اگر این کار را نکنیم اشتباه کردهایم.
احمدجو، استاد دیالوگنویسی
پاکنیت: امرالله احمدجو، کارگردانی است که همکاریهای خوبی را با او تجربه کردهام و در چند اثرش به عنوان بازیگر حضور داشتم. چرا از قابلیتهای نویسنده و کارگردان ماهر و باتجربهای چون او بدرستی استفاده نمیشود؟ امرالله احمدجو الان کجاست؟ او احاطه بالایی بر ادبیات دارد و استاد دیالوگنویسی است. برای مثال دیالوگی در سریال روزی روزگاری برایم در نقش حسام بیک نوشته بود که میگفت: «این دروغایی که میگی راسته!؟» این دیالوگ در جامعه جا افتاد و در خاطر مخاطبان ماند. خودم هم نقش حسامبیک را خیلی دوست داشتم و به نوعی با این شخصیت در جامعه شناخته شدم.
زهرا غفاری
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
بهتاش فریبا در گفتوگو با جامجم:
رضا کوچک زاده تهمتن، مدیر رادیو مقاومت در گفت گو با "جام جم"
اسماعیل حلالی در گفتوگو با جامجم: