_چی از جون آسمان میخوای.
محسن پرید بالا، موشک کاغذی را که برای برادرش جواد درست کرده بود، پرواز داد.
_آنا، فردا هواپیماهای عراقی ساعت چندمیان؟
ناهید به شعله علاالدین که گُر گرفته بود، خیره شد.
_ موشک باران نگاه داره؛ لااله الا ا... .
ناهید پیچ رادیو را تاب داد.
_آرام بگیر ببینم، عملیات شده.
محسن موشک کاغذی را به سمت هواپیمای عراقی خیالی نشانه رفت. صفیر سوتی از لبهایش جهید، کنار گوش ناهید.
_ بذار ببینم بابات کی برمیگرده.
ناهید صدای رادیو را زیاد کرد. کشتی تایدواتر روی آبهای خلیجفارس مورد اصابت هواپیماهای دشمن قرارگرفت و تعداد زیادی به شهادت ...
ناهید کوبید روی پاهایش. محسن که اشکهای مادرش را دید دلش هری ریخت. آب دهانش را قورت داد. تا موشک کاغذی را صاف کرد، فکری شد. پدرش که روی کشتی نیست. چرا مادرش اشکش دم مشکش است. نکند پدرش. محسن رفت کنار مادرش نشست. ناهید، آرزو را نشانده بود کنارش. زل زده بود به پنجره اتاق خانه سازمانی. خانهای که کنار دریاچه زایندهرود بود. روزی که از یانچشمه راهی شدند آمدند به خانه سازمانی سد زایندهرود، دوتا اتاق نصیبشان شده بود. دیگر حوصله ناهید را سر برده، چندتا بچه قد و نیم قد، سر قیش زمستان، جنگ، مردی که سی و چند روز است اعزام شده، هیچ خبری نیست.هنوز خورشید ظهر زمستان لباسهای خیس روی بند را خشک نکرده بود که صدای آژیر قرمز بلند شد. ناهید چادر رنگیاش را کشید روی سرش، دست آرزو و محسن را گرفت و تا پناهگاه خانه سازمانیها دوید. سرمای دی ماه ۶۵ بیداد میکرد. پناهگاه پر از زن و بچه بود. ضد هواییهای سد مدام در حال تیراندازی بودند. صدای گریه بچهای زیر گوش ناهید بود. توی تاریکی دنبال محسن گشت. صدا زد محسن! محسن! مگر صدا به صدامیرسید.بچههایش را سپرد به زن همسایه. دوید سمت بیرون پناهگاه. سرباز وظیفه جلویش را گرفت. هواپیمای عراقی دیوار صوتی خانههای سازمانی را شکستند. صدای رگبار همه جا را پر کرده بود. ناهید سرباز را کنار زد تا نزدیک خانه دوید. نفس نفس میزد. آسمان پر از هواپیما، آتش و گلوله بود. ناهید باز دوید. نزدیک خانه که رسید محسن را روی پشت بام دید که تفنگ پلاستیکیاش را رو به هواپیماها گرفته. جیغ زد. پلهها را دوتا یکی کرد. رسید به پشت بام؛ گُم گرفت روی سر محسن، محسن را خواباند روی پشت بام. صورتش خیس شده بود. اشک امانش را بریده بود. محسن و ناهید صورت به صورت هم نفسنفس میزدند، چادرش را روی سر محسن کشید. انگار پناهگاه ساخته باشد. سرما تا مغز استخوان مادر و پسر خلیده بود. وضعیت سفید شد، نشست شانههای محسن را چسبید و تکان داد.با حالت گریه گفت: دیگه... محسن آب دهانش را قورت داد. چشمان تیلهاش را چند بار باز و بسته کرد.
_ نترس آنا من خلبان میشم؛ میرم بابا را میارم، هر چی هواپیما عراقی را فراری میدم.
بوی آش قارا تمام خانه را پر کرده بود. ناهید بچهها را دست محسن سپرد تا برود تعاونی. محسن جنگ موشک کاغذی راه انداخته بود. ناهید تمام راه برگشت تعاونی را دویده بود. تلفنی فهمیده بود شوهرش مختار قرار است برگردد. محسن سر از پا نمیشناخت. طاقچه خانه را آشیانه هواپیماهای کوچک بزرگش کرده بود. صدای سرفههای پدر، خانه را پر کرد. ناهید آویشن دم کرده بود. گذاشته بود جلوی شوهرش. پدرش ورقه آهن را تو دستش برانداز کرد.
_ آخه زن ریه شیمیایی با آویشن خوب میشه. محسن دیگر ذوقی نبود که بکند. پدرش برگشته. قرار بود برایش هواپیمای آهنی درست کند. پدرش ورقه را برش زد دو تا بال هواپیما ساخت دستگاه جوش را راه انداخت. باتمام خستگی دلش نیامد به محسن نه بگوید. هواپیما را جوش داد. سرهم کرد. تکه سمباده را داد دست محسن.
_سمباده زدنش با خودت آقای خلبان. محسن به چشمان قرمز پدرش زل زد.
_ بابا هواپیمای من سقوط میکنه؟ تمام تن پدرش یخ کرد. لبهای نازکش را از هم باز کرد. زیر لب گفت: اگر خلبانش تو باشی نه. محسن هواپیمای جدیدش را برانداز کرد. رو به پدرش گفت: بابا یک طور ساختیش بالش نشکنه. پدرش به چشمان تیلهای بازیگوش محسن زل زد. بیهوا گفت: نمیشکنه. محسن سمباده را محکم روی بال هواپیمایش کشید. صدای خشخش به جانش نشسته بود. لبهایش را روی هم فشار داد. سمباده از دستش لیز خورد. انگشت شستش خورد به بال؛ خراش برداشت. قطره خونی چکید روی بال هواپیما. ناهید دستپاچه دوید و انگشت محسن را فشار داد. فوت کرد و بوسید. نتیجه کنکور سال ۷۸ که آمد محسن وارفت. این همه سال درس خوانده، حالا قبولی پزشکی دستش را گرفته بود. چقدر آرزوی خلبانی داشت. چقدر کلمه به کلمه زبان انگلیسی حفظ کرد، تمام اخبار دنیا را جستوجو کرده بود تا به روزترین هواپیماها را بشناسد. مقاله به مقاله هواشناسی را خوانده بود. ابر به ابر آسمان را میشناخت. محسن راهش را کشید از سد زایندهرود کوبید رفت تهران و در دانشگاه شهید ستاری، امتحان ورودی خلبانی داد. خبر قبولیاش را گرفت و برگشت. روزی که خبر قبولیاش را به مادر و پدرش داد. پدرش از سازمان آب زایندهرود بازنشسته شده بود. خانوادهاش راهی نجفآباد شدند. محسن راهی پایگاه شکاری، آموزش خلبانی شد. پرواز به پرواز رفت تا خلبان آشیانه رهبر و رئیسجمهور شد. دیگر مادرش هر روزسرسجاده مهرههای تسبیح رایکییکی به یاد سلامتی محسن میانداخت. محسن ماموریت به ماموریت میرفت به ناهید میگفت: آنا، هواپیمای عراقی کار دستمون داد. ناهید ذوق پسر خلبانش را میکرد. عصر روز ۳۰ اردیبهشت که اخبار تلویزیون، خبر مفقود شدن بالگرد رئیسجمهور راداد ناهید گوشی را برداشت، هزار و یک بار به محسن زنگ زد. پدرش تمام مدت تو ایوان خانه نشسته به سیگارش پُک میزد. سرفه میکرد. به پچپچها که از درز دیوار خانهاش گذشته بود گوش میداد. کاش بال هواپیمای محسن رابیشتر خال جوش میزد. کاش آسمان سهم محسن بود و کاش... ناهید آرزو کرد کاش ورزقان بود. کاش چادرش را دوباره روی سر محسن میکشید. کاش دوباره نفس به نفس هم میشدند و کاش. چکچک باران آسمان ورزقان، در شب ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۳ جان گرفت، محسن دراز به دراز رو به آسمان چشمانش را بسته بود. صدای بارش باران روی بال شکسته بالگرد ریخت. این همان شبی بود که نباید صبح میشد یا اگر خورشید طلوع میکرد محسن باید زنگ میزد خانه میگفت آنام، هاردا سان. سدزایندهرود کجا، نجفآباد کجا، ورزقان کجا، بالگرد سقوط کرده کجا. این همان شبی بود که همه ایران چشم به ابر و مه آسمان دوخته بودند.
همسرم مردم را دوست داشت
مریم رضایی، همسر شهید خلبان محسن دریانوش: شهید دریانوش بسیار خوش برخورد، مومن و صبور بود و با همه انسانها از موضع انسانیت برخورد میکرد. شهید ما تمام ویژگیهای برجسته یک انسان کامل را داشت. همسرم بیشتر مواقع به ماموریت اعزام میشد و کمتر در منزل حضور داشت و درباره ماموریتهای خود صحبتی نمیکرد. انسانهای درستکار الگوی همسرم بودند و در زندگی به من و فرزندانم توصیه میکرد که انسان باید با خدامعامله کند.همسرم همیشه به فرزندان توصیه میکرد که به گونهای درس بخوانید و رفتار کنید که پرچم پدر بالا باشد و هر کاری میکنید برای خدا باشد. زمانی که با همسرم ازدواج کردم و به منزل پدریشان رفتم و ازخصوصیات بچگی اوصحبت میکردند میگفتند که محسن از کودکی به هواپیما علاقهمند بود و همیشه در آسمان به هواپیماها و هلیکوپترها نگاه میکرد ودوست داشت خلبان شود.پس ازپایان دوران دبیرستان وامتحان کنکور،در دو رشته پزشکی و خلبانی حائز رتبههای برتر شد وطبق علاقه، خلبانی را انتخاب کرد و وارد ارتش شد.حضور همسرم در ارتش هم به دلیل علاقه زیادش به نظام، انقلاب وکشورمان بود.همسرم معتقد بود مردم کشورمان بیریا، صادق، دستگیر، خودجوش و مهربان هستند و مردم را همیشه دوستمیداشت.
از اهالی یانچشمه
در دل کوههای سربه فلک کشیده ودشتهای سرسبز چهارمحال و بختیاری،جایی که قلب مردمش با عشق و ایمان برای وطن میتپد، محسن دریانوش، اولین فرزند مختار بهارلویی و ناهید سورانی، در۲۲مهر۱۳۵۹ به دنیا آمد. خانوادهای مذهبی و ریشهدار اهل روستای یانچشمه از توابع شهرستان بِن هستند و برای زندگی به شهر نجفآباد اصفهان نقل مکان کردند. پدر نام خانوادگی خود را از بهارلویی به دریانوش تغییر داد، نامی که حکایت از عشق به دریا و آسمان داشت.