داستان جنایی(قسمت پایانی)

معمای اتوبان

داستان جنایی(قسمت سوم)

معمای اتوبان

در شماره‌های قبل خواندید که زوج جوانی به‌طور اتفاقی با جسد زنی در اتوبان برخورد کردند و به پلیس اطلاع دادند. سرگرد اصلانی و همکارش محمدی، مسئول رسیدگی به پرونده قتل این زن شدند و بررسی‌ها آغاز گردید. جسد توسط نسرین بهاری، دختر مقتول شناسایی شد.
کد خبر: ۱۴۵۵۷۸۱
نویسنده زینب علیپور طهرانی - تپش
 
در این بین سرگرد و همکارش به دراکولا، قاتل سریالی مشکوک شدند. البته سرگرد به این قضیه مشکوک بود اما اطمینان کامل نداشت که قتل توسط دراکولا انجام شده باشد. به‌همین‌دلیل با دختر مقتول و همسرش صحبت کرد و متوجه شد مقتول، دو ماه قبل گم شده و دخترش خبر گم‌شدنش را اعلام کرده است. در این بین خبر رسید که زن دیگری با همان شیوه دراکولا به قتل رسیده است‌. با این تفاوت که قاتل می‌خواست هویت مقتول همان موقع مشخص شود. همین مسأله فکر سرگرد را به خود مشغول کرده بود.
ادامه داستان... 

دکتر گزارش قتل را برای سرگرد ایمیل کرد. در گزارش نوشته بود که مقتول را با روسری‌اش خفه کرده‌اند. سرگرد پرونده قتل‌ها را بررسی کرد و به این نتیجه رسید که قتل خانم بهاری با قتل‌های دراکولا متفاوت است. نکته‌ای در این میان وجود داشت که او را آزار می‌داد. همراه همکارش به خانه خانم بهاری رفت و اطراف را وارسی کرد. با همسایه‌ها و دوستان او صحبت کرد. سری به کتاب‌های او زد. نکته‌ای که برایش جالب بود علاقه خانم بهاری به کتاب‌های پلیسی بود. بیشتر قفسه‌ها پر از کتاب‌ها و رمان‌های جنایی بود. یکی از کتاب‌ها را برداشت و ورق زد. چشمش به کلمه خیانت افتاد که زیر آن خط کشیده شده بود.صفحات دیگر را ورق زد. زیر برخی جملات و کلمات خط کشیده شده بود.ازجلد کتاب وعنوانش عکس گرفت و ازآنجا خارج شد. ازمحمدی خواست که آن کتاب را برایش بخرد. خودش هم به اداره برگشت و به تحقیقاتش ادامه داد. شب را همان‌جا خوابید. صبح با صدای تلفن روی میزش بیدار شد. محمدی به او خبر داد که دختر خانم بهاری به ایران آمده و می‌خواهد سرگرد را ببیند و با او ملاقات کند. سرگرد سر و وضعش را مرتب کرد و چند دقیقه بعد دختر خانم بهاری در زد و وارد اتاق شد و با اشاره سرگرد روی صندلی نشست و گفت: من نگین بهاری هستم. وقتی خواهرم بهم خبر گم‌شدن مادرمو داد می‌دونستم اتفاقی براش افتاده. چون مادر، فراموشی نداشت. چند روز پیش هم که خبر ... .
نگین نتوانست ادامه دهد و گریه صدایش را برید و از داخل کیفش دستمالی درآورد و اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: ببخشید.
سرگرد گفت: درک‌تون می‌کنم، راحت باشین.
نگین، آرام که شد ادامه داد و گفت: من اومدم تا هر کمکی از دستم برمیاد انجام بدم تا قاتلش پیدا بشه.
سرگرد گفت: قبل از این‌که مادرتون ناپدید بشه به چیز مشکوکی برنخوردین؟
نگین گفت: نه مثلا چی؟
سرگرد گفت: هر چیزی که غیرعادی به نظر بیاد، یا جمله‌ای گفته باشه که ذهن‌تون و درگیر کنه.
نگین کمی فکر کرد و گفت: نه، یعنی نمی‌دونم. فقط قبل از این‌که ناپدید بشه کمی غمگین شده بود. از خواهرم شنیدم بیشتر وقتشو کتاب می‌خونه.
سرگرد گفت: بله، یه سری به کتابخونه‌اش زدیم. علاقه زیادی هم به کتاب‌های جنایی داشتن.
نگین گفت: بله، البته قبلا بیشتر رمان‌های عاشقانه می‌خوند، اما یه مدتی بود به کتاب‌های جنایی علاقه‌مند شده بود.
سرگرد پرسید: رابطه خواهرتون با همسرش چطوره؟
نگین گفت:من خیلی درجریان نیستم اما مادر همیشه می‌گفت که خیالش ازنسرین راحته و می‌دونه خوشبخته.چطور؟ یعنی شما به... 
سرگرد اجازه نداد نگین جمله‌اش را تمام کند و گفت: این وظیفه منه که به همه شک کنم. خب، شما می‌تونید برید. فقط این‌که برمی‌گردین آلمان؟
نگین گفت: نه. تا قاتل پیدا نشه می‌مونم. برام مهم نیست زندگی و تحصیل توی آلمان رو از دست بدم.
سرگرد تشکر کرد و گفت: اگر چیزی به خاطر آوردین به من اطلاع بدین. چون هر چیز به‌ظاهر بی‌اهمیتی ممکنه مهم باشه و به روند پرونده کمک کنه.
نگین رفت و سرگرد بیشتر در فکر فرورفت. در این بین محمدی همراه کتابی که سفارش سرگرد بود وارد شد و کتاب را روی میز او گذاشت و گفت: قربان کتابی که خواسته بودین.
سرگرد نگاهی به کتاب انداخت و تشکر کرد. 
محمدی پرسید: سرنخی توی این کتاب هست؟
سرگرد گفت: نمی‌دونم شاید. باید بخونمش. خب، از دراکولا چه خبر؟ 
محمدی گفت: فعلا که هیچی، اما یه چیزی عجیبه. زمان‌بندی قتل‌های اخیرش با هم نمی‌خونه.
سرگرد گفت چطور؟
محمدی گفت: اگر دقت کرده باشین، دراکولا هر ماه طعمه‌شو شکار می‌کنه، اما این بار ظرف چند روز. این غیرطبیعی نیست؟
سرگرد گفت: خودمم بهش فکر کردم، اما شاید مجبور شده یا اشتباه کرده.
محمدی گفت: نمی‌دونم، شاید؛ اما یه‌کم مشکوکه.
سرگرد گفت: باید دکترو ببینم.
محمدی گفت: منم بیام قربان؟
سرگرد گفت: نه به کارت برس.
سرگرد به محل کار دکتر رفت و در اتاقش منتظر ماند. دکتر مشغول کالبدشکافی برای دانشجوها در اتاق تشریح بود که حال یکی از دانشجوها به‌هم‌خورد و باعث تعطیلی کلاس شد.
دکتر به اتاقش برگشت درحالی‌که زیر لب با خودش حرف می‌زد و متوجه سرگرد نشد.
سرگرد لبخندی زد و گفت: بازم یه دانشجوی دیگه حالش بد شد سر کلاس؟
دکتر گفت: تو کی اومدی؟
سرگرد گفت: نیم‌ساعتی هست. گفتن سر کلاسی مزاحمت نشدم. خب، چه خبر؟
دکتر روپوشش را درآورد و گفت: من نمی‌دونم وقتی دل دیدن جنازه ندارن چطور می‌خوان دکتر بشن؟
سرگرد گفت: خب طبیعیه. تو هم اولش همین‌جوری بودی، یادته پیرمرد؟ خودم بردمت اورژانس. 
دکتر خواست حرف را عوض کند، گفت: چای که می‌خوری؟
سرگرد با اشاره سر تایید کرد و لبخند زد.
دکتر دو استکان چای از داخل فلاسک ریخت و مقابل سرگرد نشست و گفت: حالا چی شده به ما سر زدی؟
سرگرد گفت: نظرت درباره قتل‌های اخیر دراکولا چیه؟
دکتر گفت: منظورت‌رو متوجه نمیشم.
سرگرد جرعه‌ای چای نوشید و ادامه داد: سرد شده که. به نظرم دراکولا این‌بار اشتباه کرده. اون ماهی یه‌بار شکار می‌کرد، اما توی این هفته دو نفرو کشته.
دکتر کمی فکر کرد و گفت: راستش یه حسی بهم میگه اون جسدی که توی اتوبان پیدا شد کار دراکولا نیست. یه‌کم ناشیانه است. دراکولا خیلی حرفه‌ای‌تر شکارشو خفه و دفن می‌کنه.
سرگرد از جایش بلند شد که نگاه دکتر به کتابش افتاد و گفت: کتاب جنایی می‌خونی؟
سرگرد گفت: هنوز نخوندم.
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها