حال ادامه ماجرا...
ناهید سر خیابان خوابگاه رسید و از تاکسی پیاده شد و همانجا منتظر مدیر موسسه ماند. اطرافش را زیر نظر داشت. به ساعتش نگاه کرد. هنوز 10دقیقه به زمان قرار مانده بود. ماشینی مقابل پایش ترمز کرد. راننده که مردی حدودا 40 ساله با موهای جوگندمی بود از ماشین پیاده شد و گفت: هنگامه خانم؟
ناهید گفت: بله خودمم.
مرد گفت: بفرمایین سوار شین. (بعد هم در جلو را برای ناهید باز کرد).
اما ناهید در عقب ماشین را باز کرد و روی صندلی نشست. مرد نگاهی به او انداخت و لبخند مرموزی زد و به سمت مقصد حرکت کرد. ناهید به اطراف نگاه میکرد و میکوشید مسیر را به خاطر بسپرد.
مرد از آینه نگاهی به او انداخت و گفت: چهره خوبی برای بازیگری دارین. اگه بازیتون هم به همین خوبی باشه بهزودی به یه ستاره تبدیل میشین.
ناهید لبخند زد و گفت: مرسی از تعریفتون.
مرد بسته سیگار را از داخل داشبورد بیرون آورد و به سمت ناهید تعارف کرد.
ناهید گفت: ممنون. سیگاری نیستم.
مرد گفت: من بکشم، شما رو که اذیت نمیکنه؟
ناهید گفت: نه راحت باشین.
مرد شیشه سمت خودش را کمی پایین آورد و سیگار را روشن کرد و پکی به آن زد. بعد هم از آینه نگاهی مرموز به ناهید انداخت و لبخند زد.
ناهید نگاهش را از او دزدید. حواسش به اطراف بود. حدود20دقیقه گذشت تا آنها به مقصد رسیدند. مرد ریموت پارکینگ را زد و وارد ساختمان شد.
وقتی وارد پارکینگ شدند، آن مرد در ماشین را با احترام برای ناهید باز کرد. ناهید لبخندی تصنعی زد و از ماشین پیاده شد. ضربان قلبش به قدری تند میزد که احساس میکرد صدای آن را به وضوح میشنود. همراه هم سوار آسانسور شدند و به طبقه چهارم رفتند. مرد در آسانسور نگاه سنگینی همراه با لبخند به ناهید زد و ناهید نگاهش را از او دزدید. مرد کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد و با کمال احترام، ابتدا ناهید را به داخل فرا خواند. ناهید وارد آپارتمان شد و با دقت به اطراف نگاه کرد. به نظر جای بسیار دنجی میآمد که باعث نگرانی ناهید شد. اما سعی کرد نگرانیاش را در چهرهاش نمایان نکند.
مرد با لبخند گفت: هر جا راحت هستی میتونی بشینی.
ناهید اول روی مبل دو نفره نشست و سریع نظرش تغییر کرد و روی مبل تک نفره نشست و کیفش را کنار دستش گذاشت. مرد به سمت آشپزخانه رفت و با دو لیوان شربت به سمت ناهید آمد و لیوانها را روی میز گذاشت و گفت ببخشید اینجا خیلی وسایل پذیرایی نداریم.
ناهید پرسید: چرا زحمت کشیدین؟ راستی مگه شما منشی ندارین؟
مرد لبخند زد و گفت: داریم. یه خانومی هست که امروز کار داشت و مرخصی گرفت. در ضمن پذیرایی از خانومی مثل شما باعث افتخاره.
مرد لیوانها را از روی میز برداشت و یکی از آنها را به سمت ناهید گرفت و تعارف کرد. ناهید لبخند زد و لیوان را گرفت. اما قطرهای از آن را هم ننوشید. یکباره موبایل مرد زنگ خورد و او همزمان که پاسخ میداد، به سمت یکی از اتاقها رفت. ناهید از فرصت استفاده کرد و بخش بسیاری از شربت را داخل یکی از گلدانهای کنار مبل ریخت و باقی را روی میز گذاشت. همانطور که تمام حواسش به مکالمه آن مرد بود، میکروفن گوشیاش را روشن کرد. مرد همانطور که با تلفن صحبت می کرد، به سمت ناهید آمد و روبهروی او نشست. لیوان شربتش را برداشت و از آن جرعهای نوشید.
ناهید پرسید: هنوز راجع به کار صحبت نکردیم. درباره تستی که قراره بگیرین و معرفی به پروژهها.
مرد لبخند زد و گفت: میتونم هنگامه جون صدات کنم؟
ناهید گفت: نه اگه ممکنه.
مرد لبخندش را جمع کرد و گفت: اوکی. خانوم هنگامه عزیز؟ شما از نظر چهره و صدا نیازی به تست نداری و کاملا مناسب نقشی هستی که برای پیدا کردن بازیگرش به من سفارش کردن. اما باید ازت تست بازی بگیرم.
ناهید گفت: اوکی. موافقم. چی کار باید بکنم؟
مرد گفت: من میخوام عصبانیت ترا ببینم. چی عصبیات میکنه؟
ناهید گفت: خیلی چیزا. بستگی داره.
مرد گفت: بیا نزدیکتر بشین و بیشتر برام توضیح بده.
ناهید گفت: همین جا راحتم.
مرد از جایش بلند شد و روی دسته مبلی که ناهید نشسته بود نشست و گفت: مثلا اینجا نشستن من ناراحتت میکنه؟
ناهید خودش را جمع کرد و گفت: بله. ممنون میشم سر جاتون بنشینید.
مرد دستش را به سمت شال روی سر ناهید برد و گفت: شالتو دربیار و راحت باش عزیزم.
ناهید اخمی کرد و گفت: ممنون راحتم. میشه به من دست نزنید؟ من ناراحت میشم.
مرد دستش را به سمت گردن ناهید برد که یکباره ناهید او را به سمتی هل داد و مرد روی زمین افتاد. با لبخند از روی زمین بلند شد و گفت: آفرین. بازیات عالی بود. خوشم اومد.
ناهید از جایش بلند شد و گفت: من منصرف شدم. میخوام برم.
مرد گفت: صبر کن هنوز تست من تموم نشده و بعد دوباره دستش را به سمت ناهید برد که ناهید یک سیلی به صورت او زد. مرد دستش را روی صورتش برد و این بار به جای لبخند، با اخم به سمت ناهید حمله کرد. ناهید تلاش کرد از دستان آن مرد خلاص شود. پس با تمام توان او را به روبهرو هل داد. مرد به عقب پرتاب شد و روی زمین افتاد و باز بلند شد. ناهید این بار با تمام توانش کیف را به صورت مرد زد. یکباره مرد روی زمین افتاد و سرش به گوشه شومینه خورد. دستش را به پشت سرش برد و همین که خون روی دستش را دید، کمکم بیهوش شد.
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی بیپرده با محمد سیانکی گزارشگر و مربی فوتبال پایه
گفتوگو با محسن بهرامی، گوینده کتاب «مسیح بازمصلوب»
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم