در این بین سروان در زد و ادای احترام کرد و وارد اتاق شد و رو به سرگرد گفت: قربان! پزشک قانونی گزارش و براتون ایمیل کرده. همین طور استعلامی که خواسته بودین. چک میفرمایین؟
سرگرد ایمیلش را داخل لپ تاپی که روی میز بود چک کرد و بعد رو به لیلا کرد و گفت: احسان مالکی. این اسم براتون آشنا نیست؟
لیلا با مکث گفت: نه. نمی شناسم.
سرگرد گفت: حسام مالکی چطور؟
لیلا گفت: نه نمی دونم. دست از سرم بردارین.
سرگرد کمی عصبانش شد و گفت: این دو برادر شما رو ربودن. یکی از اونا دانشجوی همون دانشگاهیه که شما توش درس خوندی. همون رشته و همون ترم. اون وقت میگی نمی شناسی؟
لیلا دستانش را سپر صورت کرد و دوباره به گریه افتاد.
پدر لیلا که حال دخترش را دید، رو به سرگرد کرد و گفت: سرگرد؟ حال دخترم خوب نیست. اینقدر بهش فشار نیارین. اون چیزی نمی دونه.
سرگرد گفت: این اسم برای شما هم آشنا نیست؟
پدر لیلا کمی فکر کرد و گفت: نه. من همکلاسیهای لیلا رو نمی شناسم.
پدر، دخترش را در آغوش گرفت و سعی داشت او را آرام کند. سرگرد بطری آب را روی میز ، مقابل لیلا گذاشت و دستهایش را به پشت گرفت و در اتاق قدم زد. پدر، در بطری را باز کرد و از لیلا خواست جرعه ای آب بنوشد. لیلا کمی آب خورد و آرام شد و گفت: من اونارو میشناسم.
پدر لیلا با تعجب گفت: چی میگی لیلا؟
لیلا گفت: میشناسم بابا. احسان مالکی همکلاسی و خواستگار من بود. اما من هیچی راجع به اون به شما نگفتم.
سرگرد پرسید: با هم این نقشه رو کشیدین یا این که...
پدر لیلا اجازه نداد سرگرد حرفش را تمام کند و وسط حرف او پرید و گفت: سرگرد این چه حرفیه؟ یعنی دختر من نقشه ربودن خودش و بعد اخاذی از پدرش رو کشیده؟
لیلا صورتش را میان دستهایش گرفت و گریست.
سرگرد باز هم در اتاق قدم زد و فکر کرد. از پدر لیلا خواست از اتاق خارج شود و بیرون منتظر بماند. پدر علیرغم میل باطنی اش از اتاق خارج شد. او نگران دخترش بود.
سرگرد مقابل لیلا نشست و گفت: بهتره راستشو به من بگی که بتونم کمکت کنم.
لیلا همچنان گریه میکرد و ما بین گریههایش میگفت: نمیخواستم اینجوری بشه. به خدا نمی دونستم مامانم مریضه.
سرگرد روبهروی او نشست و با لحن مهربانی گفت: ببین دخترم به خاطر یه فکر احمقانه و بچگانه هم مادرتو از دست دادی و هم باعث مرگ دوتا جوون شدی. پس به من بگو چه اتفاقی افتاده تا توی دادگاه بتونم کمکت کنم.
سرگرد جعبه دستمال کاغذی را روبهروی لیلا گذاشت. لیلا دستمالی برداشت و اشکهایش را پاک کرد و گفت: من و احسان میخواستیم با هم ازدواج کنیم. اما احسان دستش خالی بود. میدونستم پدرم قبول نمی کنه. آخه روی من خیلی حساسه. وقتی شنیدم مامان برای بابا پول واریز کرده این فکر به ذهنم رسید که با دو میلیاردش بتونیم من و احسان ازدواج کنیم. میدونستم مهری خانوم آدم فضولیه و حتی میدونستم چه ساعتی میره نونوایی. برای این که شاهد داشته باشم که منو دزدیدن، ماشینو پنچر کردم و منتظر موندم. جای نقطه کور کوچه رو هم من به احسان گفتم. اونم به کمک برادرش حسام این نقشه رو اجرا کرد. کاش میدونستم مامانم مریضه. وگرنه هیچ وقت این کارو نمی کردم.
سرگرد تماس گرفت و همکار خانم درخواست کرد تا لیلا را به بازداشتگاه ببرند. چند دقیقه بعد خانمی ادای احترام کرد و وارد شد و به دستهای لیلا دستبندزد. لیلا همچنان گریه میکرد. خواست به همراه مامور خانم از اتاق خارج شود که رو به سرگرد کرد و گفت: من خیلی اشتباه کردم.
سرگرد حرفی نزد و به او نگاه کرد. پدر لیلا با دیدن دستبند لیلا در حالی که نگران بود گفت: لیلا؟ چی شده؟
لیلا گفت: بابا کاش بهم میگفتی مامان مریضه. کاش...
لیلا به انتهای سالن میرفت و پدر همچنان مات و مبهوت به دخترش نگاه میکرد.
منبع: ضمیمه تپش روزنامه جامجم