کتابی جذاب از احساسات مردانه

پروژه پدری

اشک آخر روایت یک فرزندخواندگی متفاوت

اشک آخر روایتی از زندگی جوانی به نام اشکان است که از جبهه برگشته و مجروح و بستری‌شده اما این موضوع با ماجرای دیگری همراه می‌شود؛ هویت‌واقعی‌‌اش.
اشک آخر روایتی از زندگی جوانی به نام اشکان است که از جبهه برگشته و مجروح و بستری‌شده اما این موضوع با ماجرای دیگری همراه می‌شود؛ هویت‌واقعی‌‌اش.
کد خبر: ۱۳۹۰۴۴۷
نویسنده محمد حسینی - چاردیواری

ستر اصلی روایت، زمان حال و زمان جنگ است و زمان انقلاب در بازگشت به گذشته و تداعی‌های راوی، جریان پیدا می‌کند. عبدی‌یکی از شخصیت‌های مهم داستان وظیفه دارد خبر زخمی شدن اشکان را به خانواده‌اش بدهد‎. خانواده‌ اشکان از دوستان اوست و اشکان تنها فرزند خانواده است اما او فرزند واقعی آنها نیست!
اشکان در واقع فرزند یک انقلابی شجاع است که توسط ساواک شهید شده است. مجتبی‌اقبالی، پدر اشکان به علت این‌که چند جمله علیه شاه حرف زده و در کیفش اسلحه پیدا کرده‌‌اند دستگیر و در اثر شکنجه ساواک شهید شده است. اشکان هم مجبور به زندگی در خانواده‌ای وابسته به ساواک، نه ساواکی اصلی شده است. به عبارتی، فرزند آنها نیست و فرزند‌خوانده این خانواده به حساب می‌‌آید. عبدی پنج سال است اشکان را می‌شناسد. اشکان ارتباط صمیمانه‌ای با عبدی داشته و تحت تأثیر او به جبهه جنگ تحمیلی رفته اما تقدیر و سرنوشت، وضعیت دیگری را برایش رقم زده است.
این کتاب ۹ فصل دارد. نویسنده هر فصل را به ترتیب اشک اول، اشک دوم، اشک سوم و... نام‌ نهاده و در فصل نهم با نام‌ اشک آخر، رمان به پایان می‌رسد. این اثر با موضوع جنگ تحمیلی از سال ۶۳ شروع می‌‏شود و در پایان هم باز به موضوع جنگ مرتبط می‌شود.
در بخشی از این کتاب می‌خوانیم:
«... پوشه را همراه خود آورده است. پرونده مجتبی اقبالی و اسد و شناسنامه و عکس‌ها را در دست دارد و به بیمارستان می‌برد. آن اسناد را باید تحویل بدهد؛ نمی‌داند به چه کسی. دیگر به آنها نیاز ندارد. دیگر به او تعلق ندارد. باید آنها را هم مثل پایش از دست بدهد؛ مثل اشکان، مثل اسد.
وقتی به منوچهر اقبالی تلفن کرد، چشمش به پوشه بود. عاقبت گوشی را برداشت و شماره خانه اقبالی را گرفت. قبل از این‌که به سمت بیمارستان حرکت کند؛ قبل از این که پای مصنوعی را به زانو مچاله شده‌اش وصل کند و حلقه درد را ببیند، با اقبالی حرف زد. عقربه‌ها را به حال خود گذاشت تا با چرخش بی‌هدف، زمان را تکرار کنند. به خودش مطمئن بود. نه می‌ترسید نه شک داشت.
رمزی بود بین خودش و منوچهر اقبالی. نیاز به مقدمه‌چینی نبود. آقای اقبالی، سال ۵۸ به شما گفتم که روزی باید حقیقت را به اشکان بگوییم. باید به اشکان بگوییم که پدرش بر‌اثر شکنجه عوامل ساواک شهید شده. باید به او بگوییم که شما به عیادت پدرش رفته بودید و با شما حرف زده بود.
گفتم که باید در فرصتی مناسب، حال و روز پدرش را در سال ۴۲ و روی تخت بیمارستان، برایش شرح دهید و...».

 

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها