خاطره بازی با جهانگردی که با پای پیاده به 42 کشور سفر کرد

نجات مارکوپولوی ایران از یک‌ قدمی مرگ

وقتی تصمیم گرفت در 19سالگی جهانگرد شود و دور دنیا را با پای پیاده برود، تصور نمی‌کرد چه روزهای تلخ و شیرینی در انتظارش است.
کد خبر: ۱۳۴۴۳۰۵

به گزارش گروه حوادث جام جم آنلاین، او در 10سال جهانگردی با پای پیاده به 42 کشور جهان از آسیا، اقیانوسیه و اروپا رفت و به جز چین و ژاپن به تمام کشورهای آسیایی سفر کرده‌است.

او قصد داشت مارکوپولوی دوم شود که مسیر راه ابریشم را با پای پیاده طی کرده اما در تاجیکستان تا یک قدمی مرگ رفت و همین باعث شد سفرش را بدون رسیدن به چین به پایان برساند.

ناصر امیر اصلانی آذر، جهانگرد 51ساله در گفت‌وگو با تپش از 10سال جهانگردی با پای پیاده می‌گوید:«روز اولی که سفرم را در سال 1990 میلادی آغاز کردم، 200 دلار داشتم و با همین پول سفرم را از ترکیه شروع کردم. همین موضوع باعث شد من جهانگردی شوم که بیشتر در مناطق فقیرنشین کشورها بود و با قشر ضعیف آن کشورها دمخور بودم. برخی روزها به خاطر بی‌پولی در بمبئی در خیابان خوابیدم و شش ماه در جنگل‌های هند گم شدم. حتی در تاجیکستان تا یک قدمی اعدام رفتم و با پرت کردن خود از دره نجات یافتم. در این سفرها چند بار مرگ را دیدم و دوباره به زندگی برگشتم. در این 10سال دو بار فقط به ایران آمدم. من قرار بود از ونیز تا چین را پیاده بروم برای همین با سازمان ملل هماهنگ کردم و آنها قرار شد تسهیلاتی به من بدهند که مهم‌ترین آن گرفتن روادید کشورهایی بود که در مسیر سفرم بودند.»

او ادامه می‌دهد:« وقتی در 19سالگی با عشق و بدون پول سفر خارجی را به صورت پیاده شروع می‌کنی یعنی می‌خواهی تجربه‌های جدیدی کسب کنی.آن زمان فکر نمی‌کردم سفر این‌گونه پر از رمز و راز باشد. در اندونزی خانواده‌ای را دیدم با شش بچه که ماهی سه دلار درآمد داشتند، ذهن من پر از سوال و تعجب بود که چگونه می‌توان در یک ماه هشت نفر آدم با سه دلار شکم خود را سیر کنند. پدر خانواده آرام بود و می‌گفت اگر نمی‌شد که اینها الان زنده نبودند.»

فرار از اعدام در تاجیکستان

شوروی تازه از هم فروپاشیده شده‌بود که من وارد تاجیکستان شدم. آن مقطع این کشور درگیر جنگ داخلی بود. حین سفر در کوه‌های میر منطقه آبگرم بودم که یک‌روز چند سرباز راهم را سد کردند، آنها مدارکم را دیدند. گفتم نامه سازمان‌ملل دارم و جهانگرد هستم اما گفتند باید با ما بیایی. اول مقاومت کردم اما با تهدید اسلحه مجبورم کردند با آنها بروم. مرا به هتلی که تبدیل به پادگان شده‌بود، بردند. مردی مرا تحویل گرفت و با زبان فارسی با احترام با من حرف زد. شام برایم ماکارونی آوردند و من خوردم. هرچه گفتم کی می‌توانم بروم جواب نمی‌دادند تا این‌که گفتند صبح تکلیف من روشن می‌شود و می‌توانم به سفرم ادامه دهم. صبح دو نفر با کت و شلوار آمدند و مرا به اتاقی بردند و روی چهارپایه نشاندند. معاونی آنجا بود به نام خسرو که ادعا کرد من جاسوسم و از من خواست بگویم برای چه گروه یا فردی کار می‌کنم. او مرا مجبور ‌کرد نوشیدنی الکلی بنوشم ولی من امتناع کردم. به همین دلیل شروع به فحاشی کرد و همراه چند نفر به سمتم حمله کردند و دست، بینی و یک دنده مرا شکستند.

روز پنجم من را برای اعدام به بیرون هتل بردند و روی صندلی بستند. جوخه سلاح‌ها را به سمت من نشانه رفت. خودم را برای مرگ آماده کرده بودم اما قبل‌از این‌که فرمان آتش داده‌شود، من را به داخل سلولم که یکی از اتاق‌های هتل بود، بازگرداندند. آنجا خیلی کثیف بود ، گویی هتل و انسان‌هایش در جنگ جهانی دوم گرفتار شده بودند.

روز هشتم یک خودروی وانت آمد و من و چند نفر دیگر را سوار کرد. من به علت لاغری همراه مامور بدرقه جلو نشسته بودم، در میانه راه و در جاده پیچ در پیچ و خطرناک،گروهی نقابدار ما را تحویل گرفتند، من یکی از آنها را شناختم. او همان مامور بازجو بود. هنگام پیاده شدن چون موهایم را گرفته و می‌کشیدند چانه‌ام به قاب در ماشین گیر کرد، مامور ترسناک فکر کرد من از قصد این‌کار را کردم و مرا کتک زد و جوری مرا به زمین انداخت و با زانو روی سینه‌ام نشست که گفتم ریه‌ام پاره شد. احساس می‌کردم دقایق آخر زندگی‌ام است. یکمرتبه یکی از زنان که در قسمت عقب ماشین بود، سر و صدا کرد و با او درگیر شد. همان لحظه اشهدم را خواندم و آماده بودم یک تیر در سرم خالی کنند. فرصتی کوتاه پیش آمد و متوجه شدم حواس‌شان به من نیست و من خودم را به داخل دره انداختم و حدود ۱۰۰متر از دره به پایین آمدم. بعد هم اینقدر دویدم که به جاده رسیدم و راننده یک نفتکش مرا به دوشنبه آورد. سریع تاکسی گرفتم برای سفارت ایران، آنها من را نجات دادند و ۲۱ روز بعد من را که تا یک قدمی مرگ رفته بودم، به کشور بازگرداندند. خبر یادم است که این اتفاق را شبکه‌های خبری جهان پخش کردند.

زندگی میان آدم‌خوارها

در یکی از سفرهایم قصد کردم به جزیره آدم‌خوارها بروم و آنها را ببینم. آنها در گینه نو هستند که از نظر جغرافیایی بالای کشور استرالیا قرار دارند. آنها قبیله‌ای زندگی می‌کردند و به نوعی قبایل بومی استرالیا و نیوزیلند هستند. در آن زمان افرادی بودند که به عنوان جاذبه گردشگری جهانگردان را می‌بردند به این مناطق تا آدم‌خواران واقعی را ببینند. من هم دوست داشتم آنها را ببینم برای همین به آنجا رفتم. مردمان قبیله آدم‌خوارها همگی دارای قد کوتاه، موهای فر و بینی بسیار بزرگی هستند. آنها فقط در زمان خاص مذهبی انسانی را قربانی می‌کنند و ران و جگر او را می‌خورند و اینگونه نیست که هر انسانی را دیدند کباب کنند و بخورند. برایم عجیب بودند، آنها هیچ پوششی نداشتند و هنگام فرزندآوری کنار ساحل می‌رفتند و اگر نوزاد دختر بود او را دفن می‌کردند و اگر پسر بود، او را به قبیله می‌آورند. چند روزی آنجا بودم و وقتی با فرهنگ و نوع رفتار چند قبیله آشنا شدم، بازگشتم.

مهمان فرماندار برای قدردانی

طی سفرم به قزاقستان در یک جاده متوجه برخورد دو خودرو با هم و مجروح شدن چند نفر شدم. محل حادثه سرپیچ و خطرناک بود. با وسایل موجود، مانع گذاشتم تا رانندگان دیگر بدانند حادثه‌ای رخ داده و بعد هم به کمک مجروحان رفتم و با مراکز امدادی تماس گرفتم. همان موقع اسم من در آن شهر پیچید. فرماندار شهری که تصادف در آن رخ داده‌بود، وقتی فهمید جهانگرد هستم و پیاده می‌روم، یک هفته من را مهمان خودش کرد.

حمله مست‌ها در تایلند

در تایلند همه چیز خوب پیش می‌رفت و من مشغول سیاحت بودم که یکباره چند جوان مست راهم را سد کردند. آنها دست و پا شکسته انگلیسی حرف می‌زدند. معلوم بود حال خوبی ندارند و مرا به دیوار چسباندند و با چاقو به دیوار کنار صورتم ضربه می‌زدند. یکی دو نفرشان گفتند دلمان به حالت می‌سوزد. من هم هیچ تکانی نمی‌خوردم و حرفی نمی‌زدم تا این‌که بعد از چند دقیقه من را رها کردند.در مسافرت‌هایم هیچ‌گاه احساس ناامنی نکردم با این‌که همیشه در خیابان بودم. زمان‌هایی هم که در کوه یا جنگل بودم خوشبختانه هیچ حیوانی به من حمله نکرد.

جو افراطی‌ها در پاکستان

در سفر پاکستان مشغول خواندن نماز بودم و حواسم نبود به شیوه خودمان در حال خواندن نماز هستم، یک لحظه حس کردم جو اطرافم خیلی سنگین است،سریع فهمیدم چرا این‌گونه شده و نماز را تمام کردم. آن افرادی که آنجا بودند ما را نجس خطاب می‌کردند، پیش خودم گفتم الان است که تکه پاره شوم. به سمتم آمدند اما فقط عینکم را از روی صورتم برداشتند و در داخل آتش انداختند. من هم سریع آنجا را ترک کرده و آنها نیز سد راهم نشدند.

کور شدن در بمبئی

در سفر به بمبئی همیشه در خیابان می‌خوابیدم. این که بتوانی جای خواب در خیابان گیر بیاوری یک شانس بزرگ است. شب دوم یکی از اهالی به من گفت جای خواب می‌خواهی و من از خدا خو استه گفتم دنبال جای خواب هستم، او هم گفت یکی کنارش مرده است و می‌تواند جای خواب مرده را به من بدهد. وقتی آماده خواب در جای مرده شدم، کنارم فردی بود که انگلیسی بلد بود، او پزشک بود. قرص‌های داخل کوله را بیرون ریختم و اسامی آنها را پرسیدم. او همه را با جزئیات برایم توضیح داد. به او گفتم چرا در خیابان می‌خوابی که در جوابم گفت: روزها پزشک هستم و شب‌ها یک جا برای خواب باشد کافی‌است. دیدم خیلی راحت کنار خیابان خوابید و برایش مهم نبود.

صبح بیدار شدم ولی نتوانستم چشمانم را باز کنم، حس کردم کور شدم برای همین شروع به فریادزدن کردم تا یک زن به کمکم آمد و دستم را گرفت و نزد پزشک برد. دکتر گفت به عنبیه چشمم آسیب رسیده است. او چند قطره در چشمم ریخت. آن زن من را سه روز در خانه خود نگه داشت تا چشمانم خوب شد و از آنجا به ایران برگشتم. نفهمیدم آن شب چه اتفاقی افتاد و چشمم آسیب دید.

گم شدن در جنگل

در سفرم به هند اتفاقات بسیاری برایم افتاد، روزی در مسیر جنگلی کوهستانی متوجه شدم مسیر مثل جاده چالوس خودمان دور کوه پیچ در پیچ است. تصمیم گرفتم مسیر را دور بزنم برای همین وارد جنگل شدم و شش ماه در آن جنگل گم شدم. روزهای اول فقط در جنگل می‌رفتم تا این‌که متوجه شدم در این جنگل قبایلی در کپر زندگی می‌کنند. به اولین قبیله که رسیدم رئیسش یک خانم بود. اهالی قبیله از من می‌ترسیدند چون کوله‌پشتی به من چسبیده بود فکر می‌کردند من انسان نیستم و از مریخ آمده‌ام. یا در منطقه دیگر جنگل همه از من ترسیدند و کدخدای روستا آمد و گفت فقط او چندبار از جنگل خارج شده و انسان‌های دیگر را دیده است. به سختی به او حالی کردم آب و غذا می‌خواهم که چند روزی مهمان آنها شدم. بعد از شش ماه از آن جنگل و از میان ده‌ها قبیله خارج شدم.

مجید غمخوار - ضمیمه تپش روزنامه جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها