به دنبال مذاکرات بردبرد
همه اما و اگرهای مراسم‌ خواستگاری؛ چنین جلسه رسمی و با اهمیتی را چطور می‌توانیم مدیریت کنیم؟

به دنبال مذاکرات بردبرد

یادبودی برای چند نفر از زنان و دخترانی که در حین انجام کار و وظیفه جان خود را از دست دادند و نام‌شان جاودانه شد

روایت ریحانه‌ ها

این روزها داغ‌مان تازه‌تر شده است؛ انگار زخمی‌نو سر باز کرده و هرچه می‌گذرد، نه‌تنها آرام‌تر نمی‌شویم که غصه‌هایمان سنگین‌تر می‌شود.
این روزها داغ‌مان تازه‌تر شده است؛ انگار زخمی‌نو سر باز کرده و هرچه می‌گذرد، نه‌تنها آرام‌تر نمی‌شویم که غصه‌هایمان سنگین‌تر می‌شود.
کد خبر: ۱۳۲۴۷۸۷

انگار همان لحظه که کنترل اتوبوس از دست راننده در جاده‌ نقده خارج شد همه‌چیز، کیلومترها دورتر و اینجا بر سر ما هم آوار شد؛ آواری که انگار قرار نیست در طول این سال‌ها سبک‌تر شود؛ زیرا اولین‌بار نیست که دختران و زنانی با جان و دل برای این کشور خدمت می‌کنند و خودشان با پرواز آرام می‌گیرند و ما را با دلی ناآرام تنها می‌گذارند.

مادرانی که فرزندان کوچک داشتند، زنانی که بیمار بودند، دخترانی که تازه‌عروس بودند و عزیز دل پدر و مادرهایشان؛ اما هیچ‌کدام از اینها نمی‌شود آن دلیلی که برود بنشیند بر قلب و ذهنش که قید یکی از وظایف و مسؤولیت‌هایشان را بزنند.

حالا و به بهانه پر کشیدن ریحانه یاسینی و مهشاد کریمی، بد ندیدیم که نام برخی از زنان و دختران این سرزمین را جست‌وجو کنیم؛ نام‌هایی که ته هرکدامش را بگیریم، به روزی می‌رسیم که در حین خدمت و فعالیت و انجام وظیفه، جان‌شان را از دست داده‌اند و خب، چه دلیلی موجه‌تر از این برای جاودانه شدن؟

تدریس تا لحظه آخر

آن عکس معروف معلم خراسانی در بستر بیماری را دیده‌اید؟ همان عکسی که یک دستش تلفن همراه است و دست دیگرش کتاب؟ او مریم اربابی است؛ معلم فداکاری که رفتار و احساس مسؤولیتش در برهه‌ای از زمان، دوباره و بحق، نام معلم‌ها را بر سر زبان انداخت. کسانی که ماجرا را از نزدیک دیده‌اند، این‌طور روایت می‌کنند که مریم اربابی، معلم ابتدایی مدرسه‌ای در شهرستان گرمه، از توابع خراسان‌شمالی درحالی‌که ویروس کرونا پای او را به تخت‌های بیمارستان کشاند، باز هم اولین نفر حاضر در کلاس مجازی و آنلاینش بود؛ کلاسی که البته نتوانست آن را به پایان سال تحصیلی برساند و در نیمه‌های تدریس، جان خودش را از دست داد. صدای سرفه‌هایش در پیام‌های صوتی کاملا به گوش می‌خورد اما اعتنایی نمی‌کرد.

ترکیبی از تک‌سرفه و نکات آموزشی، تبدیل به محتوایی شده بود که خانم اربابی در کلاسش آن را ارائه می‌کرد؛ محتوایی که شاید دیگران خبر نداشتند اما بیشترین چیزی بود که از دست او برمی‌آمد. حالا از آن روز به بعد، عکس او در شبکه‌های اجتماعی دست به دست می‌شود؛ عکسی با تجهیزات بیمارستانی، با ماسکی روی صورت و آنژیوکتی در دست و درازکشیده روی تخت که تلفن‌همراهش را دستش گرفته است و آن را یک‌ لحظه هم کنار نمی‌گذارد.

احتمالا پیش خودش فکر می‌کرده که من بیمار شده‌ام، بچه‌های مردم چه گناهی دارند که باید از درس و تحصیل بیفتند؟

شاید هم به آینده این بچه‌ها فکر می‌کرد؛ آینده‌ای که لازمه‌اش، آموختن در این روزها‌ست و او حاضر نبود بیماری‌اش آن علتی باشد که این بچه‌ها را با پایه‌ای ضعیف، راهی سال‌های بعد می‌کند.

آینده‌ای که خودش نبود و ندید. خانم اربابی، در همان روزهایی که از شدت بیماری به‌سختی نفس می‌کشید و برای بچه‌ها تدریس می‌کرد، جان خودش را از دست داد.

اتفاق کم‌نظیری که شاید شبیه آن را به‌سختی بشود پیدا کرد اما خانم اربابی آن را عملی کرد و نشان‌مان داد؛ شاید برای همین است که وظیفه‌شناسی‌اش یادمان نمی‌رود و هربار که عکسش را می‌بینیم، داغ‌مان تازه‌ می‌شود.

پرواز بی‌بازگشت

همه با لبخندش از او یاد می‌کنند؛ لبخندی که آن را توشه سفر مسافرانی می‌کرد که آسمان را برای مسیر رسیدن به مقصد انتخاب کرده بودند و لازم بود او به عنوان همراه و مهماندار هواپیما، با لبخند به آنها تسکین بدهد.

این چیزی است که در وصف ژاله بناییان گفته و نوشته‌‎اند؛ مهماندار هواپیمایی که سرنگونی مظلومانه‌اش، هنوز مرهمی پیدا نکرده است. صبح روز یکشنبه دوازدهم تیر سال 67 شمسی در حالی‌که بیش از 200 مسافر پرواز 655 ایرباس، آماده رسیدن به مقصد دبی بودند، ناو جنگی وینسنس آمریکایی با رادارهای نیرومند خود درحال اسکن کردن منطقه بود؛ اتفاقی که طی آن کاپیتان راجرز، دستور آماده کردن دو فروند موشک را صادر کرد و ثانیه‌ای بیشتر طول نکشید که دو فروند موشک از سطح ناو به هوا برخاستند.

موشک‌هایی که طی یک دقیقه، بال و دم هواپیما را از جا کندند و هواپیما مستقیم به سمت دریا سقوط کرد. اما چه کسی می‌داند که ژاله بناییان، مهماندار آن پرواز فراموش‌نشدنی در آن لحظه مشغول چه ‌کاری بوده است؟ به کودکی برای رفع تشنگی آب می‌داده یا هوای دل پیرمرد و پیرزنی را داشته که نگران تکان‌های هواپیما شده بودند؟ مهمانداری که نتوانست بیشتر از شش سال برای دخترش مادری کند و از آن روز تا همیشه، رنگ آبی خلیج‌فارس، از خون ژاله بناییان و دیگر مسافران مظلوم آن پرواز برای مردم ایران و دخترش قرمز‌رنگ‌شد و جنایت آمریکا تا ابد در تقویم‌ها ماند.

اولین شهید سلامت

خبرهایش که آمد، باورمان نمی‌شد! مگر نمی‌گفتند کرونا برای جوان‌ها خطری ندارد؟ مگر قرار نبود کرونا برای کسانی که بیماری زمینه‌ای خاصی ندارند، شبیه یک سرماخوردگی ساده باشد و بعد هم راهش را بگیرد و برود؟ پس چه شد؟ پس چرا خبر فوت نرجس خانعلی‌ زاده 25ساله در اثر ابتلا به ویروس کرونا دست به دست و دهان به دهان می‌چرخید؟ خبر فوت دختر پرستار جوان لاهیجانی، دل همه مردم را در اولین روزهای همه‌گیری بیماری به درد آورد.

دختر جوانی که در همان اسفندماه که شیوع گسترده ویروس کرونا در ایران شروع شد، با عوارض مشابه ابتلا به ویروس کرونا، حین رسیدگی به بیماران در محل کار خود از حال رفت و به زمین افتاد و بعد از آن هم به دلیل عوارض ریوی و تنگی‌نفس در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان بستری شد؛ اما نتوانست از پس این ویروس بربیاید و بعدازظهر ششمین روز از اسفندماه، در بیمارستان میلاد لاهیجان درگذشت. اما چرا؟ علتش را که خدا می‌داند اما شاید کمبود یا نبود امکانات ایزوله در اولین روزهای همه‌گیری بیماری از مهم‌ترین عوامل ابتلای کادر درمان و پرستاران به کرونا بوده باشد؛ اتفاقی که در روزهای اول و ناشناخته بودن این ویروس افتاد و کسی فکرش را نمی‌کرد این‌چنین قدرتمند باشد و زندگی را این‌طور به ما و به خانواده نرجس خانعلی‌زاده سخت بگیرد.

همراه انقلاب تا پای جان

هنوز 20 سالش هم نشده بود که به شهادت رسید؛ اتفاقی که با همه کم‌سن و سال بودنش تنها آرزویی بود که داشت. کوشا و فعال بودن صدیقه‌رودباری در دوران تحصیل هم زبانزد همه دوستان و آشنایان‌شان بود؛ ویژگی‌ و خصلت‌هایی که اجازه نداد در روزهای پرهیاهوی انقلاب، منفعل بماند و به میدان آمد.

او و همه کسانی که در این راه از همه‌چیزشان مایه گذاشتند، نتیجه زحمات‌شان را دیدند و انقلاب پیروز شد اما پیروزی انقلاب، پایان فعالیت‌هایش نبود.

از صبح تا غروب، شنبه تا چهارشنبه که در مدرسه و انجمن اسلامی و مسجد و... حضور داشت و چهارشنبه عصر و پنجشنبه‌های هر هفته هم باید در شهرهای مختلف و قرارگاه‌های جهاد‌سازندگی پیدایش می‌کردند. ثابت‌قدمی‌اش آنقدر ادامه داشت که خانواده را راضی کرد و به کردستان اعزام شد. آنجا کاری نبود که از دستش بربیاید و انجام ندهد.

از برگزاری کلاس‌های بهداشتی و عقیدتی و قرآن تا آموزش و کار با سلاح برای خانم‌ها؛ اما در بیست و هشتمین روز از مرداد ماه 1359، پس از تعلیم سلاح به عده‌ای از زنان و دختران، یکی از دختران منافق که بارها با صدیقه رودباری معاشرت کرده بود، سلاحش را به سوی او نشانه گرفت و مستقیم به سینه‌اش شلیک کرد. پیکر نیمه‌جان او بیشتر از سه ساعت دوام نیاورد و در 19سالگی به آرزویش رسید و شهید شد؛ اتفاقی که باورش سخت بود اما همه می‌دانستند این همان چیزی بود که صدیقه همیشه دلش می‌خواست.

به نام احیا، به کام مرگ

اما تازه‌ترین نام از دخترانی که در حین فعالیت و انجام خدمت جان خودشان را از دست دادند و جاودانه شدند، متعلق به ریحانه یاسینی و مهشاد کریمی است؛ خبرنگاران پرشور و انگیزه‌ای که راهی ارومیه شده بودند تا از خبرهای خوش احیای دریاچه ارومیه برای مردم بگویند و بنویسند و فیلم بسازند اما چه کسی فکرش را می‌کرد ماموریتی با عنوان احیا، اتمامی برای زندگی این دختران باشد؟ هزار‌و‌یک دلیل غیرموجه برای چپ شدن و سرنگونی اتوبوسی که خبرنگاران را در جاده نقده جابه‌جا می‌کرده است وجود دارد؛ دلایلی که نه برای همسر ریحانه، ریحانه می‌شود و نه دل تازه‌داماد مهشاد را آرام می‌کند. حالا آنها چهره‌های ماندگار و ابدی رسانه‌های ایران هستند که احساس مسؤولیت‌شان در حوزه محیط‌زیست در تاریخ ثبت شد.

سفیدپوش و مصمم

فراگیری ویروس کرونا، فصل جدیدی از ایثا و فداکاری مردمان این سرزمین را رقم زد. دوره‌ای از تاریخ این کشور که ویروسی آمد و بیمارستان‌های کشور را به هول و ولا انداخت.

ویروسی که زن و مرد و پیر و جوان را مبتلا کرد اما هیچ‌کدام پا پس نکشیدند و هر روز صبح، لباس‌های یکدست سفیدشان را تن کردند؛ فارغ از این‌که احتمال خطر بدهند و ذره‌ای بر کاری که می‌کنند شک کنند. تعداد زیادی از کادر درمان در این دوره مبتلا شدند و متاسفانه خیلی‌ها جان‌شان را از دست دادند. آدم‌هایی که شاید ما اسم‌هایشان را هم ندانیم و قصه‌هایشان را هم نشنیده باشیم. تهمینه ادیبی هم یکی از همان آدم‌ها بوده است.

سرپرستار بخش اورژانس بیمارستان شهید بهشتی بندر انزلی که در حین فعالیت و در راه خدمت به مردمان کشورش، جان خود را از دست داد‌. خانم ادیبی با 25 سال سابقه خدمت، از با‌تجربه‌های این صنف و حرفه به‌حساب می‌آمده است؛ از آن باتجربه‌هایی که نظم و جدیت در کارش زبانزد همه کسانی بوده است که از نزدیک با او معاشرت داشته‌اند. اما او در شب عید و در اولین موج اوجگیری ویروس کرونا در شهر توریستی انزلی و سیل جمعیت مبتلایانی که به بیمارستان آمده بودند،مبتلا و بیمار شد.

چند روزی را با قرنطینه و درمان خانگی سپری کرد اما سرپرستاری که همه بیماران را به مقاومت در برابر این ویروس تشویق می‌کرد، خودش نتوانست دوام بیاورد و در بیست و ششمین روز از اسفندماه 98 از دنیا رفت و جایگاه پرستاری بیمارستان شهید بهشتی را در بهت و ناباوری از دست دادن سرپرستارشان فرو برد؛ اتفاقی که باعث شد همکارانش، لباس‌ سیاه‌شان را زیر لباس سفیدرنگ پرستاری بپوشند و همچنان راهی را ادامه بدهند که خانم ادیبی از آن پا پس‌نکشید.

نرگس خانعلی‌ زاده - روزنامه نگار / ضمیمه چاردیواری روزنامه جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها