در دانشگاه
سیمین دانشور سال 1300 در یک خانواده فرهیخته شیرازی به دنیا آمد. او سومین فرزند محمدعلی دانشور و قمرالسلطنه حکمت بود. مادرش نقاش بود و پدرش پزشک سرشناسی که از احمدشاه لقب احیاءالسلطنه گرفتهبود. در همان شیراز مدرسه رفت و با معدل 19.25 به عنوان شاگرد اول سراسر کشور وارد دانشگاه تهران شد. در رشته زبان و ادبیات فارسی درس خواند و تا مقطع دکتری پیش رفت. شاگرد محبوب بدیعالزمان فروزانفر بود و استاد به او لقب «دوشیزه مشگین» دادهبود.
سیمین دانشور هم خبرنگاری را تجربه کرد هم نویسندگی را و هم استادی در دانشگاه تهران را. از شهرت کتابهایش زیاد گفتهشده اما از محبوبیتش در دانشگاه کمتر حرفی به میان آمده: «روزی پیش از تشکیل شورای دانشکده، استادان دیگر، در حضور خودم در باره علت هجوم دانشجویان به کلاسهایم داد سخن میدادند. یکی از اساتید گفت: من موقع انتخاب دروس، میخواستم اجازه ندهم دانشجویان رشته زبان درس خانم دانشور را به عنوان واحدهای اختیاری با آزاد بگیرند تا بدعادت نشوند. دانشجویان گفتند: به صورت مستمع آزاد تا حالا رفتهایم و از این به بعد هم میرویم... استادی که خودش زن بود، این را فهمیدهبود که درس من زمزمه محبت هم بود و مادرانه و خواهرانه و خودمانی و صمیمی با دانشجویان برخورد میکردم. اجازه شرکت در بحث و اظهارنظر به آنها میدادم و مشکلات روانی و خانوادگیشان راهم در خارج از کلاس در حدود امکانات، حل میکردم.
اما هیچکدامشان درنیامدند بگویند که بابا این زن سنگتمام میگذارد، همیشه دوستان خارجیاش کتابهای مورد علاقه او را که به زبان انگلیسی درآمده برایش میفرستند و او میخواند و هر سال درسش را تکمیل میکند، مدام به کتابخانهها سرمیزند و اگر کتابی درباره هنر به فارسی چاپ شدهباشد میخرد و به کتابخانه دانشکده هم صورت میدهد تا تهیه کنند. هیچ کس در نیامد بگوید درباره درسی که میدهد دانش کافی دارد و درسش را طوری انسجام میدهد و مطالبش را طوری به هم پیوند میزند که اگر دانشجویان یادداشت هم برندارند، با دست خالی-ببخشید با مغز و جان خالی- کلاس را ترک نکنند.»
در سختیها
زندگی عاشقانه جلال و سیمین روزهای سخت کم نداشت. بخشهایی از آن را جلال در سنگی بر گوری آورده و پرده از ماجرای ناباروریشان برداشته و بخشهایی را هم سیمین در نامه تند و تیزش به جلال نوشته: «شاید سیلی از سر من گذشتهباشد. از این سیل شسته رفته بیرون میآیم و در این مرز تازه آدم نوی زن نوی میشوم. به زن ایرانی هم تفهیم خواهمکرد که بایستی زن نوی بشود. من یک خشت کهنه از یک بنای مخروبه نیستم که بنا را فروبریزند و خشت را خرد کنند. من خیال میکردم فرصت ما در این دنیا کم است و چه بهتر که خودمان را با گرمای عشقی گرم کنیم و برویم و حالا در سرمای بیوفایی با ذخیرههای ذهنم خودم را گرم میکنم.» مهمترین اثرش یعنی سووشون را سال 1348 منتشر کرد و همسرش جلال را همان سال از دست داد. زندگیاش پستی و بلندیهای زیادی داشت اما سیمین دانشور در 90سال عمرش همیشه کار کرد و همیشه امیدوار بود. جایی در مصاحبهای درباره آثارش گفته: «این حرفی که من میخواستم بزنم یعنی راجع به نفس زندهبودن و جام زندگی را در هر شرایطی با اعتماد به نفس نوشیدن و امید. من میخواهم هر وقت همه ناامیدند امیدوار باشم... امید سرسری نه، امید واقعی.»
در خانه
با جلال آلاحمد خیلی اتفاقی و در اتوبوس آشنا شد. «جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار سال ۱۳۲۷ یافتیم و با وجودی که در همان برخورد اول درباره وجود معادن لب لعل و کان حُسن شیراز در زمان ما شک کرد و گفت تمام اینگونه معادن در زمان مرحوم خواجه حافظ استخراج شدهاست، باز به هم دل بستیم.» بعد از ازدواج، سیمین برای ادامه تحصیل دو سال به آمریکا رفت تا در رشته زیباییشناسی دانشگاه استنفورد درس بخواند.
همان موقع جلال هم شروع کرد به ساختن خانهای برای خودش و سیمین. کجا؟ در شمیران، دیوار به دیوار خانه نیما یوشیج. جایی که سالها پاتوق بزرگان بود و حالا هم تبدیل به خانه موزه شدهاست. جلال در یکی از نامهها درباره ساخت خانه چنین نوشته: «عزیز دلم سیمین، الان از سر ساختمان برگشتهام. مبارکت باشد.... خودم هم یک پا بنا بودم و هم یک پا عمله. انواع مختلف کارهای ساختمان را کردم؛ از سر جرز آجر گذاشتن و جرز را بالا بردن گرفته تا آجر بالا انداختن و کار گل و آجر سابیدن و الخ.» و سیمین در جواب یکی از نامههایش از شوق برگشتن به ایران و زندگی در آن خانه نوشته: «وقتی فکر میکنم که تو داری برای استقرار خودمان تلاش میکنی و خانه میسازی هم دلم میگیرد و هم دلم از لذت آب میشود. خانهای که تو میسازی هر خشتش با عشق روی خشت دیگر گذاشته میشود و برای من از هر قصری مجللتر است.»
منبع: چاردیواری ضمیمه روزنامه جام جم
به قلم: زهره ترابی