شما میتوانید همان آلرژی صدایش بزنید اما من میگویم مرضی برای تمام فصول. حالا برایتان میگویم چرا تا حساب کار دستتان بیاید این لاکردار چه میکند با آدمیزاد.
بهار است. خب بهار است دیگر... ازنظر شما توضیحی ندارد، اینهمه گل و درخت دارند میبالند و شادمانی میکنند، اصلا چه بهتر از این... اما برای من مجلس روضه است. یعنی لتیزن لعنتی و آن اسپری بینی خارجی که دیگر هم در بازار پیدا نمیشود، دم دستم نباشند همینطور مثل ابر بهار اشک میریزم و عطسه میکنم. آن اوایل که باهم سرشاخ شده بودیم چند باری هم نیمههای شب داشت خفهام میکرد و کشاندنم به بیمارستان. حالا فکرش را بکنید ملت در فصل بهار میروند به درختی تکیه کنند و اینها، من عمری است از عنفوان جوانی تا همین لحظه، باید دنبال قرص و قطره باشم و یافتن دکتری که درکش برسد آمپول گزینه خوبی برای درمان آلرژی نیست...
تابستان است. باید دنبال دستگاه بخور بگردم. وسط تابستان؟ بله. چون وقتی کولر روشن است جوری بینیام خشک میشود که تمام عصبهایش را تا آن بالاهای کلهام حس میکنم. باید بخور سرد روشن کنم و نگویم برایتان اصلا چه وضعی... کولر را خاموشکنی که بالبال میزنی، روشنش هم بکنی پرپر میزنی. حالا بین اینکه مثل ماهی بیرون مانده از آب باشی یا پرنده مانده گوشه قفس، انتخاب با خودت است. وقتی هم حق انتخاب داری بهتر است دیگر لال شوی. واقعا چه میخواهی از این دنیا انسان ناسپاس! (این عبارات آخری از مجموعه گفتوگوهای همیشگی این آلرژیدار در شبهای بیاعصابی فصل گرم تابستان است)
پاییز است. همینطوری عاقلها و آلرژیندارها هم ناخوش میشوند و خیلی باکلاس یک نیمچه دستمالکاغذی میگیرند دستشان و یک هاپچی فسقلی میکنند که تکلیف هوا معلوم نیست و سرماخوردهاند. من به اینجای سال که میرسم دوباره باید هی دنبال همان دارو لعنتیها باشم و یک بسته دستمالکاغذی بگذارم در کیفم و گاهی هم اجازه دهم برادرزادههایم حین قاهقاه خندیدنشان عطسههایم را بشمارند 12... 13... 14... و بپرسند عمه واقعا خسته نشدی.
رکورد شمارش تا 17تا را هم دارند... (البته این روزهای کرونایی رکوردهای بالاتر را از آنها دریغ کرده و جا دارد زیر لب از متن کلیلهودمنه زمزمه کنیم: یاران موافق همه از دست شدند... و کمی هم آبغورههای بهاری ناشی از آلرژی را پای همین دوریها ثبت کنیم تا بلکه عبارات سلطان غم و رفیق بی کلک شامل حال عمهها هم بشود).
زمستان است... آخآخ... اینیکی را اصلا طور دیگری ادامه بدهیم... سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.. سرها در گریبان است... این پرش ذهنیها را هم بگذارید پای خوابآلودگی ناشی از مصرف داروهای آلرژی. زمستان هم که با داشتن آلرژی همینطوری از بغل سرما و باران رد شوی، چنان سرمایی میخوری که حد و اندازه ندارد. بعد دوباره شمارش عطسهها شروع میشود. بدندرد مداوم و هزار علائم دیگر که در اینیک سالوخردهای امان نداده بفهمم کی کرونا دارم و کی آلرژی. (البته نیازی هم نیست بفهمم. آن کرونایابی که حرفش بود منم، از معمولیاش گذشتم، انگلیسی را شکست دادم و احتمالا زبانم لال برزیلیاش برسد ایران پیدایش میکنم و همینجا برایتان گزارش میدهم نبرد بعدی را).
فکر کنم در این مرحله، پسازاین همه مظلومنمایی واقعی و غیرواقعی وقتش رسیده خودتان بگویید قانع شدید چرا آلرژی مرضی است برای تمام فصول؟ قبل از اینکه بخواهید نشانی کلینیکهای آلرژی و اینها را لطف کنید هم به عرضتان برسانم همهاش را رفتهام. گفتند به آدامس، چیپس، پفک، عطر، ادویهجات، هوای تهران و یکچند ده صفحه چیزمیز دیگر آلرژی دارم. یک دکتری هم همان نزدیکیهای روزنامه جامجم آب پاکی را ریخت روی دستم که یا از تهران برو یا بمان و بمیر! الان هم هفت سالی هست که ماندهام و نمردهام و دو تا کرونا را هم شکست دادهام.
چون یک دکتر دیگر آنطرفترش هست که نسخههای عجیبوغریبی مینویسد که فقط یک داروخانه داروهایش را دارد. همان هفت سال پیش از مطب اینیکی دکتر رفتم مطب آنیکی که به تاریخ آن روزها برایم 700هزار تومان دارو نوشت. همهاش هم کورتون بود (میدانم از کلمه کورتون هم میترسید) اما آن روزها کرونا نبودکه فکر کنم مرضهای عجیبتر از آلرژی هم وجود دارد و تمام داروها را مصرف کردم، دیگر آن حال خفگی شدید را ندارم خدا شاهد است هنوز یادم نرفته اندازه نصف حقوق آن روزهایم را پول دارو داده بودم و همین خودش یک حال خفگی ریز و ناگفتهای میآورد...
اینیکی را هم بگویم و بروم چرت بعد از خوردن لتیزن، آنوقتها که اوضاع اقتصادی مملکت کمی -دقت کنید فقط کمی- با امروز فرق داشت و ادارهها بن خرید فروشگاههای زنجیرهای تقدیم کارمندها میکردند، همسر گرامی آمد خانه و گفت بن شهروند دادهاند، چی بخریم؟ و همان برادرزادهای که هنوز هم بهعنوان دستگاه فوق پیشرفته عطسهشمار عمل میکند، بیدرنگ پاسخ داد دستمالکاغذی! من همانجا خودم را بدون نظر و رضایت هیچکس به لقب سلطان غم عمه مفتخر کرده و رفتم سمت جعبه دستمالکاغذی تا آماده شوم برای عطسه بعدی و البته هیچوقت آن روز بهاری و پیشنهاد برادرزادهام را فراموش نکردم.
زینب مرتضایی فرد / روزنامه جام جم