پیش درآمد شور : چه فرقی میکند چندسال پیش، تو بگو پارسال، من میگویم سال 90. با دوستی یک جلسه کاری فیکس کرده بودیم در یک کافه. کافه، قلیان هم میداد. من قلیان میکشیدم تا دوستمان برسد. آمد زد روی شانهام: سلام آقای عسکری؟ گفتم بله. گفت من رجایی ام روحا... . رفیق مشترک خیلی داریم. کاریت ندارم. فقط خواستم بگم خیلی با غزلات حال میکنم. شمارهای رد و بدل کردیم. شب تلگرام بازی کردیم. اسم آیدی اش بود: بنده خدا... همانجا یقهام را گرفت. روح ا... بود، ولی اسم خودش را گذاشته بود بنده خدا و من هم با همین اسم ذخیرهاش کردم.
عراق: پوست تیرهای داشت با دستهایی چغر و قوارهدار. یک چیزی بین رد زخم و سوختگی هم توی گردنش بود و یک حالت سلحشوریای داده بود به فیزیکش. یک بار خلوت بودیم. گفتم قصه زخمت را بگو و گفت. گفت توی کودکیام سوختم. توی نوجوانیام خیلی روی مخم بود. میگفت تا پانزده شانزده سالگی یقه اسکی میپوشیده و بعد با زخمش کنار آمده. بعد لبخند زد و گفت: آش باید خدنگ باشه، کاسه هرچی بود، بود. گفت جسم یه ماده غلیظه که روح سوارشه. روحت رو خوشگل کن.
سلمک: سینش میزد، توک زبانی «س» و «ز» را ادا میکرد. مرتضی میگفت تو دیوانهای به خدا! آدمی که دنده سین و ز اش جا نمیرود که نباید اسم بچهاش را بگذارد حسامالدین و نرگس. حالا شهابالدین سین و ز ندارد یک چیزی ... و روحا... جواب داد: اتفاقا عمدی انتخاب کردم که بچههام بفهمن هیچ آدمی کامل نیست و باباهای قهرمان میتونن ضعف داشته باشن.
حسینی : توی روزنامه، بعد از شورای تیتر همین 20 روز پیش یکهو مهدی گفت روضه خونگی وجمعوجور بگیریم اول هر ماه و همه گفتیم عشق است. یک گروه واتساپی زدیم و قرار شد اول هم خانه مهدی اینها باشد. حامد توگروه لوکیشن گذاشت و آدرس و زمان. فردایش یک کاره روضه افتاد خانه روحا... . گویا رفته توی خصوصی مهدی وگفته میشه اول خونه من باشه؟ و وقتی مهدی گفته بود چرا؟ جواب داده بود شاید وقت نشه دیگه.
دیلمان : داشتیم میرفتیم تولد مهدی. صفحه یکمان طول کشیده و دیر شده بود. قد میرداماد را گازکش رفتیم بندازیم توی نیایش برویم تولد بازی. 10 شب بود و اتوبان خلوت. گفتم گاز بده به شام برسیم. گفت نمیشه. گفتم چرا و اشاره کرد به موتوری که با خانوادهاش کنارمان یال اتوبان را گز میکرد. گفتم چیه؟ گفت هیچوقت دلم نمیاد از موتوری که زن و بچه سوار کرده سبقت بگیرم. بچهاش یه آه بکشه چرا بابام نداره زندگیم نخ کش میشه.
روح الارواح : کرونا که گرفته بودم هر عصر با یک خروار خرید میآمد دم خانه. زنگ میزد و میگفت: حضرت علی، کیسه نان وخرما برایت آورده بیا پایین ببر... 370هزار تومان بدهکارش بودم. هربار میگفتم شماره کارت بده، میگفت : کرونا حالاحالاها هست بذار باشه من که گرفتم برام خرید کن.
جامهدران : نشستهام لب جدولی جلوی بیمارستان دارم این ستون کوفتی را مینویسم... چهار مرد بوشهری خیس و عرق کرده دارند توی سرم دمام میزنند. بیخ سرم محمود کریمی مظلوم میکشد. کوثری روضه میخواند. آه از آن ساعتی... شناسنامه روحا... توی دستم است. آمدهایم شناسنامه را بدهیم یک کاغذ بدهند دستمان که بله کاکاتان فوت کرده. اشکم نمیآید. بهتم ... حیرتم ... به شمارهای که سیو شده بنده خدا نگاه میکنم... از جدول بلند میشوم شلوارم خاکی است. به درک از خاکی که به سرم شده که بیشتر نیست. ببخشید آقا یا خانم صفحهبند روزنامه، این ستون خیلی طول کشید اذیت شدید. آدم داغدیده که حال حرف زدن ندارد. تا شما این ستون را میخوانید من يك روضه علیاکبر گوش میکنم.