داستان فیضیه

یکی از فرازهای مهم زندگی مرحوم آیت‌ا... گلپایگانی، حادثه مدرسه فیضیه است. فرزند ایشان تشریح می‌کند که در این حادثه چه رخ داده و آیت‌ا... گلپایگانی چطور بعد از این حادثه تمامی اقدامات ساواک را به هیچ می‌انگارد.
کد خبر: ۱۲۴۱۶۳۰

شاه در قضیه انجمن‌های ایالتی و ولایتی از علما شکست خورده و عقب‌نشینی کرده بود و قصد داشت کاری کند که نه تنها در قم، بلکه در سراسر ایران وحشت و رغب از حکومت ایجاد شود. او می‌دید که پدرش در برابر روحانیت گردن فرازی کرده، ولی حالا او به اصطلاح کم آورده بود! بنابراین سعی کرد از نیروهایی که در دوره رضاخان، ایجاد رعب و وحشت کرده و سخت به رژیم وفادار بودند، استفاده کند. از جمله از پاکروان که در قضیه مسجد گوهرشاد نقش اساسی داشت و مردم مشهد را سرکوب و حوزه مشهد را تقریبا نابود کرد! اسرائیلی‌ها هم در حکومت شاه نفوذ و با همکاری بعضی از مقامات نظامی ایران، ساواک را طراحی کرده بودند.
وقتی ساواک ترسید
رژیم تصمیم گرفته بود به سه کانونی که مقوّم دین بودند حمله کند. یکی بازار تهران بود که مهم‌ترین منبع اقتصادی برای پشتیبانی از حوزه بود، اما مهم‌تر از آن حوزه علمیه قم و فیضیه بود. آن روز حدود 400 مأمور به فیضیه ریختند. من خودم شاهد بودم که فقط طلاب را می‌زدند و به شخصی‌ها کاری نداشتند! به همین دلیل بعضی از طلبه‌ها لباسشان را عوض کردند و از تعرض آنها مصون ماندند. ما آن روز در طبقه بالای فیضیه بودیم و آقا در طبقه پائین بودند. مأموران دائما وسط حرف‌های منبری و بعد از آن صلوات می‌فرستادند و فضا را به هم می‌ریختند. بالاخره زد و خورد شروع شد. طلبه‌ها از بالای بام، با آجر توی سر مأموران می‌زدند. بعد از مدتی مأموران مسلح ریختند و شروع به تیراندازی کردند و صحن مدرسه پر از کوماندو شد! مردم به حجره‌ها پناه بردند و مأموران به آنها حمله کردند. من خودم دیدم که پاسبان‌ها از روی پشت‌بام آمدند و تیراندازی کردند. بعد هم آجرها را کندند و به طرف مردم پرتاب کردند. کاملا مشخص بود که با برنامه‌ریزی قبلی این کارها را می‌کردند. آقا در یکی از حجره‌های پائین بودند و عده زیادی در مقابل حجره ایستاده بودند که اگر خواستند به آقا تعرضی کنند، جلوی آنها را بگیرند. مأموران وقتی همه حجره‌ها را خالی کردند سراغ حجره‌ای که آقا در آن بودند آمدند. عده زیادی از جمله مرحوم آقای علوی، آقای حاج آقا علی صافی و عده‌ای از محترمین و نزدیکان، در اطراف آقا بودند که عده‌ای از آنها مضروب و زخمی شدند، اما به ایشان نتوانستند تعرض کنند. شاید جرأت نمی‌کردند یا ملاحظه عواقب این کار را می‌کردند. اما جسارت و توهین کردند و جلوی روی ایشان، همه را زدند! با تمام اینها، آقا فردای آن روز، تک و تنها برای نماز صبح به حرم مشرف شدند و نماز را در مسجد بالاسر خواندند!
خانه‌ای که بیمارستان شد
خانه ما هم بعد از این قضیه، تبدیل به بیمارستان شده بود. همه حجره‌های مدرسه خالی شده بودند، لذا خانه‌هایی اجاره شد و طلاب را به آنجا بردند. مرحوم اخوی حاج‌آقا مهدی، در آن روزها در رتق و فتق امور، نقش بسزایی داشت و انصافا خیلی زحمت کشید. به بیمارستان‌ها دستور داده بودند که افراد زخمی را پذیرش نکنند. آنها یک جوان 18 ساله را از روی پشت‌بام پرت کرده بودند پایین و دست و پایش شکسته بود! او را در هوای سرد، وسط حیاط بیمارستان رها کرده بودند! نه او را به داخل می‌بردند، نه اجازه می‌دادند کسی او را بیرون بیاورد. در آن ایام 60 تومان، شهریه یک ماه یک طلبه بود. حاج‌آقا مهدی به چند نفر 60 تومان داد تا رفتند و آن بنده خدا را با نردبان آوردند بیرون و به منزل آقا آوردند و در آنجا تحت مداوا قرار گرفت. بعد هم رفتند و صاحب عکاسی مهتاب را آوردند تا از این بنده خدا عکس بگیرد! این عکاسی تنها جایی در قم بود که دستگاه فتوکپی داشت و ما اسناد و اعلامیه‌ها را به آنجا می‌بردیم و کپی می‌گرفتیم. بعدها معلوم شد که او مأمور ساواک بوده و یک کپی از آنها را به ساواک می‌داده است!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها