مقطع حساس‌کنونی

حکایت عبدالقادر و جوان علاقه‌مند

در یکی از زمان‌های قدیم در شهری از شهرهای نواحی مرکزی، گدایی به‌نام عبدالقادر زندگی می‌کرد که در گدایی شهره آفاق بود و از طریق تکدیگری مال و منال فراوان گرد آورده بود و گرچه اغلب مردم می‌دانستند که او با آن‌که اموال بسیاری دارد باز هم گدایی می‌کند، از آنجا که در گدایی بسیار متبحر بود، باز هم از مردم پول می‌گرفت و کماکان از راه گدایی درآمد خوبی داشت.
کد خبر: ۱۱۹۵۹۵۵

روزی که عبدالقادر برای شنا به استخر رفته بود، جوانی نزدیک او رفت و پس از سلام و احوالپرسی و آرزوی توفیق به او گفت: «ای عبدالقادر، می‌خواهم مانند تو گدای موفقی شوم و از این راه درآمد مکفی کسب کنم. می‌شود مرا به شاگردی قبول کنی و فوت و فن کار را به من بیاموزی؟»
عبدالقادر گفت: من تابه‌حال راز کار خود را به کسی نگفته‌ام، اما هم‌اکنون به دلم افتاد که به تو بگویم. این کار شاگردی و استادی برنمی‌دارد و به‌جز سه‌نکته فوت و فن خاصی هم ندارد؛ اول آن‌که گدایی کن از هرکس که باشد، دوم آن‌که گدایی کن در هر جا که باشد و سوم آن‌که هرکس چیزی داد بگیر، هر چیز که باشد.
جوان گفت: پس بده در راه خدا.
عبدالقادر گفت: زکی، من خودم ختم گداهایم، از من گدایی می‌کنی؟
جوان گفت: خودت گفتی گدایی کن از هرکه باشد.
عبدالقادر گفت: حالا اینجا؟ لخت و عور؟
جوان گفت: خودت گفتی گدایی کن هر جا که باشد.
عبدالقادر گفت: الان به‌صورت لخت و عور فقط می‌توانم به رختکن بروم و مایو‌ام را بچلانم و هرچه از آن چکید به تو بدهم.
جوان گفت: خودت گفتی هرکس چیزی داد بگیر، هرچیز که باشد.
عبدالقادر گفت: ای جوان، تو ختم گدایانی، مرا به دستیاری خود بپذیر. جوان، عبدالقادر را به دستیاری خود پذیرفت و آنها همراه هم آکادمی آموزش علمی تکدیگری با آخرین متد روز اروپا را تأسیس کردند.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها