باز کار دستم داد. این عادت مزخرف چندین ساله ام را می‌گویم. این‌که به کسانی که خیلی دوستشان دارم و برایم نوعی اسطوره هستند نزدیک نمی‌شوم. همین مرض باعث شد منزوی بزرگ را نبینم.
کد خبر: ۱۱۹۲۵۹۹

قیصر عزیز را مجالست نداشته باشم و بعدها حسرتشان را بخورم. شما هم از همان‌ها بودید. از همان‌هایی که دوسه بار زیارتتان کردم و توی این دوسه بار زیارتتان جرات نکردم بیایم جلو و گپی بزنم. قدبلند و سبیل پر پشت و مشکی تان همیشه برایم مشخصه ظاهری شما بود و البته لبخندی همیشه از سر درد.
می‌دانید آقا ابوالفضل حالا که رفته اید و همه درونیات قلب من را می‌دانید عرض می‌کنم. همیشه می‌گفتم این مرد همیشه می‌خندد ولی این چه لبخندی است که اینقدر تلخ است. سبیل پر پشتتان انگار روبان مشکی‌ای بود که کنار عکس‌ها می‌چسبانند و عکس‌ها را غم‌انگیز می‌کنند غمدارم می‌کرد.
من جز دوسه بار سلام و علیک معمولی با شما هیچ وقت حرف نزدم و حسرت دیشب تاحالایم همین است. هیچ عکسی هم ندارم البته از این خیلی غصه نمی‌خورم. ولی کتاب‌هایتان را خواندم و دریغ می‌خورم که قلندری پهلوان چون شما را دیگر بین خودمان نداریم. الان که مخاطبان این روزنامه دارند این ستون را یا توی هواپیما یا توی یک مطب دندانپزشکی یا پشت اتاق انتظار ملاقات با مسؤولی می‌خوانند، احتمالا من در مراسم تشییع جنازه شما یک گوشه ایستاده‌ام و به ترمه روی تابوتتان زل زده‌ام و دارم به مرگ فکر می‌کنم و رفتارهای شما ... هیچ‌وقت غر نزدید.
نقد کردید و نق نزدید. دلتان خون بود و گلایه‌اش را به کسی نکردید. می‌دانید چیست آقا ابوالفضل ما شما را تشییع کردیم.
ما پیکر نحیف شما را به این خاک به این خاک پوک رشوه دادیم تا فردا روزی به فرزندانمان بگوییم روی زمین با چه کسانی نفس می‌کشیده‌ایم. ما شما را از دست دادیم و الان گرمیم و نمی‌فهمیم چه بلایی سر ما و ادبیاتمان آمده است.
حالا احتمالا کنار ملانصرالدین و عبید زاکانی و گل آقا و ابوالقاسم حالت نشسته‌اید. یک گُله توتون ریخته‌اید توی پیپتان. عصا را هم کنار گذاشته اید از پیپتان که دیگر ضرری ندارد(مگر ضرر داشت؟) کام عمیق می‌گیرید و این ستون را می‌خوانید. ما الان گرمیم نمی‌فهمیم ...


حامد عسگری

نویسنده و شاعر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها