گاهی آدم‌هایی دور و برمان هستند که بزرگی و وجنات ازشان می‌بارد. از همان‌ها بود. این را از همان لحظه‌ای که نشستم توی ماشینش فهمیدم. پنجاه‌وچند ساله می‌زد با موهایی پنبه‌ای یک دست.
کد خبر: ۱۱۸۱۲۴۹

کلاسیک لباس پوشیده بود، دستمال گردن بسته بود و بوی ادکلن خوشبویش ممزوج به عطر نسکافه‌ای که فنجان خالی‌اش می‌گفت همین پیش پای من تمامش کرده، ماشین تمیز و واکس خورده‌اش را پر کرده بود. یک موسیقی کلاسیک هم گذاشته بود و همه چیز حاضر بود برای یک سفر درون شهری احتمالا زیبا. کلمه‌ها توی سرم وول می‌خوردند. راه را حرف کوتاه می‌کند .
گفتم بازنشسته جایی هستید؟ لبخندی همفری بوگارتی زد و گفت: چطور؟ گفتم: دستمال گردن، عطر کنزو، قهوه، موسیقی کلاسیک بهتان نمی‌خورد از اول این کاره باشید! این‌بار لبخندش جورج کلونی‌ای شد و گفت: طمع پسر جان طمع !
گفتم: جان؟
گفت: پدر طمع بسوزه !‌
گفتم: متوجه منظورتون نمی‌شم !
گفت: کارخونه رنگ و تینر داشتم، ده نفر رو حقوق می‌دادم، بچه هام رو مشغول کرده بودم. نونم گرم بود و آبم سرد. گفتم: خب !
گفت: یکی از صنف خودمون داشت ور شکست می‌شد، کارخونه رو گذاشت برای فروش، به قیمت بود، زدم توی سر جنس، بز خر کردم، چک دادم، خوردیم به داستان دلار و گرونی . موعد چک‌ها می‌رسید، به مردم تعهد داشتیم، ملک مشکل داشت، می‌خواستم شاه ماهی صید کنم خودم افتادم تو دام طمع خودم. این حرفم منظورم این نیست که کار نکنی و پیشرفت نداشته باشی، اینو گفتم که بی‌گدار به آب نزنی. کارخونه خودم رو هم از دست دادم و الان مدتی است توی این سیستم تاکسی اینترنتی کار می‌کنم .
طمع نکن بابا جان... حرف‌های دیگری هم زدیم ولی دیگر نمی‌توانم ادامه بدهم بیشتر از این ستون جا ندارد. باز هم برایتان از حرف‌های خودم و پیرمرد خواهم نوشت.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها