شبح روستا - قسمت چهاردم

آنچه خواندید؛ پرونده قتل سه کودک در تابستان 1320، موجی از وحشت را در میان اهالی روستای علی‌آباد به‌وجود آورده بود.
کد خبر: ۱۱۶۱۳۰۱

سروان جوانی از شهر برای کشف راز قتل به روستا آمده بود که تلاشهای او هم برای رازگشایی از این معما بینتیجه ماند و قاتل همچنان به جنایتها ادامه داد. افسر جوان بعد از قتل سومین کودک که دختر کدخدا بود، معلم روستا و شهربانو را بازداشت کرد.

و حالا ادامه داستان...

سروان از استوار خواست به روستا بازگردد و اهالی را آرام کند و قول دهد تا صبح تکلیف این پرونده روشن شود. بعد هم شهربانو را به اتاقک نمور بازداشتگاه برد و بازجویی از آقا معلم را آغاز کرد.

پسر جوان که هنوز خشم و عصبانیت در چهرهاش موج میزد، روبهروی سروان در اتاق بازجویی نشست. سروان برگه سفید و یک خودکار جلوی او گذاشت و گفت: بنویس.

ـ چه چیزی؟

چرا بچههای روستا را میکشتی؟

معلم روستا خنده‌‌ای تلخ به گوشه لبش نشست، برگه را به سمت سروان هل داد و گفت: به کاهدان زدی. من قاتل نیستم و نیازی به یک دستی زدن هم نیست. به جای این که وقتت را با من تلف کنی، بهتر است دنبال قاتل باشی تا بچه دیگهای را نکشه. همین کارها را کردی که بعد از آمدنت دو بچه دیگه هم قربانی شدند...

سروان که از خونسردی و حرفهای معلم جوان عصبانی شده بود، با دست رو میز آهنی مقابلش کوبید و حرف او را قطع کرد و گفت: اینجا من سوال میپرسم و تو جواب میدهی نیازی هم نیست با این حرفها خودت را تبرئه کنی.

چند وقت است به روستا آمدی؟

دو سالی میشود.

چرا بعد از تمام شدن خدمت سربازی از روستا نرفتی؟

وقتی دیدم اهالی به من لطف دارند و کسی قبول نمیکند معلم روستا شود، ماندگار شدم.

ـ بعد از ناپدید شدن دختر کدخدا چرا به روستا رفتی؟

حدس زدم دخترک به مدرسه رفته باشد. رفتم آنجا دنبالش.

چرا مدرسه؟

بچه درسخوانی بود و همیشه بعد از تعطیلی کلاس در مدرسه میماند و درس میخواند. میگفت اینجا آرامش دارم. فکر کردم برای فرار از این همه مصیبت و اتفاق تلخ آنجا رفته باشد.

چرا واقعیت را نمیگی؟ تو رفتی تا نقشه قتل سومین بچه را اجرا کنی. مطمئنم که قتلها کار توست، اما دنبال انگیزهات هستم.

گفتم داری وقت تلف میکنی. من عاشق این بچهها بودم و قاتل نیستم.

قاتلی اما برای اعتراف زمان میخواهی که به تو میدهم. حالا هم برو بازداشتگاه در تنهایی به قتلها فکر کن شاید جزئیاتش یادت بیاد و اعتراف کنی.

سروان پسر جوان را به بازداشتگاه برد و از شهربانو خواست بیرون بیاید. شهربانو موقع بیرون آمدن از سلول نگاهی به معلم جوان کرد و چشم تو چشم او گفت: ماه پشت ابر نمیمونه و یک روز قاتل رسوا میشود.

سروان تشری به او زد و گفت: ساکت باش.

بعد در را پشت سر مرد جوان قفل کرد و همراه پیرزن به اتاق بازجویی رفت.

ـ سواد داری؟

ـ نه.

ـ خب بگو من مینویسم.

ـ چی؟

ـ چرا بچهها را کشتی؟

ـ دلت خوشه. زورت به قاتل نرسیده، سر شوخی با من پیرزن باز کردی؟

ـ ببین پیرزن، همه شواهدی که من به دست آوردم نشان میدهد که تو قاتل هستی. بچهات تو حوض خونه کدخدا غرق شده بود. تو کینه گرفتی و شروع به کشتن بچهها کردی. آخر سرهم سراغ بچه کدخدا رفتی؟

ـ یه چیز شنیدی، اما دقت نکردی من اگه دنبال انتقام اون ماجرا بودم، زودتر از اینها، انتقام میگرفتم. سالهاست با این غم بزرگ دارم میسوزم و میسازم. کدخدا با اینکه مقصر نبود همه جوره هوای من رو داشت. من شاید به قول اهالی خل و دیوونه باشم، اما نمک نشناس نیستم.

ـ من با حرف اهالی مخالفم. تو نه دیوونهای نه خل، فقط چهره واقعی خودتو پشت این نقاب مخفی کردی. تا صبح همه چیز روشن میشه. تو هم مثل آقا معلم نیاز داری با خودت خلوت کنی.

سروان او را در همان اتاق تنها گذاشت و سوار ماشین خودش شد و به سمت روستا رفت. میدانست همه در قهوهخانه دوباره معرکه گرفتهاند. استوار که روی تخت خودش را ولو کرده بود با دیدن سروان، مثل فنر از جا پرید و بدون پوتین جلویش پا کوبید.

افسر جوان سری از تاسف تکان داد و زیرلب گفت: همین شل کاریهای تو کارو به اینجا کشوند.

بعد رو کرد به اهالی که منتظر خبر تازهای بودند و گفت: کدخدا، عباس و حسین بنا همراه من به مسجد بیان. سرنخهای خوبی پیدا کردم. امیدوارم تا صبح این پرونده هم جمع بشه...

یکی از اهالی میان حرف سروان پرید « چند روزه همین وعده را میدهی و بچهای کشته میشه.»

ـ من از روز اول گفتم قاتل بین اهالی هست. به همین خاطر نمیتوانستم واقعیتها را بگم. در این چند روز هم ساکت موندم تا سرنخ جمع کنم و الان به آخر کار رسیدم. فقط دو مظنون دارم مدارکی هم علیه هر دوی آنها هست. شکی دارم که باید به یقین تبدیل شه. الان وقت این حرفها نیست. دعا کنید تا نماز ظهر قاتل رسوا بشه و اونوقت همه چیز را بیپرده براتون تعریف میکنم.

بعد رو کرد به پدر سه کودک کشته شده و از آنها خواست با او همراه شوند.

ادامه دارد...

امیرعلی حقیقت طلب

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها