بزن‌دررو

خاطرات کودکی «الف. ی»

«الف. ی» مختلس معروف از عنفوان کودکی به شغل شریف اختلاس مشغول بود. هرچقدر در مدرسه معلمانش او را از این کار منع کردند، فایده‌ای نداشت.
کد خبر: ۸۷۴۸۹۵
خاطرات کودکی «الف. ی»

معلم: «الف.ی» بیا پای تخته.

تصویر «الف. ی» شطرنجی است.

«الف. ی» بلند می‌شود و می‌رود پای تخته.

معلم: بنویس: آب

«الف. ی» ماژیک را برمی‌دارد و روی تخته وایت‌برد می‌نویسد بابا.

معلم: این چیه نوشتی؟ بخونش

«الف. ی»: نان.

معلم: تو کلاس چندمی؟

«الف. ی»: کلاس آخر.

معلم: چی بگم؟ برو بشین.

«الف. ی» ماژیک را داخل جیبش می‌گذارد و می‌رود که بنشیند.

معلم: اون ماژیک رو کجا می‌بری؟ بذار سر جاش.

«الف. ی»: سر جاشه آقا.

معلم: جاش روی وایت‌برده، نه جیب تو.

«الف. ی»: جاش قبلا اونجا بود. الان من اختلاسش کردم.

معلم: من فکر کردم حواست نبود. حالا که اختلاسش کردی هیچی دیگه. برو بشین.

«الف. ی» می‌رود و سر جای خود می‌نشیند.

معلم: «سین . جیم» تو بیا پای تخته.

«سین. جیم» که تصویرش شطرنجی شده است، می‌آید پای تخته و می‌رود تخته وایت‌برد را زیر بغل می‌زند.

«سین. جیم»: آقا ما این تخته رو اختلاس کردیم. خداحافظ.

«سین. جیم» از در کلاس خارج می‌شود.

معلم بلند می‌شود و در جیب‌های شلوار خود را محکم می‌گیرد و از کلاس فرار می‌کند.

داخل خانه هم دست از سر «الف.ی» برنمی‌داشتند. همه او را از اختلاس منع می‌کردند، ولی او همچنان اصرار داشت که به کارش ادامه بدهد تا در آینده بتواند یک مفسد شریف شود و به جامعه خدمت کند.

«الف. ی» وارد خانه می‌شود. مادر و پدرش روی مبل نشسته‌اند. تصاویر مادر و پدر شطرنجی است.

«الف. ی»: سلام.

مادر: سلام به روی ماهت «الف.ی» جونم.

پدر: خسته نباشی پسرم. بیا ببینم امروز چیکار کردی؟

«الف. ی»: هیچی بابا. فقط تو کلاس تونستم یه ماژیک اختلاس کنم.

پدر: همین؟! پسر من به سن تو بودم، نصف موجودی یه بانک رو اختلاس کرده بودم. بجنب بابا. بجنب تا دیر نشده.

«الف. ی»: بابا زمون شما فرق داشت. الان دست زیاد شده. همینم کلی زحمت کشیدم تا تونستم اختلاس کنم.

پدر: با این وضع آخرش دله دزد میشی، باعث آبروریزی فامیل میشی.

مادر: خوبه. خوبه. بچه خسته است. اذیتش نکن. تو به سن این بودی، دله دزدی‌ام بلد نبودی، چه برسه به اختلاس. اگه از صدقه سری بابای من نبود، هنوز یه کارمند بی‌عرضه بودی.

پدر: خانم پدر شما اگه اختلاس بلد بود که الان تو زندان نبود.

مادر: اون به خاطر بی‌دقتی‌اش تو جابه‌جا کردن شونزده تا صفر ناقابل بود. حالا چند وقت دیگه آزاد میشه، مثل خاور میره کانادا.

علیرضا لبش - جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها