اشاره: هیچ چیز بهتر از این نیست که زندگی مشترک با عشقی دوطرفه و در حالی که زن و مرد عاشقانه یکدیگر را دوست دارند، آغاز شود. لحظه‌هایشان پر از شور و نشاط و شادی است، با وجود مشکلات ریز و درشت زندگی و جر و بحث‌های بزرگ و کوچک زن و شوهری، برای هم وقت می‌گذارند و از هر موقعیتی برای ابراز عشق به هم استفاده می‌کنند، اما امان از موقعی که عشقی یکطرفه میان زن و مرد وجود داشته باشد. یکی آتشفشان عشق و احساس است و همه‌جوره محبتش را به پای همسرش می‌ریزد تا رابطه را همیشه سرپا نگه دارد، اما دیگری کوه یخ و سرد و حتی برایش مهم نیست که رابطه‌شان روزی به پایان برسد.
کد خبر: ۸۷۳۸۱۲

«فقط بگویید با مردی که عاشقانه می‌خواهمش، اما دوستم ندارد، چطور برخورد کنم؟ زندگی‌ام به خاطر عشق یک طرفه‌ای که دارم خیلی پیچیده شده و لحظه به لحظه بدتر می‌شود. کل زندگی‌مان شده سیاه بازی و دائم در حال نقش بازی کردن برای خانواده‌هایمان هستیم. خیلی زجر می‌کشم و...» بغض به زن جوان امان نمی‌دهد و جمله‌اش را تمام نکرده، به پهنای صورتش اشک می‌ریزد.

آرام که می‌شود، قصه زندگی‌اش را تعریف می‌کند: من و شوهرم امیر پسرخاله و دخترخاله هستیم. از بچگی عاشق او بودم و او هم طوری رفتار می‌کرد که نشان می‌داد دوستم دارد. همیشه بین بچه‌های فامیل هوایم را داشت و مراقبم بود. در همان عالم بچگی وقتی مادربزرگم اسمم را کنار اسم امیر می‌برد و عروسم عروسم می‌گفت، قند توی دلم آب می‌شد، چون دیوانه‌وار دوستش داشتم و هنوز هم دارم. هر جا امیر بود من هم بودم. در خانواده ما همیشه رسم این‌طور بوده که اگر ناف دختری را به اسم پسری می‌بریدند، دیگر هیچ کس حق نداشت خواستگاری آن دختر برود. بزرگ‌تر که شدم، طبیعی بود که خواستگار پیدا کنم، اما هیچ پسری جرات خواستگاری از من را نداشت. هر خواستگاری هم که می‌آمد، پدر و مادرم ردش می‌کردند. خلاصه دانشگاهمان که تمام شد، سر سفره عقد نشستیم. از این که همسرش شده بودم، از ته دلم خوشحال بودم، اما امیر در لاک خودش بود. در خرید عروسی همراهی‌ام می‌کرد، اما یکجورهایی نسبت به من بی‌تفاوت بود. طوری رفتار می‌کرد که انگار بود و نبودم برایش فرقی ندارد. مراسم عروسی که تمام شد، به محض این که به خانه خودمان رفتیم یکدفعه منفجر شد و با ناراحتی و عصبانیت گفت من دختر دیگری را دوست دارم، اما به خاطر تو دهنم را گل گرفته بودم و نمی‌توانستم حرفی بزنم. حالا هم آت و آشغال‌هایت را جمع کن و برو یک اتاق دیگر. تو از نظر ظاهر و قیافه زن ایده‌آلم نیستی و اگر جراتش را داشتم جلوی این ازدواج را می‌گرفتم. با هر جمله شوهرم، ذره‌ذره مثل شمع آب می‌شدم. باورم نمی‌شد این حرف‌ها را از زبان مردی می‌شنوم که شب و روز به یادش بودم. فکر می‌کردم او هم عاشقانه دوستم دارد. با این حرف‌ها کاخ آرزوهایم یکدفعه فرو ریخت.

اتاقش را از من جدا کرد و بعد از آن شاید هر سه روز یکبار یک کلمه حرف بین‌مان رد و بدل می‌شد. خیلی بی‌توجهی می‌کرد، اما من محبت می‌‌کردم و به خودم می‌رسیدم تا زنی باشم که دوست دارد. تمام هدفم این بود که او را به خودم و زندگی مشترک‌مان علاقه‌مند کنم، اما او هیچ اهمیتی به من و ظاهرم نمی‌داد. آرایش که می‌کردم می‌گفت چه خبر است؟ چرا خودت را مثل سوفیا لورن درست کردی؟ حرف‌های بدی می‌زد و خیلی ناراحتم می‌کرد. هر چه بداخلاقی می‌کرد، ذره‌ای از عشقم به او کم نمی‌شد. به خدا دست خودم نیست و مرا به خاطر علاقه‌ام سرزنش نکنید. وقتی کسی را دوست داری، او را با تمام بدی‌ها و خوبی‌هایش دوست داری. شوهر من هم درست است که با حرف‌هایش زیاد آزارم می‌داد و هنوز هم می‌دهد، اما نمی‌توانم عشقش را از دلم بیرون کنم. وقتی از عشق و علاقه‌ام با او حرف می‌زنم، خیلی راحت می‌گوید از خودت و احساست متنفرم، حرفش تلخ است، اما از دستش ناراحت نمی‌شوم. شوهرم وقتی با دوستان یا خانواده‌اش است حسابی خوشحال است، اما با من خوشحال نیست و هیچ‌وقت نگرانم نمی‌شود. حتی وقتی کارم طول بکشد و دیر به خانه بیایم، مثل بقیه مردها که از همسرشان می‌پرسند چرا دیر آمدی، چیزی از من نمی‌پرسد. بود و نبودم برایش مهم نیست. وقتی از سرکار به خانه می‌آید، سرش در لپ‌تاپ است و بعد هم به اتاقش می‌رود و می‌خوابد. حتی سعی می‌کند با من چشم در چشم نشود. نگاهش که می‌کنم، چشمانش را می‌دزدد و زیر لب غر می‌زند. از رفتارم، غذا خوردنم، لباس پوشیدنم و خلاصه هر کاری که می‌کنم، ایراد می‌گیرد نمی‌دانم چرا هر چقدر تلاش می‌کنم، نمی‌توانم راهی در دلش پیدا کنم.

در دلم به دختری که دوستش دارد به‌شدت حسادت می‌کنم. از زمانی که ازدواج کردم، خیلی افسرده شده‌ام و هیچ چیزی در دنیا شادم نمی‌کند. دو سال از ازدواج‌مان می‌گذرد و روز به روز هم رابطه‌مان بدتر می‌شود. هرچند وقت یکبار خیلی راحت حرف از طلاق می‌زند و می‌گوید دیر یا زود دست عشقم را می‌گیرم و به این خانه می‌آورم. آن وقت تو باید کلفتی او را بکنی. به خاطر رفتارهایش مدتی پیش به‌شدت بیمار شدم. امیر به جای این‌که مراقبم باشد، گفت برو خانه مادرت هر وقت خوب شدی برگرد، خیلی زجر می‌کشم. من کسی را دوست دارم و به او عشق می‌ورزم که هیچ علاقه‌ای به من ندارد. می‌دانم ادامه این زندگی پر از بغض و گریه فایده‌ای ندارد، اما با این شرایط جرات ندارم به خانواده‌ام چیزی بگویم و نمی‌دانم چطور بحث طلاق را پیش بکشم.

لیلا حسین زاده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها