به گزارش جام جم آنلاین، بهشته محمدی یکی از آنهاست؛ یکی از هزاران بازمانده این حادثه تلخ که هنوز هم با خاطره نیمهشب 31 خرداد 69 و زلزلهای به بزرگی 4/7 ریشتر که خانه و روستایشان را ویران کرد، زندگی میکند. خانه بهشته قبل از زلزله بزرگ بود؛ خانهای با هفت دختر و سه پسر. بعد از زلزله، سه داغ ماند بر دل ساکنان این خانواده؛ داغ از دست دادن علی، محمد و لیلا؛ خواهر و برادرهای بهشته که دیگر نفسشان بعد از آوار بالا نیامد. این اما همه ماجرا نبود. برای بهشته 14 ساله از همان سال یک ویلچر هم به یادگار ماند؛ زلزله توان راه رفتن را از او گرفت؛ مثل خیلی چیزهای دیگر. مثل 50 نفر از نزدیکانش، دخترداییها، دخترخالهها، پسرخالهها؛ اصلا گورستان روستای خاسکول، بعد از زلزله یکشبه پر شد، جمعیت روستا یکشبه کم شد. با بهشته خاطره آن روز و آن حادثه را دوباره زنده میکنیم:
وقتی زلزله آمد کجا بودی؟
خانه خودمان. تازه از حنابندان برگشته بودیم ؛ من و دخترداییام و برادرهایم. خواهرکوچکترم لیلا هم آن شب خانه مادربزرگم بود. ما تازه رسیده بودیم خانه. مادرم هنوز حنابندان بود. هنوز لباسهایمان را درنیاورده بودیم که یک لحظه، فقط یک لحظه حس کردیم زمین تکان خورد. بعد تا آمدیم به خودمان بجنبیم، سقف خانه با غرش وحشتناکی روی سرمان آوار شد. من همانجا از هوش رفتم.
کی به هوش آمدی؟
24 ساعت بعد از حادثه به هوش آمدم و فهمیدم در بیمارستان شهید باهنر کرمان هستم، البته در این فاصله بعضی وقتها حسی از بیداری داشتم، اما نمیفهمیدم کجا هستم یا چه اتفاقی افتاده.
چطور نجات پیدا کردی؟
بعد از زلزله، مادرم از حنابندان خودش را رسانده بود خانه و دیده بود خانه خراب شده. با جیغ و دادهایش عمویم خبردار شده بود. دست تنها من و بقیه را از زیر آوارها بیرون کشیده بود. بعد هم که نیروهای امدادی رسیده و هرکدام از آسیبدیدهها را به جایی فرستاده بودند.
وقتی به هوش آمدی، هیچ کدام از اعضای خانواده نزدیکت نبودند؟
نه. تازه بعد از ده روز پدر و مادرم آمدند بیمارستان و مرا پیدا کردند؛ البته شانس بزرگ من این بود که یکی از دوستان پسرعمویم که با خانواده ما آشنایی داشت، مرا در بیمارستان کرمان دید و به خانوادهام خبر داد.
از لحظهای بگو که پدرومادرت را دیدی؟
فقط ده روز گذشته بود، اما پدرو مادرم به اندازه 20 سال پیر شده بودند. موهای پدرم سفید شده بود. مادرم غصهدار بود. همانجا فهمیدم اتفاق تلخی افتاده، البته من قبل از آمدن پدر و مادرم از مرگ یکی از برادرهایم خبردار شده بودم، اما وقتی آنها آمدند، فهمیدم که یک خواهر و یک برادر دیگرم را هم از دست دادهام. یکی از خواهرهایم هم در بیمارستان شهید چمران تهران بستری شده بود. فردای آن روز من با آنها راهی بیمارستان شهید چمران تهران شدم.
کی متوجه عارضه نخاعیات شدی؟
در آن مدتی که بستری بودم، چند بار جراحی شدم، اما فکر میکردم مشکل حل میشود. نمیدانستم قضیه تا این اندازه جدی است. چندباری هم که پیگیر سلامتم شدم، گفتند باید امیدت به خدا باشد. چند روزی در همین وضعیت بودم تا این که خواهرم از بیمارستان مرخص شد و مرا همراه شش نفر دیگر از آسیبدیدگان زلزله که همگی قطع نخاع شده بودیم، برای اولین بار فرستادند به آسایشگاه کهریزک. قرار بود یک دوره شش ماهه فیزیوتراپی را آنجا بگذرانیم.
تنها بودی؟
نه. بعد از زلزله از وقتی پدر و مادرم مرا دوباره پیدا کردند، مادرم دیگر همه جا همراهم بود، اما آن موقع من اصلا با شرایطی که برایم پیش آمده بود، کنار نمیآمدم. آسایشگاه را دوست نداشتم تا مادرم از من دور میشد، گریه میکردم. شدیدا افسرده شده بودم. بعد از گذراندن دوره فیزیوتراپی، با خانوادهام رفتیم مشهد زیارت امام رضا(ع) و بعد هم برگشتیم به روستای خودمان.
یعنی بعد از زلزله برای اولین بار خانه و روستایتان را دیدی؟
بله؛ اما چه خانهای؟ چه روستایی؟ همه جا ویرانه بود. خانه ما دو طبقه بود که طبقه بالا روی طبقه پایین آوار شده و هنوز آوارها همان طور مانده بود . پدرم گوشه حیاط یک اتاق ساخته بود؛ یک جورهایی اسکان موقت شده بودیم. سرویس بهداشتی نداشتیم. مشکل آب و برق هم که حل نشده بود. همه اینها به کنار، خودم هنوز به ویلچرنشینی عادت نکرده بودم، دوست نداشتم کسی مرا ببیند. خودم را در خانه حبس کرده بودم. هر وقت مهمان میآمد خودم را به خواب میزدم. دوست نداشتم کسی مرا در این شرایط ببیند. الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم چه روزهایی را به خودم تلخ کردم. کنار آمدن با معلولیت شاید سخت باشد، اما نشدنی نیست. مشکل وقتی شروع میشود که مدام این موضوع را انکار کنی.
بعد چه شد؟
یک سال و نیم بعد از زلزله خبردار شدیم فیزیوتراپی یکی از بیمارستانهای تهران قوی است. باز هم راهی تهران شدیم، اما بیمارستان مرا پذیرش نمیکرد. من هم نمیتوانستم برای گذراندن جلسههای فیزیوتراپی مدام مسیر رودبار تا تهران را بیایم و برگردم تا این که به لطف یکی از دکترهای مهربان بیمارستان به اسم دکتر بازرگان بالاخره با پذیرشم موافقت شد. شش ماه در بیمارستان تحت نظر بودم و موفق شدم با واکر و بریس راه بروم. مادرم همیشه همراهم بود. تا اینکه برگشتیم خانه؛ در این مدت چند بار زخم بسترگرفتم، چند بار جراحی کردم تا این که دوباره به آسایشگاه برگشتم.
به طور دائم؟
نه اوایل شش ماه خانه بودم شش ماه آسایشگاه. اما از وقتی فعالیت باشگاه ورزشی در آسایشگاه جدیتر شد، به خاطر علاقهای که به ورزش داشتم، جذب باشگاه شدم؛ رشتههای مختلفی را هم دنبال کردم. در تنیس روی میز به مقام سوم کشوری رسیدم . مدال قهرمانی دوومیدانی، پرتاب نیزه و وزنه هم قهرمانی کشوری را هم دارم. بعد از ورزش هم شروع کردم به درس خواندن. ادامه تحصیل دادم و حالا با مدرک فوقدیپلم حسابداری، کارمند روابط عمومی آسایشگاه هستم.
مینا مولایی
جامعه
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد