انگشت اشاره‌ام را گذاشته بودم لای در حیاط و با چشم چپم کوچه را می‌پاییدم، منتظر بودم بیاید رد بشود که ببینمش سالم است یا نه؟ اما خبری از او نبود که نبود. مگر همین ساعت برنمی‌گشت خانه؟ مگر هر روز از سر کوچه با کربلایی حسن بقال سلام و علیک گرم و بلندی نمی‌کرد؟ هوار می‌زد «بَه کربلایی حسن، عصرت بخیر» خدایا چه بلایی سرش آوردند؟ نکند به قصد کشت زده باشندش؟ یا امام هادی یا جواد‌الائمه به جوانی‌اش رحم کنید.
کد خبر: ۸۴۳۷۹۲

در حیاط را آرام بستم و دوباره برگشتم داخل خانه، صدای لخ لخ دمپایی‌های مضطربم که کف حیاط کشیده می‌شد، ماهی قرمز بی‌حوصله حوض را که همیشه خدا خواب بود، از جا پراند، بیچاره بی‌هدف از این طرف به آن طرف شنا می‌کرد و با صورت محکم می‌خورد به دیواره حوض. حباب‌های دهانش بیشتر شده بود.

ساعت روی دیوار می‌گفت پنج شده، خورشید بی‌رمق در آسمان هم می‌گفت شب در راه است، صدای بچه‌هایی که بعد از نوشتن مشق‌ها آمده بودند در کوچه فوتبال بازی کنند، هم همین را می‌گفت. این همه نشانه برای برگشتن، پس چرا نیامد؟ یا امام هادی یا جواد‌الائمه به جوانی‌اش رحم کنید.

آمد، اما یازده شب، بدون سلام و احوال پرسی با کربلایی حسن، بدون این‌که محکم بزند زیر توپ پلاستیکی بچه‌های کوچه و دروازه اصغر کچل را باز کند و فریاد بزند گوووووووووول. بدون این‌که دو ضربه محکم و طمانینه بزند به در خانه‌شان و بگوید«یالله، زن داداش فاطمه، رخصت.»

آمد، اما سایه دست‌هایش تکیه داده بود به دیوار خانه روبه‌رویی و قدم‌هایش سنگین می‌رفت جلو. در را محکم بستم و پریدم داخل زیرزمین. ماهی قرمز از ترس، ستاره آتشین افتاده در آب حوض را یکجا بلعید و همان شب مُرد.

او به خاطر من از دایی‌هایم کتک خورده بود. داخل زیرزمین، وقتی صدای قلبم را شنیدم، فهمیدم عاشقش شدم.

مادرم می‌گفت : «مرضیه! ننه‌ات نیستم اگر زن این لات یک‌لاقبا شدی»، خواهر حامله‌ام همین‌طور که عاروق بچه یک سال و نیمش را می‌گرفت، می‌گفت: «این همه درس، مشق، دانشگاه و فیس و افاده، ته‌اش شده اکبر زاغه! بابا دستخوش» شوهرخواهرم زیر چشمی لبخند موذیانه‌ای می‌زد و پوست بی‌رنگ نارنگی‌ها را با گوشه دندان آن‌قدر می‌کشید تا پاره می‌شد و آبش را می‌مکید. پدرم اما صدای تلویزیون را زیاد کرده بود و به اخبار گوش می‌داد، چند نظامی در درگیری‌ها کشته و چند ده نفر دیگر زخمی شده بودند.

من،‌ مرضیه سرخو، 24 ساله از تهران، دانشجوی رشته فیزیک، زن اکبر ملاوردی معروف به اکبر زاغه 33 ساله، سیکل ناقص از تهران شدم. نتیجه؟ 50 سال زندگی به تمام معنا مشترک با سه فرزند و پنج نوه.

خیلی‌ها به من می‌گفتند این زندگی، زندگی نمی‌شود. عمه رخسار، زن عمو فریده، خاله مهتاب، ناز خانم، راستش خودم هم شک داشتم، اما حریف دلم نبودم، دوستش داشتم. دو سال بعد، سر سفره عقد پر از آه و گریه، چشم‌هایم را بستم و بدون اجازه مادر و با اجازه یواشکی پدر بله گفتم. خیلی‌ها می‌گفتند که تو از سر لجبازی و برای این‌که نشان دهی همه اشتباه می‌کردند، تمام تلاشت را کردی که زندگی‌ات خوب شود. گیرم که این حرف هم درست باشد، بالاخره نمی‌ارزید؟

زمان ما عشق و عاشقی این شکلی بود، مثل عاشقی‌های الان نبود که. عاشق باید کلی تلاش می‌کرد که به معشوق برسد و معشوق کلی باید ناز می‌کرد که عاشق بخرد.

عاشق حرمت عشقش را داشت و معشوق حرمت عاشق را. اکبر از بچگی همان موقع که من در خاله بازی‌های عصر کشدار تابستانی زنش می‌شدم و او شوهرم، عاشقم بود. همان وقت که زنبیل می‌دادم دستش برود مثلا شیر بخرد برای بچه‌مان که گشنه‌اش بود و او می‌رفت واقعی از کربلایی حسن، شیر شیشه‌ای می‌خرید. زمانی که انگشتم زخم می‌شد، سوزن خیاطی را می‌بوسید که من گریه نکنم. نصفی‌هایمان همین طوری عاشق همدیگر شدیم و ازدواج کردیم. بد شد بساط خاله‌بازی جمع شد، بهتر از ازدواج اینترنتی، تلگرامی و پاساژی بود. حداقلش این بود که عاشق معصومیت هم می‌شدند نه عاشق دماغ عملی و لب ماتیکی.

نوه‌ام تا اینها را تعریف می‌کنم، می‌گوید: «اه مادربزرگ، بی‌خیال، کی حوصله داره؟ این داستان‌ها را برای حکیم نظامی گنجوی بگو تا برایت داستان مرضیه و اکبر را بر وزن لیلی و مجنون بنویسد.» گیرم که نظامی گنجوی هم زنده شود و داستان من را بنویسد، کو خواننده؟ کسی حوصله نسل ما را ندارد، مادر.

زندگی ما فقط همین روزهای خوش و رمانتیک نبود، بد داشت، زیاد هم داشت، مادرم پنج سال آزگار با من قهر بود. می‌رفتم خانه‌شان، اما توی صورت من و اکبر نگاه نمی‌کرد. می‌رفت داخل اتاق مشغول کاری می‌شد یا به هوای نماز می‌رفت مسجد. خواهرم را شام دعوت می‌کرد، اما من را نه. حامله شدم، بچه‌دار شدم، تاثیر نداشت. قلبش از سنگ شده بود، اما اکبر احترامش را داشت. هر بار خانه مادر رفتنی، جعبه شیرینی می‌خرید، میوه می‌خرید، اما مادر لب نمی‌زد. من گریه می‌کردم و بی‌تابی، به من می‌گفت ناامید نشو. مادر است، آشتی می‌کند.

سر بچه دومم علیرضا، مریض شدم، کارم به بیمارستان کشید، از همه وقت‌ها بیشتر احساس تنهایی می‌کردم، در ذهنم، مادرم را کشته بودم و تلاش می‌کردم به او فکر نکنم، روز دوم بود یا سوم از خواب نیمروزی که بیدار شدم، دیدم مادرم بالای سرم ایستاده و دست‌های من را گرفته در دستانش، برای اولین بار بعد از پنج سال من را بوسید. بهترین روز زندگی‌ام بود. مریضی‌ام را فراموش کردم. خدا بعد از پنج سال سختی، برایم آسانی را در بیمارستان به نعمت فرستاده بود.

خلاصه این‌که من بابت اکبر هزینه زیاد دادم، اما او هم خیلی لوطی‌گری کرد و مرام به خرج داد. کار خلاف را گذاشت کنار، رفت شاگرد مکانیکی شد و بعدها دیپلم گرفت. آنقدر به پدر و مادرم احترام گذاشت تا خودش را در دل آنها جا کرد. نمی‌گویم پاک و معصوم شد بالاخره همچنان سیگار می‌کشید، گهگاهی دنبال دعوا می‌رفت، اما آن اکبر کجا و این اکبر کجا؟

اگر بخواهم تاریخ زندگی‌ام را بنویسم آن را به دو بخش قبل و بعد از ازدواج تقسیم می‌کنم، از بس که تاثیر زیادی در زندگی من داشت. بزرگ‌ترین تصمیم زندگی‌ام را با ریسک بالایی انجام دادم، اما توکل بر خدا باعث شد شکست نخورم. این‌که می‌گویند بر خدا توکل کنید و بعد کاری را انجام دهید به خاطر این است که اگر در آن تصمیم، بد هم مقدر شده باشد، خدا آن را خنثی می‌کند.

هیچ وقت از یک پیرزن یا پیرمرد شصت هفتاد ساله نپرسید که چه آرزویی دارد، چون هیچ جوابی به غیر از عاقبت به خیری نمی‌شنوید. ما پیرها چشم از این دنیا برداشته‌ایم و نگاهمان معطوف شده به آن دنیا. دعا می‌کنم بروم پیش اکبر با عاقبت به خیری.

راوی: فهیمه سادات طباطبایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها