ما بهشت و جهنم را در این دنیا به دست خویش برای خود رقم میزنیم. بهشت و جهنم که ساحت آن در قلمرو وسیع و عمیق وجود ماست. تلهفیلم «جایی برای بودن» ـ که از شبکه یک پخش شد ـ با تکیه بر این پشتوانه اخلاقی ـ هستیشناسانه دو شکل از زندگی و دو نوع نگاه به زندگی را به موازات هم روایت کرد تا به فلسفه همین موضوع برسد.
فقط به قدر یک ماه به ماهرخ (ژاله صامتی) فرصت داد تا بکوشد بار سنگین نفرتی را که سالهاست در تنهایی و غربت به دوش میکشد، زمین بگذارد و این برای فریبا و محمد، فرصتی است تا بار دیگر ثابت کنند به عهدی که با یکدیگر بستهاند، پایبندند. در این مسیر آنها تنها نیستند و همراهان و همدلان با آنها، یاریشان میکنند. قصه، قصهای قدیمی است و تکرار شده اما گویی تکراری نمیشود و انسان همچنان درگیر جنگیدن میان بخشیدن و انتقام، زندگی را تفسیر میکند. گاهی باید کسی باشد، کسی بیاید، کسی نشانه و بهانه شود تا ما نشانه هستی را دریابیم و برای تغییر خود، ذهن و جهان پیرامون خود قدم برداریم. کینه هم میتواند به عادت بدل شود. وقتی به عادت بدل شد دیگر خود را به دست خودآگاهی نمیدهد. دیگر خود را به دست تغییر نمیدهد. ماهرخ آنقدر از همسر سابق و خانواده او کینه به دل دارد که گویی این همه سال دیگر به نفرت عادت کرده است.
انگار خود نفرت را زیسته است و آنچه به دست آورده جز فرسایش و فرتوتی درونی نبوده است. عصبیتهای درونی ما همیشه ریشه در رخدادهای تلخ بیرونی ندارد، گاهی و نه اصلا خیلی از وقتها محصول درون و ذهن معتاد ماست که حتی خود نیز به آن آگاهی نداریم. فریبا (مرضیه خوشتراش) به دلیل از دست دادن شغلش و با توجه به اینکه باید هزینههای عروسی و جهیزیهاش را تامین کند، مجبور میشود به خانه ماهرخ برود و در آنجا کار کند؛ اما انگار این رفتن حکمتی است تا ماهرخ نیز از جبر احساسات منفی و کینه و نفرتی که مثل پیله به دور خود بسته، رها شود.
گاهی یک اتفاق، یک نشانه، یک کلام و سخن کافی است تا آدمی به خود آید و روش و سبک زندگی خود را تغییر دهد و راهی به رهایی پیدا کند. فریبا آمده تا ماهرخ نه فقط جایی برای بودن که جایی برای زیستن و رشد و تکامل خویش بیابد. شاید زیباترین سکانس فیلم ـ که به نظر میرسد نقطه عطفی در بازنگری ماهرخ نسبت به گذشته و زندگی و سرنوشت خویش است ـ جایی باشد که او متوجه میشود فریبا در آستانه ازدواج قرار دارد و به او میگوید من هم یک روز در زندگی مردی داشتم که قرار بود همه چیزش را به پای من بگذارد، اما زندگی مرا سیاه کرد. فریبا در پاسخ به نکته حکیمانهای اشاره میکند و میگوید: من و محمد (رامین راستاد) هیچ وقت این گونه فکر نمیکنیم. قرار نیست کسی به پای کسی دیگر بسوزد و همه چیزش را به پای دیگری بگذارد.
ما عهد کردیم هر دو همه چیزمان را پای زندگی بگذاریم. این پاسخ انگار به جرقهای در ذهن ماهرخ بدل میشود تا به قول سهراب سپهری چشمها را بشوید و جور دیگری ببیند و نهتنها چشم که قلب و دلش را نیز از کینه دیرینه و کهنه بشوید و آدمها را ببخشد. تا اینکه در نهایت او برای آخرین بار به دیدار مادرشوهرش برود و او با اظهار ندامت از رفتار خود و پسرش، دست در دست ماهرخ جان دهد و به مخاطب نشان دهد دنیا جایی برای بودن و شدن ماست اگر جایی برای بخشیدن، گذشتن و رشد باشد وگرنه باید سالهای سال همچون ماهرخ در پیله تنهایی و نفرت خود زندانی شد و پوسید.
جایی برای بودن روایت بهروز شعیبی از گذشت و بخشش در زندگی و راهی به رهایی در این دنیایی است که شاید مرز بهشت و جهنم ما درگذشتن یا نگذشتن باشد. آری گذشتن یا نگذشتن مساله این است؛ مسالهای که یک سوی آن میتوان به گرهای بغرنج بدل شود و یک سر دیگرش به گشایش و رهایی.
در پایان وقتی ماهرخ از این جهنم خودساخته رها میشود جواهرات خود را به فریبا که حالا دیگر ازدواج کرده، میبخشد چون معتقد است فریبا جوهره انسانی را به او نشان داده است؛ جوهرهای که نامش مهروزی و بخشش است.
سیدرضا صائمی
جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد