دستگاه تبلیغاتی صدام حسین سعی میکند از حضور این 23 نوجوان استفاده کند و علاوه بر نمایش یک چهره بظاهر انساندوستانه از خود، جمهوری اسلامی ایران را متهم کند به استفاده از کودکان در جنگ تحمیلی. برای جامه عمل پوشاندن به این نقشه است که این 23 نفر را در ظاهر مینوازند و حتی به حضور صدام حسین میبرند و دیکتاتور عراق از دخترش میخواهد که به هر یک گلی بدهد به نشانه دوستی و محبت و بعد هم وعده میدهد آزادشان خواهد کرد که بروند درسشان را بخوانند و برای او نامه بنویسند. وعدهای که هیچگاه محقق نشد البته.
23 نوجوان اسیر ایرانی که پی به نیت شوم دشمن بردهاند واکنش نشان دادند و اعتصاب غذا میکنند. آنها بصراحت میگویند دوست ندارند با این شرایط آزاد شوند و این چنین میشود که 9 سال در عراق میمانند، در زندان، در عسرت و تحت فشارهای غیر انسانی. اسامی این 23 نوجوان که حالا مردانی هستند پا به سن گذاشته عبارت است از: علیرضا شیخ حسینی – محمد ساردویی – ابوالفضل محمدی – حمید تقی زاده – منصور محمود آبادی – عباسپورخسروانی – سید عباس سعادت – یحیی دادی نسب (قشمی) – حسن مستشرق – احمد علی حسینی – محمد باباخانی – یحیی کسایی نجفی – رضا امام قلی زاده – حمید رضا مستقیمی – حسین قاضی زاده – مجید ضیغمی نژاد – جواد خواجویی – محمود رعیت نژاد – سید علی نور الدینی – محمد صالحی – حسین بهزادی – احمد یوسف زاده مولایی – سلمان زاد خوش.
21 نفر از این 23 نفر پنجشنبه و جمعه گذشته به برنامه ماه عسل آمدند و مقابل احسان علیخانی نشستند و از دوران اسارتشان و آنچه بر آنها گذشته گفتند. دو نفرشان اما نبودند؛ یکی در بستر بیماری و دیگری بدرود حیات گفته بود.
مجری: امشب آن 23 نفر مهمان ما هستند و خیلی هم از این بابت خوشحالیم. فکر هم نمیکردیم بتوانیم همهشان را دعوت کنیم. البته جای یک نفر خالی است که فوت کردهاند و یکی دیگر که کسالت داشتند. برای شروع گفتوگو این سوال را میپرسم دوستان در چه سنی به اسارت درآمدهاند؟
یوسفزاده (نویسنده کتاب و یکی از 23 نفر): بین 13 تا 18 سال داشتند.
مجری : کسی بالای 18 سال نداشت؟
یوسفزاده: فکر کنم فقط یک نفر، آقای پورخرداد که 19 ساله بود. بقیه 13 تا 17 ساله بودند.
مجری : کوچکترین فرد دستگیر شده چند ساله بود؟ عملیات بیتالمقدس بود دیگر؟
یکی از 23 نفر: من بودم.
مجری : به شما نمیخورد. اینگونه به نظر میرسد که کاپیتان این گروه باشید.
جوانترین عضو 23 نفر: دقیقا 13 سالم بود. کلاس سوم راهنمایی بودم.
مجری : جبهه چکار میکردید؟
جوانترین عضو 23 نفر: بار دومم بود که جبهه میرفتم، قبل از آن در سال 1360 جبهه بودم.
مجری : چگونه به جبهه میرفتید؟
جوانترین عضو 23 نفر: اجازه گرفتن خیلی سخت بود. رئیس بسیج ناحیه هم اجازه نمیداد. ما حتی نتوانستیم شناسنامههایمان را دستکاری کنیم. فقط با گریه و اصرار فراوان من رئیس ناحیه گفت که اگر از پدرت رضایتنامه بیاوری با اعزامت موافقت میکنیم.
مجری : بردید؟
جوانترین عضو 23 نفر: بله
مجری : جعل کردید؟
جوانترین عضو 23 نفر: نه آن هم ماجرای جالبی دارد. یک روز که مهمان داشتیم پدرم را در معذوریت قرار دادم و توانستم رضایتنامه را از او بگیرم. یادم هم نمی آید مسیر خانه تا پادگان را چگونه رفتم از بس که سر از پا نمیشناختم.
مجری : کلاس چندم بودید؟
جوانترین عضو 23 نفر: سوم راهنمایی.
مجری : بازم سوم راهنمایی داریم؟
(یک آزاده رفسنجانی دستش را بالا میبرد)
مجری : شما چگونه اعزام شدید؟
آزاده اهل رفسنجان: من شناسنامهام را دستکاری کردم و هنوز هم در خانه دارم و برای یادگاری نگهش داشتهام.
آزاده اهل کرمان: من بار اول ثبتنام کردم و دو ماه را هم در اهواز بودم. بعد که بازگشتم خانواده را راضی کردم. بالاخره با آنها صحبت کردم که ما باید برویم و از مملکت و ناموسمان دفاع کنیم. بار دوم هم در عملیات بیتالمقدس اسیر شدم.
مجری (خطاب به یکی از مهمانان): آقا شما چطور، چند سالتان بود؟
آزاده سیرجانی: من 17 ساله بودم.
مجری : چطور خانواده را راضی کردید؟ 17-16 سال سن کمی است؟
آزاده سیرجانی: من فقط توانستم مادرم را راضی کنم و بعد از او قول گرفتم که پدرم را هم راضی کند. دیگر نمیدانم این کار را کرد یا نه. چون ما راهی منطقه شده بودیم.
مجری (خطاب به یوسفزاده): شما چطور؟
یوسفزاده: من 16 سالم بود، رفتم از مادرم رضایت بگیرم، اما راضی نشد. به دروغ به او گفتم نمیروم اما رفتم. بعد هم خیلی ناراحت شدم، اما چارهای نداشتم.
مجری : بعدها که چوپان دروغگو شدید پیش ایشان؟
یوسفزاده(لبخند میزند): خدا رحتمش کند. قبل از اعزام آخر مدتی با دو بردار دیگرم به منطقه رفته بودم. برای مادرم قابل قبول نبود که دوباره به جبهه بروم. میگفت اگر دینی هم برگردن شما بود، ادایش کردهاید.
مجری : شما کوچکترین فرزند خانواده بودید؟
یوسفزاده: بله.
مجری : معدل سنی 23 نفر چقدر است؟ تا به حال حساب کردهاید؟
یکی از 23 نفر: 16 سال.
مجری (خطاب به یکی از 23 نفر): شما چه کردید حاج آقا؟ شما از مازندران رفته بودید؟
آزاده مازندرانی: بله، ما هفت برادر بودیم. در 16 سالگی به جبهه رفتم و در 17 سالگی اسیر شدم، در چند عملیات هم حضور داشتم. پدرم میگفت تو نرو، برادرهای بزرگترت هستند. یا به نوبت بروید، من گفتم اگر اجازه ندهید خودم را دار میزنم.
مجری : پس کار شما از دروغ گفتن گذشته بود؟
آزاده مازندرانی: بله واقعا هم این کار را در انباری کردم، اما زنداداشم نجاتم داد. بعد برادرم آمد و به پدرم گفت بگذار برود. پدرم گفت من نمیگویم نرود اما میگویم به نوبت. سه برادرم در جبهه بودند و پدرم نمیخواست پسر چهارمش هم برود.
مجری : اگر برادرتان و خانمش به دادتان نمیرسیدند؟
آزاده مازندرانی: هیچی دیگر، انا لله و انا الیه راجعون شده بودیم.(همه خندیدند) اسارت نصیبمان نمیشد. پس از این جریان روحیه مضاعف داشتم که در این پیکار عظیم شرکت کنم. برادرم فرمانده مخابرات لشکر 25 کربلا بود که شهید شد. در وصیتنامهاش نوشته که فکر نکنید آنهایی که به جبهه نرفتند زرنگی کردهاند بلکه سعادتی بود که نصیب هر کس نشد. من افتخار میکنم که با وجود صغر سنیای که داشتیم روحیهمان جهادی بود. هیچ وقت هم پشیمان نیستیم. گاهی از ما میپرسند در اسارت آزارتان میدادند؟ در پاسخشان میگویم این اسارت مثل مشق بود که باید برایش چوب هم میخوردیم.
مجری : تصور ما از زندانبانهای شما، بعثیهایی بودند سیبل کلفت و با باتوم.
آزاده مازندرانی: بله، کابل و باتوم برقی.
مجری : من دوست دارم ماجرای دوستی را که از قشم آمدهاند هم بدانم شما چگونه به جبهه رفتید؟
آزاده قشمی: ما زمانی که اعزام شدیم جزو تیپ ثارالله بودیم. چون سنمان کم بود نمیگذاشتند اعزام شویم. سر همین موضوع با بچههای سپاه کرمان درگیر شدیم، خلاصه به یک طریق آمدیم به جبهه.
مجری : چند سالتان بود؟
آزاده قشمی: 14 سالم. از پنجره قطار به داخل رفتم و در زیر صندلی پنهان شدم تا به اهواز رسیدیم.
مجری : پس خیلی پیگیر بودید؟
آزاده قشمی: بله، بشدت.
یک آزاده شهر بابکی (خطاب به مجری ): در پاسخ به سوالی که پرسیدید درباره رضایت پدر و مادر باید بگویم، اگرچه بعضی از والدین رضایت نمیدادند، اما بعدها که جویا شدیم، به ما افتخار هم میکردند. رضایت قلبیشان را هم اعلام کرده بودند. وقتی به مادرم گفتم، پاسخ داد پس از تمام شدن درست برو، گفتم مادر الان نیاز است که بروم، گفت خب اگر صلاح میدانی برو. به همین دلیل من آن شب را از ترس این که مبادا پشیمان شود، در خانه خودمان نماندم و به خانه خواهرم رفتم و صبح اعزام شدیم. میخواهم بگویم که در کل همه راضی بودند.
یک آزاده دیگر: آن زمان پدر و مادرم به من گفته بودند تا زمانی که جنگ است نباید در خانه نان بخوری. تا زمانی که جنگ هست نان در خانه خوردن حرام است.
مجری : ایشان متفاوتتر از همه هستند؟
یکی دیگر از آزادگان 23 نفر: زمانی که سختگیریها برای رفتن به جبهه شدت گرفت امام(ره) صحبت کردند که بحث سن مطرح نیست و هر کس که با جان و دل میخواهد برود برود.
یک آزاده دیگر (خطاب به مجری ): این صحبتها خوب است ولی به نظرم باید از این فرصت استفاده بهتری ببریم.
مجری : قطعا این گونه است، حالا همه این 23 نفر به هر ترتیبی بوده به جبهه رفتهاند و در مرحله اول عملیات بیتالمقدس شرکت کردهاند. قبل از عملیات همدیگر را میشناختید؟
یوسفزاده: بله، بعضیها یکدیگر را میشناختند اما این که همه همدیگر را بشناسند، نه.
مجری : به هر حال همه این جمع اسیر شدند و حلقه 23 نفر شکل گرفت. از اینجایش را برای ما بازگو کنید. اصلا به اسارت فکر کرده بودید؟
یوسفزاده: اسارت 23 نفر زمانی شروع شد که صدامحسین فیلم اسرا را در بصره دیده و متوجه شده بود که در بین آنها اسیر کم سن و سال هم وجود دارد، بعد هم دستور داده بود اینها را از بقیه اسرا جدا کنید. این اتفاق در زندان بغداد افتاد. از حدود 200 اسیر حاضر در زندان بغداد 23 نفر را جدا کردند و آغاز داستان از این لحظه بود، از 13 اردیبهشت.
جوانترین عضو 23 نفر: یادم هست که قبل از اعزام به خط مقدم یک وصیتنامه نوشته بودم و درباره همه چیز حرف زده بودم الا اسارت. تا زمانی که به اسارت درآمدم نمیدانستم چیست و خیلی هم برایم عادی بود. تعداد زیادی از همشهریها و هماستانیهایم هم با من اسیر شدند. حضور این آشنایان خیالم را راحت کرده بود.
مجری : خب این 23 نفر را جدا کردند؟ بعدش چه اتفاقی افتاد؟
یوسفزاده: اسرای بزرگسال را که از ما جدا کردند، نگاهی به هم کردیم و دیدیم که فصل مشترکمان سن و سال کم است. هیچکدام هنوز ریش بر صورت نداشتیم. متوجه شدیم که دشمن دارد نقشهای میریزد. چند روز بعد لباسهای جبهه را که تنمان بود، در آوردند و لباسهای اسپرت و شیک به ما پوشاندند. تبلیغات وسیع شروع شد. هر روز ما را از زندان نمور بغداد که وحشتناک است، بیرون میآوردند و میبردند شهربازی بغداد. برای ما خیلی سخت بود.
مجری : پس شهربازی هم رفتهاید؟
یوسفزاده: بله، تصور کنید ما یک سری نوجوان روستایی یا اهل شهر کوچک که اصلا شهربازی ندیده بودیم، در یک شهربازی حضور داشتیم با بهروزترین دستگاهها.
مجری : سوار هم شدید؟
یوسفزاده: بله، مجبور بودیم. هیچ راهی نبود. داشتیم دق میکردیم، میمردیم از غصه.
مجری : فهمیده بودید که ماجرا چیست؟
یوسفزاده: بله، اطراف ما پر بود از فیلمبردار. از همان شب اول که اولین سیب سرخ درشت را به دست ما دادند و دو باره پس گرفتند فهمیدیم که ماجرا تبلیغات است. عراق در وضعی قرار داشت که هر روز بخشی از سرزمین ایران را از دست میداد. صدام گفته بود اگر ایرانیها بتواند خرمشهر را پس بگیرند من کلید بصره را هم به آنها میدهم. این یک کار تبلیغاتی بود برای احیا و بازسازی روحیه تخریبشده عراقیها.
مجری : ماشین برقی را هم سوار شدید؟
یوسفزاده: بله.
یکی از 23 نفر: ماشین برقی که سوار شدیم، یکی از خبرنگارها دوربین به دست جلو آمد. آقای مستشرق هم بدون آنکه به فکر عواقبش باشد محکم به پای آن خبرنگار کوبید، دوربین از دستش افتاد و خودش روی زمین پهن شد.
مجری : اصرار داشتند که شما را خوشحال نشان دهند؟
یکی دیگر از 23 نفر: چند نفر را بشدت کتک زده بودند. در بین ما یک سری نوجوان عراقی را هم آورده بودند که همه چیز را طبیعی جلوه دهند.
آزاده اهل محمودآباد: عکسهای آن سالها را که ببینید نشان میدهد بچهها از وضع موجود رضایت ندارند. سرهایشان پایین است و عبوس هستند.
مجری : وقتی به صدام نزدیک میشوید یکی دو نفرتان خندهتان میگیرد.
یوسفزاده: اصلا نمیدانستیم قرار است چنین اتفاقی بیفتد. به ما گفتند میخواهید به جایی بروید که از شما عکس بگیرند و پروندهتان تکمیل شود و بزودی به ایران بازگردید. به جرات میگویم که به هیچ عنوان از این خبر خوشحال نشدیم.
مجری : خوب بود که، البته در یک نگاه سطحی. قرار بود شما را آزاد کنند. چرا قبول نمیکردید؟
یوسفزاده: قیمتش این بود که ما میپذیرفتیم، رژیم ایران به تعبیر عراقیها ما را به زور به جبهه فرستاده و یک کار ضدانسانی انجام داده است. در واقع میپذیرفتیم بچه هستیم و به زور تفنگ دستمان دادهاند. در حالی که اینچنین نبود، خیلی از ما برای بار چندم بود که به جبهه میرفتیم. ما نمیتوانستیم این ننگ را تحمل کنیم که آزاد شده صدام باشیم و بعد برگردیم کشورمان. از همه مهمتر، روزی که میخواستیم اعزام شویم حاج قاسم سلیمانی فرمانده تیپ ثارالله به ما گفت که ممکن است شما اسیر شوید و در زیر شکنجه بگویید که ما را به زور فرستادهاند. این موضوع هم در ذهنمان بود. اصلا امکان نداشت که بپذیریم.
مجری : شما از کرمان اعزام شدید و حاجقاسم فرماندهتان بودند. آشنا ندارید بتوانیم با ایشان گفتوگو کنیم. خیلی دوست داریم.
یوسفزاده: شما اگر آشنا داری شفاعت کن ما هم ایشان را ببینیم.
مجری (میخندد): یک چهره جذاب، دوست داشتنی و کاریزماتیک برای منطقه خاورمیانه.
یوسفزاده: ما خودمان هم نمیدانستیم این اتفاق میافتد یا نه. وقتی گفتند قرار است پرونده برایمان تشکیل دهند، احساس کردیم ما را به جایی آوردهاند که غیرمعمول است. پس از عبور از گیتهای ورودی وارد یک ساختمان شدیم که در واقع کاخ بود. یک کاخ با فرشهای گرانقیمت و دیواری نقش و نگاردار و چلچراغهای پرنور. وارد یک درگاهی شدیم.
مجری : به شما نگفته بودند؟
یوسفزاده: اصلا، نمیدانستیم کجا میرویم. وارد یک سالن شدیم که میزی وسط آن قرار داشت و یک صندلی بزرگ و شاهانه در صدر میز بود که البته خالی بود. فکر می کردیم قرار است از ما عکس بگیرند و بفرستند ایران. در یک لحظه همه کسانی که در اتاق بودند به یک سمت متوجه شدند و شروع کردند به کف زدن. دیدیم یک مرد بلندقامت با یک لباس نظامی زیبا و شیک به طرف ما میآید. دست یک دختربچه هم در دستش بود. من چون عکس صدام را دیده بودم شناختمش اما خیلی از دوستان اصلا نمیدانستند کیست. با بچهها شروع کرد به صحبت که من در کتاب 23 نفر عین دیالوگها را نوشتهام.
مجری : در آن ضیافت صدام به شما وعده داد که بسرعت برمیگردید به ایران. درس بخوانید و برای من هم نامه بنویسید، اما وعده او هیچگاه محقق نشد و شما 9 سال در عراق زندان بودید. چرا؟
یوسفزاده: وقتی که پشت سر صدام قرارگرفتیم عبوس بودیم. صدام از این موضوع نگران بود. از بچهها میخواست که بخندند. اول از ما خواست که جوک بگوییم اما وقتی نپذیرفتیم از دخترش خواست یک جوک بگوید تا ما بخندیم. دخترش گفت من جوک بلد نیستم. یک خنده کوچک آنجا حاصل شد، اما باز هم کافی نبود. عکاسان مرتب عکس میگرفتند تا مگر یک لبخند ثبت شود.
یک نگهبانی روبهروی ما بود. مسئول کاخ با کف دست محکم زد به پشت سر او و کلاهش به زمین افتاد. ما این صحنه را دیدیم،خندهمان گرفت و عکاسها از موقعیت استفاده کرده و عکس گرفتند.
مجری : صدام از یکی از شما پرسید که پایت درد میکند؟
مجید ضیغمینژاد: از من سوال کرد. تقریبا دقایقی قبل از به اسارت درآمدن یک گلوله تانک به کنارم خورد و بیهوش شدم.
مجری : کسی بود که دوست داشته باشد از فرصت استفاده و صدام را خفه کند.
محمد رعیتنژاد: من رفتم پشت سرش و فکر میکردم گردنش را از پشت صندلی بگیرم. صد ثانیه بیشتر فرصت نمیخواست. همه بچهها هم از نقشه خبر نداشتند. دستم را که روی شانه صدام گذاشتم صدام گردنش را تکان داد و یکی از محافظها با مشت روی دستم کوبید.
یکی از 23 نفر: ناگفته نماند که قبل از ملاقات با صدام، چند بار ما را از گیتهای محافظتی عبور دادند. اینقدر فضای امنیتی شدید بود که علاوه بر محافظان، افراد مسلسل به دست در پشت پردهها پنهان بودند.
مجری : اصل قصه مانده است. صدام به شما وعده داد که آزادتان کند. بعد که بیرون آمدید، چه شد؟
یکی از آزادگان: فشار روانی شدیدی روی ما بود. بخصوص در آن سن و سال هیچ کاری از دستمان بر نمیآمد. تصویر ما را در روبهروی صدام ببینید. انگار در شرف مرگ هستیم. با یک دستگاه قدرتمند طرف بودیم. تبلیغات فقط در سطح عراق نبود، بلکه نمایندگان همه رسانههای گروهی آمده بودند، در این شرایط وقتی یکدیگر را شناختیم، آماده شدیم برای یک حرکت بزرگ. وقتی به ساختمان استخبارات بازگشتیم بچهها تا صبح گریه کردند.
یوسفزاده: وقتی از قصر صدام به زندان بازگشتیم، واقعا نگران و افسرده بودیم. احساس گناه بزرگی میکردیم که چرا ما؟ به هر حال این قرعه به نام ما افتاده بود. نشستیم و صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم، البته در پوشش گل یا پوچ بازی کردن. تصمیمات متعدد گرفته شد تا یک نفر پیشنهاد کرد اعتصاب غذا کنیم. همه پذیرفتند و تصمیم گرفتیم دست به اعتصاب غذا بزنیم.
مجری : اعتصاب غذا برای رسیدن به چه اهدافی؟
یوسفزاده: دلایل متعددی داشت اما سه خواسته مشخص داشتیم؛ اول، تبلیغات متوقف شود و در روزنامهها بنویسند که ما بچه نیستیم، دوم نماینده صلیب سرخ را ببینیم و سوم ما را به اردوگاه بازگردانند.
مجری : یعنی بازگشت به ایران منتفی شد؟!
یکی از 23 نفر: ما کتک خوردیم که به ایران باز نگردیم، نفر اول عراق گفته بود که من شما را باز میگردانم اما ما میخواستیم آبروی خودمان و کشورمان را حفظ کنیم. این تصمیم خیلی پر هزینه بود، چراکه خیلی از خشونتها را از آنها دیده بودیم. بدتر از استخبارات و اتاقهای سه گوشش جایی در اسارت نبود.
مجری : پس اعتصاب غذا را شروع کردید؟
یوسفزاده: به این شکل آغاز کردیم صبح که غذا را آوردند، سینی را بیرون گذاشتیم. لحظههای دلهرهآوری آغاز شد. وقتی رئیس زندان آمد و متوجه شد اعتصاب غذا کردهایم، گفت جزای این کار مرگ است. تهدید کرد میروم و نیم ساعت دیگر باز میگردم و اگر کسی غذایش را نخورده باشد میبرمش زیر آب جوش. بعدها شنیدم در استخبارات عراق اتاقی است که به صورت متناوب آب جوش و سرد را بر بدن زندانی میریزند تا مقاومت او را بشکنند. حتم داشتیم که نیم ساعت بعد این اتفاق بد میافتد. وحشتناک ترسیده بودیم اما جا نزدیم. رئیس زندان که بازگشت و دید غذاها همچنان دست نخورده است، کوچکترها را برد بیرون. به محض این که آنها را بیرون بردند، صدای باران آمد اما خیلی زود متوجه شدیم که صدای ضربات کابل است. فریاد بچهها بلند شد و پیچید در فضای بسته زندان. بچههای داخل اعتراض کردند که ما را هم بیرون ببرید و بزنید. زمانی که کتاب 23 نفر را مینوشتم خودم هم باورم نمیشد یک سری بچههای 13 تا 17 ساله پنج روز غذا نخورند.
ادامه این گفتو گو روز جمعه گذشته از برنامه ماه عسل پخش شد.
نامه نویسنده «آن بیستوسه نفر» به برنامه ماه عسل
قصه زندگی مردم را ورق می زنیم
احمد یوسفزاده، نویسنده کتاب «آن بیست و سه نفر» بعد از حضور در برنامه ماه عسل متنی را درباره حضورشان در این برنامه نوشته و در اختیار خبرگزاری فارس گذاشته است. متن کامل به شرح زیر است:
آقا مواظب باش احسان علیخانی دستت نندازه!.... این علیخانی انگار یه جورایی خوشش میاد حال مهموناشو بگیره، حواست کاملا جمع باشه! .... نذار احسان علیخانی بپره توی حرفت!.....
اینها توصیههای متعددی بود که چند روز قبل از رفتن به برنامه ماه عسل، مرتب از این طرف و آن طرف تلفنی یا پیامکی به من میرسید.
عزمم را جزم کرده بودم محکم جلو این جوان سی دو سه ساله که با تاثیر تلویزیون برای خودش شهرتی دست و پا کرده بایستم و اجازه ندهم خودم و مخصوصا قهرمانان کتابم را خدای ناکرده تحقیر کند.
با این ذهنیت ساعت 17 روز پنجشنبه رفتیم به استودیوی برنامه که بر خلاف تصور من جایی دور از جامجم بود.
احسان نبود اما به گرمی مورد استقبال آقای پیوندی عزیز ـ جوان مودب و متواضعی که در پشت صحنه برنامه میبینیمش- و خانم نوابینژاد که شکارچی سوژههای ماه عسل هستند و روابط عمومی و گروه تولید برنامه قرار میگیریم و طولی نمیکشد احسان هم از راه میرسد.
در اولین برخورد طوری با فروتنی و ادب با آن بیست و سه نفر صحبت میکند که تصویر قبلی او از ذهن همه مان میرود. علیخانی جوان، از قهرمانان کتاب من به بزرگی یاد کرد و تا حد ممکن در برابر مردان حماسهساز کشورش کوچکی نشان داد، او گفت حضور قهرمانان وطن در این برنامه برایش مایه افتخار است و پیشاپیش از اینکه شاید جایی مجبور بشود برای بهتر پیش رفتن برنامه توی حرف کسی بیاید، عذرخواست و حلالیت طلبید.
بعد از برنامه، بر سفره افطار باز هم صمیمانه و در کمال ادب از حضور من و دوستانم تشکر کرد.
به بچههای با حال ماه عسل که همگی در سن و سال خود احسان علیخانی هستند بهخاطر دو شب پیاپی برنامه، آنهم با بیشترین تعداد مهمان که کار تصویر و صدا برداران را چند برابر کرده بود، خسته نباشید میگویم و خوشحالم از این که این برنامه مورد توجه عمیق ایرانیان قرار گرفت و آن بیست و سه نفر حالا گوشیهایشان پر شده از پیامهای محبتآمیز و قدرشناسی مردم. ماه عسل این جوانان هنرمند گرچه گاهی کاممان را تلخ و سفره افطارمان را اشک آجین میکند اما یک وقتهایی لازم است قصه زندگی راز آلود مردمی را که در کنارمان هستند و ما از دردشان غافلیم در حضور خودشان ورق بزنیم، داشتههایمان را کنار انبوه نداشتههای آنان بگذاریم و آنگاه قضاوت کنیم. احسان و دوستانش این فرصت را برایمان فراهم کردهاند. ماه همهشان عسل.
رادیو و تلویزیون
محسن محمدی
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد